می خواهمت از قصّه ی عشقِ "مسیحا بیشتر
از "مریم" قدّیسه در انجیلِ "لوقا" بیشتر!
یوسف که باشی بدترم، دیوانه تر می خواهمت
از هر نگاه و هر کسی حتی زلیخا بیشتر!
تا که نگاهم می کنی جان از تنم در می رود
ای ماه عالم تاب من! قدری مدارا بیشتر !
لبریز در آرامشم ( وقتی که چشمت با من است)
آرامشم سر می رود با هر تماشا بیشتر!
وقتی که می گویی به من (مجنون شدی..؟) باور بکن
می خواهم این اخم تو را از ناز "لیلا"... بیشتر!
می خواهم آغوش تو را در اوج لذّت اوج غم
هر چند با بُر خوردنِ لبها به لب ها بیشتر !
حس می کنم حسّ خدا در من تجلّی می کند
در کوچه های عاشقی در قلب رسوا بیشتر!
شیرین ترین درد منی ذکر دعای هر شبم
درمان نمی خواهم بکن دردم خدایا بیشتر!
وه لذّتی دارد که در گوشت بگویم نرم نرم
می خواهمت از قصه ی عشق مسیحا بیشتر!!!
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
خواب دیدم که خدا عاشق چشمان تو شد
اشک ریزانِ دعا، دست به دامان تو شد
مات و مبهوت از این خلقت زیبای عجیب
آسمان را به تو بخشید و گُل افشان تو شد
روسری از سر تو رفت عقب، ماه گرفت
ماه پَرپَر شد و پژمرد و به قربان تو شد
چه شد این چشم منِ مُلحد افسانه پرست
تار مویی ز تو را دید و مسلمان تو شد
با دل سرکش بی عاطفه ی خسته ی من
تو چه کردی که دلم گوش به فرمان تو شد
آنقدر از تو نوشتم همه جا پیش همه
قصّه ی شاعری ام یکسره دیوان تو شد
جگرم خون شده، ای کاش که می فهمیدی
در خودش گم شده بود آنکه غزل خوان تو شد
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
چشم تو حکمِ به اعدام چه آسان می داد
پادشاهی که به قتل همه فرمان می داد
آتش وسوسه ات بود که ویران می کرد
مثل حوّا که دلش گوش به شیطان می داد
لذّت عشق به آواره گی اش هست و همین
وعده ای بود که ابلیس به انسان می داد
"به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزید"
پاسخی بود که در پرسش وجدان می داد
این غزل قصّه ی لاینحل یک شاعر بود
تا به این مسئله چشمان تو پایان می داد
دل من پیش تو بود و دل تو پیش کسی
و نشان گوشی خاموش تو بر آن می داد
بوق بی پاسخ و ... افسوس نمی فهمیدی
پشت این گوشی خاموش یکی جان می داد
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
گاه یک سلسله ویران شده از آتش آه
گاه یک کوه بهم می خورد از یک پر کاه
آه از احساس زلیخا که نفهمید چطور
یوسف از چاه درآمد خودش افتاد به چاه
هر چه در سینه نگه داشته باشی یک عمر
می رود از کف تو گاه به یک لحظه نگاه
بغض من خسته شدی بس که معطل ماندی
من کویرم خبری نیست برو از سر راه
شب ما ابری و بی ماه خدا می داند
برساند چه کسی بوسه ی مرداب به ماه
سجده کن سجده اگر هر چه گنه کار تری
مستجاب الدعوات است دل غرق گناه
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
تو که رفتی به خدا از همه وحشت کردم
آن همه خاطره را طعمه ی حسرت کردم
آمدم پشت سرت با غزلی تازه ولی
تو نبودی و من احساس خیانت کردم
با دل ساده ی خوش باورم این بار فقط
از تو و نفرت این فاصله صحبت کردم
بعد تو حوصله همراه دلم رفت به باد
با خودم با در و با پنجره خلوت کردم
تو که رفتی گذر ثانیه ها کشت مرا
به غم و غربت هر ثانیه لعنت کردم
آمدم پشت سرت شعر بخوانم بروم
هر کجا می شد و هر قدر که فرصت کردم
هی غزل گفتم و هی گفتم و آزار شدم
به همین بغض به دل مانده ام عادت کردم
قول دادم که نگویم غزل این دفعه ولی
باز گفتم غزل و.. نیّت قربت کردم...
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
بی رحم ترینی به خدا نیست حواست
دیوانه شدم شُرّه نکن خرمن یاست
ظرفیّت یک لحظه نگاه تو ندارم
ای دادِ از آن چشم خدا را نشِناست
با دامن پر چین و بلوزی عسلی رنگ
تو محو غذا خوردن و من محو لباست
نزدیک نشستی و دلم تاب نیاورد
این طاقت تنگِ من و من فکر تقاصت
نوشیدی از آن قهوه ی ترک و من مبهوت
در خاصیت طعم لب قهوه شناست..!!
چشم تو و مژگان تو و موی تو ای داد
هر رکعت من پر شده از ذکر ثلاثت
ای من به فدای لب و چشمان تو بی رحم
در سینه گلوگیر شدی..هست حواست..؟؟
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
می روم از سر راهت گله ای نیست که نیست
گر چه سخت است ولی مسئله ای نیست که نیست
می روم طعنه نزن بر سر قولم به خدا
هی نگو زود برو حوصله ای نیست که نیست
تو نباشی چه کنم واجب من رفته به باد
مستحب ها به درک نافله ای نیست که نیست
تازه می فهمم از این خنده ی تلخم که عجب
بین لبخند و جنون فاصله ای نیست که نیست
بی خود از قسمت و از جور زمان هیچ نگو
در جوابت چه بگویم بله ای نیست که نیست
دو سه دیوان همه از سوز تو در دل دارم
خفه از دردِ دلم قابله ای نیست که نیست
می روم از سر راهت تو فقط اخم نکن
در سرم غیر همین مشغله ای نیست که نیست
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
دوستت دارم گُلم، این حس زیبا مال تو
آرزو دارم تمام بهترین ها مال تو
هر غزل یک باغ گل هر بیت یک طرح لطیف
باغ کاشی کاری گل های مینا مال تو
جلوه ی زیبایی یک آسمان اشعار ناب
آبی افسانه ی دنیای نیما مال تو
یک بغل آغوش گرم اندازه ی تن پوش تو
مایه ی آرامشم! پنهان و پیدا مال تو
در نگاهت دور از هر ساحلی تا رفت و رفت
قایق احساس من بر موج دریا مال تو
یوسفی ماندم به دور از وسوسه اما گُلم
شاکلید قفل آغوش زلیخا مال تو
باد مجنون می کند هر بند من را گل نشان
در نفس هایم نشان مشق لیلا مال تو
شمس من صد مثنوی می ریزد از هر خنده ات
شاعر دیوانه ات لبریز و شیدا مال تو
گرچه چیزی لایق چشمت ندارم چاره چیست
"دوستت دارم گُلم" تنهای تنها مال تو...
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
در بهمن چشمش انقلاب است دوباره
امشب شب اعدام و طناب است دوباره
از تلخی انگور نگاهی شده ام مست
حکمش به خدا حدّ شراب است دوباره
هم کاغذ و هم کهنه قلم هم دل بی تاب
آغشته ی این سوزش ناب است دوباره
آبستن یک حادثه ام امشب و پلکم
در حسرت یک جرعه ی خواب است دوباره
باران و شب و شانه ی لرزان..چه بگویم
پای دل و طوفان عذاب است دوباره
دست من و کوتاهی آن دامن پُرچین
یادآور مجهول و جواب است دوباره
تفسیر غزل بخش نگاهی گُم و کوتاه
تعبیر نفس گیر سراب است دوباره
امشب شب پرپر شدن ثانیه ها شد...
حال دل بیچاره خراب است دوباره...
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
آمدم تنهایی ات را پر کنم امّا نشد
در نگاهت ذرّه ای افسوس «من» پیدا نشد
آمدم تا عشق را با چشم تو معنا کنم
جز زمستان در نگاه تیره ات معنا نشد
وامقی ماندم میان آرزوهایم غریب
قسمت لب های سردم بوسه ی عذرا نشد
هر چه کردم عاشقم باشی بخوانی عشق را
با غزل ..با شاعری ..با قهر.. با دعوا نشد
از تو تا من آسمان تا آسمان ابری و حیف
سردی تعبیرت از «من» گرمی یک «ما» نشد
حسّ مجنون بود و لیلا گفتنش طعم جنون
خط به خط در شعر و شورم غیر تو لیلا نشد
شاعری ماندم که با هر یک غزل دیوانه تر
از دَم دیوانه اش افسانه ی عیسی نشد
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
دختر سعدی بیا آیینه بندان کرده ام
این غزل را آب و جارو طاق بستان کرده ام
سهم من هستی، خیالت..شانه ات..افسانه ات
با خیالت مرغ عاشق را سخندان کرده ام
فال خود را دیده ام در قهوه ی چشم تو با
شوق تعبیرِ دل انگیزی که پنهان کرده ام
خواب دیدم خرمنت افشان به روی صورتم
ابن سیرین را خراب موی افشان کرده ام
آه ای پیغمبر شب های این شعر و شعور
کافران را با شعار تو مسلمان کرده ام
هر چه دارم آرزو، قربانی یک تار موت
من به هر تارت هزاران بوسه قربان کرده ام
ضرب و تقسیم نگاهت در نگاهم این شده
این غزل هایی که با حسّ تو گریان کرده ام
آنقدر حسّت غزل تاب است بر احساس من
در غزل هایم ببین ترسیم باران کرده ام
تو غزالی تیز چنگال و منم ببری اسیر
شک نکن آهو نگاهت را غزل خوان کرده ام
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
آمدی بغض گلو قسمت باران بکنی
بارش ابر غمی سهم بیابان بکنی
آمدی تنگ تر از پیش دلم تنگ شود
خانه ی دنج دلم کُنج خیابان بکنی
آمدی تلخ ترین قصّه شود قصّه ی من
غصه ها در دل این غم زده مهمان بکنی
آمدی آمدنت لذّت دیدار نداشت
نیتّت زلزله ای بود پریشان بکنی
اینکه با آمدنت کفر من ایمان بشود
اینکه شمشیر بگیری و مسلمان بکنی
اینکه ساز دل ناکوک ببینی بروی
زخمه از حنجره ی عاطفه پنهان بکنی
بی خداحافظی آماده ی رفتن بشوی
کاخ رویایی این سلسله ویران بکنی
شاعری درد بدی بود چه می فهمیدی
آمدی شعر شدی یکسره عصیان بکنی
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
به تو تقدیم ای عشقی که زخمت زخم کاری بود
و بعد از سال ها هر شب برایم یادگاری بود
به تو تقدیم این شعر پر از احساس تنهایی
همین حسّی که می دانی مساوی با خماری بود
اگر از حال من می پرسی آرام است احوالم
فقط در خاطرت باشد میان ما قراری بود
نمی دانم که یادت هست می بستم نگاهت را
برایت شعر می خواندم برایم افتخاری بود
به چشم تلخ قاجاریت و احساس خودم سوگند
بدون بوسه ات هر شب مرور احتضاری بود
نمی دانم چه نفرینی به جان عشق ما افتاد
به چشم شور بد لعنت که آخر نابکاری بود
هزاران بار می مردم که تا هر شب غزل باشم
به بیتا بیت هر شعری که شرحش سوگواری بود
و اکنون این منم تنها غزل نخ می کنم هر شب
همان ماهی کوچک که دچارت روزگاری بود
تو رفتی مانده ام اینجا به یادت شعر می بافم
ولی هرگز نفهمیدم چرا رفتی..چه کاری بود..؟
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
تا تو الهام منی، حادثه ی یک غزلم
تو پر از قافیه و من فعلاتن فعلم
من و لب های تو نه، نیشکری طعم عسل
من همان راوی شیرینی طعم عسلم
تو پر از جاذبه ی شعر اهورایی و من
من که در شاعری و از تو نوشتن مثلم
گفتم از طعم عسل، خاطره ها مثل قدیم..
کاش می شد که اگر باز بیایی بغلم
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
می شود معجزه با چشم تو آغاز شود
در دل کافر من پنجره ای باز شود
می شود باز بیایی و دچارم بکنی
زخمی حادثه ی عشق و شکارم بکنی
می شود حادثه ات حال مرا خوب کند
تلخی شعر مرا تلخی مطلوب کند
می شود باز تو بانوی غزل ساز شوی
در سکوت قلمم زمزمه پرداز شوی
همه جا صحبت افسانه ی لیلا بشود
چهره ی ماه تو در قافیه پیدا بشود
بگذاری نفسم با نفست گرم شود
سختی عاطفه ام با قلمت نرم شود
که بدون نفست هر غزلم تاریک است
کوچه پس کوچه این قافیه ها باریک است
تو بیایی غزلم را به تو تقدیم کنم
از تو در خاطره ها زمزمه ترسیم کنم
می شود شانه ات آرام به دادم برسد
مثل آرامش حوّا که به آدم برسد
حلقه ی دست تو در گردن من تنگ شود
رنگم از لمس نفس های تو پر رنگ شود
تو بیایی همه ی حادثه ها بی خطرند
به خدا از دل ما ثانیه ها بی خبرند..
تو بیا قصّه ی ما قصّه ی جاوید شود
قصّه ی آنکه دلش را به تو بخشید شود
مشکلی نیست بگویند همه، کافر شد..
شاعری عاشق و دل بسته ی یک شاعر شد..
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
ای عسل بانو چرا من را ز سر وا می کنی؟
شعر من می خوانی اما باز حاشا می کنی؟
بوسه می خواهم ولی گفتی خجالت می کشی
پس زکات عاشقی را با چه ایفا می کنی؟
جان من در حسرت لب های تو بر لب رسید
بوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی؟
هر زمان گفتم به تو نجوای مهر و عاشقی
صحبت از آب و هوا، حالا و امّا می کنی...
این من و تکرار من با تو معمایی شده
جدولی خط خورده ام حل معما می کنی؟
هر طرف دنبال تو گشتم ولی پیدا نشد
جستجو می بینی و اینجا و آنجا می کنی
من نمی دانم چه جادویی است در چشمان تو
هر طرف رو می کنی مفتون و شیدا می کنی
من در آن چشمان معصوم سیاهت گم شدم
تا ابد سر گشته ام من را تو پیدا می کنی؟
در خودم مخروبه ام گیجم خرابم، خالی ام
التماست می کنم تا کی تماشا می کنی؟
من به دور از هرم آن لطف نگاهت مرده ام
لحظه ای با گوشه چشمی کار عیسی می کنی؟
اینهمه گفتم به تو با این زبان الکنم
در کنار شعر من یک جمله « مانا » می کنی
مانده ام در حسرت دیدار روی ماه تو
کی عیادت از دل تنهای رسوا می کنی؟
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
من که در آبی چشمان تو فریاد شدم
نقش قایق که به دریای تو افتاد شدم
حالت مردمکت بین شدن یا نشدن
ضرب مجهول نگاه تو و اعداد شدم
خط به خط نقش تو بودم همه با طعم غزل
در خم خاطره هایم به تو معتاد شدم
همه جا شعر فروش لب شیرین و ولی
وارث تیشه ی زنگاری فرهاد شدم
شهرزادی شده بودم همه جا قصّه بدوش
تا هزار و مثلا یک شب بغداد شدم
قصه ات حال خوشی بود در این بیم و امید
سردی بهمن و دل گرمی خرداد شدم
خالی از وسوسه ی بوی تو و حسرت آه
جمع ناممکنی از جلوه ی اضداد شدم
زیر وا کردن هر بند تو از دام گلو
آب دیدم به خودم سختی فولاد شدم
عاشقت ماندم و در حلقه ی زنجیر تو تا
سهمی از عاطفه ی سنگ تو صیّاد شدم
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
ساده دل تر تو از این شاعر عاشق دیدی؟
وعده هی وعده و..همّیشه موافق دیدی؟
لطفاً این دفعه فقط از ته دل راست بگو
مثل من در همه ی عمر تو صادق دیدی؟
این منم ساده ترین شکل غزل در تن رود
زرنگار شب مهتابی و قایق دیدی؟
وصف طنّاز گل از قُمری عاشق در باغ
طرح یک بوسه به لب های شقایق دیدی؟
ناز نیلوفر عذرا شده در برکه ی آب
خوابِ گل دیدن یک بلبل وامق دیدی؟
این منم راوی تنهایی یک کهنه غزل
مثل من عاشق و از غیر تو فارغ دیدی؟
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
داستان من و چشم تو شنیدن دارد
خواب این فاصله تعبیر رسیدن دارد
پیچک خاطره ی موی تو در دامن باد
نقش این پرتره در سینه کشیدن دارد
گفتی از ساعت دیدار و ببین عقربه را
در پی ثانیه ها شوق دویدن دارد
گرچه یک باغ پر از وسوسه ی بوی گلی
بوسه از غنچه ی لب های تو چیدن دارد
لب به لب گفتم و ای کاش که قسمت بشود
طعم لب های اناری که چشیدن دارد
ناز معشوقه ی ما گر چه گران است ولی
هر چه این عشوه گران تر که خریدن دارد
عاشقت هستم و ای کاش تو هم می بودی
گفتن این خبر و چشم تو دیدن دارد
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
شاعری ساده دلم در پی جادوی شما
بعد از این درد من و نسخه ی داروی شما
نفسم قافیه پرداز تنت هر چه که هست
مانده در پیچ و خم قافیه ی موی شما
باغ گل های بهاری تنت طعم "عسل"
آمدم قصّه به لب بر لب "کندوی" شما
قسمتم بوده فقط شخص خدا می داند
راز دل بستگی ام را به دو ابروی شما
یاس افشان به سرشانه ی خود می ریزی
تا گل افشان بشوم هر غزل از روی شما
آمدی هر نفست بوی شکفتن می داد
جان من گل شده با هر نفس از بوی شما
آمدی شانه ی هر بیت شدی تا نفسی
نفسی تازه کنم بر سر زانوی شما
یک طرف تیزی ابروی خم و خاطر من
یک طرف شاعر دلبسته به چاقوی شما
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
به تو تقدیم ای عشقی که زخمت زخم کاری بود
و بعد از سال ها هر شب برایم یادگاری بود
به تو تقدیم این شعر پر از احساس تنهایی
همین حسّی که می دانی مساوی با خماری بود
اگر از حال من می پرسی آرام است احوالم
فقط در خاطرت باشد میان ما قراری بود
نمی دانم که یادت هست می بستم نگاهت را
برایت شعرمی خواندم برایم افتخاری بود
به چشم تلخ قاجاریت و احساس خودم سوگند
بدون بوسه ات هر شب مرور احتضاری بود
نمی دانم چه نفرینی به جان عشق ما افتاد
به چشم شور بد لعنت که آخر نابکاری بود
هزاران بار می مردم که تا هر شب غزل باشم
به بیتا بیت هر شعری که شرحش سوگواری بود
و اکنون این منم تنها غزل نخ می کنم هر شب
همان ماهی کوچک که دچارت روزگاری بود
تو رفتی مانده ام اینجا به یادت شعر می بافم
ولی هرگز نفهمیدم چرا رفتی..چه کاری بود..؟
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
لعنتی مایه ی جنگ است نگاهش با من
مژه اش تیرِ کمان های سپاهش با من
پلک بر هم زد و برگشت و مرا دید و ندید
چه کند شعله ی چشمان سیاهش با من
در سکوتی پر فریاد سخن گفتم و گفت
نفس وسوسه انگیز پر آهش با من
شوق نورانی مهتابی من رفت و نرفت
سایه از روی درخشنده ی ماهش با من
گفتم و گفتم و گفتم بِبرم با غزلی
گره از بند لب زمزمه خواهش با من
گفتمش دیده مچین از سرناز و بِنشین
به خدا بوسه بده ، جرمِ گناهش با من
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
صدای پا( که می رفتی)..از آن شب، خاطرم مانده
از آن شب جان من رفت و غمی که می برم مانده
خبر کوتاه بود از تو..( نمی مانم، خیالی نیست)
تو بد کردی ولی در من، خیالت محترم مانده
نگو باریدن باران گناهِ فصل باران بود
که اشک آسمان همراه من..در باورم مانده
نمی دانم چرا از طعم لب هایت( لبان آلبالوییت)
فقط تلخیِ قهرت با عذابی در سرم مانده
گره در این گلو بسته است راه گفتن و حالا
از آن گل واژه ها افسوس بُغضی لاجَرم مانده
تو آن پیغمبری بودی..( میان آب و آیینه)
که چشم فتنه انگیزت به ذهن کافِرم مانده
تو رفتی خنجری شد..( آخرین تصویر در ذهنم )
تو و ساکی که دستت بود و ..زخم خنجرم مانده
از آن آغوش گرم تو فقط ، نقشی است در یادم
و عطر دل پذیرت که میان بسترم مانده
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی
در این شب یلدایی موهای تو یلداتر
موهای غزل خوانت زیباتر و زیباتر
صدها شب یلدا در جادوی نگاه تو
در ظلمت جادوی موهای تو پیداتر
فال غزل "حافظ" با نیّت سرمستی
در مستی تعبیر لب های تو گیراتر
در این شب یلدایی بر بسترم آشفته
افسانه ی "مینو"ی یلدای تو رعناتر
لب بر لب و آشفته چون پیچک بی تابم
در پیچ و خم رقص ، اندام تو شیداتر
از برق نگاه تو تا داغ نفس هایت
در گرمی آغوشم هر ثانیه حوّاتر
من قافیه بر دوشم می چرخم و می خوانم
مستی و غزل خوانی با بوسه گواراتر
ای موی تو یلدایی ای چشم تو یلدایی
از هر که تو را دیده من از همه رسواتر
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی