بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبـود
بی شک اگر که خلق نمی شد گناهِ عشق
دیگر خدا به فکر ِ شبِ امتحان نبود
بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود
اینجا تمام ِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت، آن نبود !
لیلا فقط به خاطر مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود
حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت
اغراق ِ شاعرانه اگر بارِمان نبود …
گشتم، نبود، نیست… تو هم بیشتر نگرد !
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود
دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ کسی در میان نبود !
برچسبها: امید صباغ نو
ﺗــﻮ ﻣﺪّﻋـﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﻧﯿـــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻭ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣـﺎ ﺩﻝِ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺭﯾــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ تهرﺍﻥِ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺗﻮ ﺷﻮﺩ ﺗﺒﺮﯾـــﺰ ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺑﺎ ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﭘﺎﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ
ﺍﻓﺴﻮﺱ ! ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺭﺍ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﮔﯽ
ﺗﻘﻮﯾﻢ ﻋﻤﺮﻡ ﭘُﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﺕ ﻧﻘﺶ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﯼ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺟﺎﻟﯿـﺰ ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦِ ﺗﻮ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﻫﺮ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺎﻭﯾﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮑﻦ، ﺍﻣــّﺎ
ﺭﻭﯼ ﺳﮕـﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
برچسبها: امید صباغ نو
می شود سخت ترین مساله آسان باشد
پشت هر کوچه ی بن بست خیابان باشد!
می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود
شهر هم غرقِ هماغوشی باران باشد
گیرم این عشق - که آتش زده بر زندگی ات -
بعد جان کندنِ تو شکل گلستان باشد!
گیرم این دفعه که برگشت، بماند...نرود!
گیرم از رفتنِ یکباره پشیمان باشد
بعد شش ماه به ویرانه ی تو برگردد
تا درین شعر پر از حادثه مهمان باشد
فرض کن حسرتِ پاییز، تو را درک کند
روز برگشتنِ او اولِ آبان باشد! .
بگذر از این همه فرضیه، چرا که دل من
مثل ریگی ست که در کفش تو پنهان باشد
برچسبها: امید صباغ نو
در استکان من غزلی تازه دم بریز
مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز
هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام
از آتش دلت سر خاکسترم بریز
گیرایی نگاه تو در حد الکل است
در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز
وقتی غرور مرد غزل ، توی دست توست
با این سلاح نظم جهان را به هم بریز
بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کن
هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز
لطفاً اگر کلافه شدی از حضور من
بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!
برچسبها: امید صباغ نو
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست
در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست
انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست
ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست
از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!
گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!
در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!
در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست
گفتی چه خبر؟گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...
برچسبها: امید صباغ نو
در كوچه مان پيچيد ديشب هم صدايت
آنجا تو بودي ـ ماه ـ من ، عشق و خدايت
دستي به دور گردنت انداختم ، بعد
گفتم مبادا گم شوي ، جانم فدايت
از چشمهايم سيل غمها بر زمين ريخت
ديدم كه مي لرزد دوباره شانه هايت
گفتم اگر بن بست باشد راه ما باز…!
تو لب گزيدي زير لب خواندي دعايت
در يك سكوت ساده طي شد كوچه اما
انگار قلبم شعر ميگويد برايت
دست مرا از گردن خود باز كردي
حس كرد قلبم سردي حال و هوايت
گفتم اگر تركم كني ميميرم امشب
ديگر كسي با خود ندارد بوسه هايت
ديشب تو با بي اعتنايي رفتي و ماند
يك ماسه ـ يعني من ـ كه له شد زير پايت!
برچسبها: امید صباغ نو
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چنــد ساعت شده از زندگیــــم بی خبرم
این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیــه ها گــم شده و در به درم
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم
بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشـــق بسوزد کـــه درآمد پدرم
بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک
کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم
من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم
برچسبها: امید صباغ نو
اگــــر چـــه گفتـــه بــــودی پــای عشقت تــا ابد مردی
ولی روزی که رفتی خواندم از چشمت ، که دلسردی!
به طرزی وحشیانه عاشق زیبایی ات بودم
به جای عشق بازی ، دایماً بازی در آوردی
ارس می خواست در آغوش دریای تو بنشیند
ولــی با سد قهرت نقشه اش را برملا کردی!
شدم مجموعـــه دارِ دردهـــایِ رایـــج دنیـــــا
شدی برعکس من ، میراث دارِ دردِ بی دردی
خیانت در امانت طبق حکم شرع جایز نیست!
امانت بــود عشقم در وجــودت ، حیف نامردی!
مرا با خاک یکسان کرده ای، ای دشمن هم خون!
تــو را با خــاک یکسان می کنم روزی کـــه برگردی
برچسبها: امید صباغ نو
آفتاب از کجا درآمده است، این که حــــــــــــــوّا هوای آدم کرد؟
با وجودت اتاق سرد و عبوس، کمی از سردیِ خودش کم کرد
لحظههای نبودنت به خدا در خودم بارها شکسته شدم
تا به کِی توی خواب بایستی حضرت ماه را مجسّم کرد؟
عشق یک هدیه ی خدادادی است، من کجا و حضور ماه کجا؟
کاش میشد برای ماه دلت، جای شایستهای فراهــــم کرد
دلِ من مثل سیر و سرکه شدست، نکند از کنـــار من بروی؟
کاش میشد که در کنار تو باز چایِ پر رنگِ عاشقی دم کرد
بعدِ تو سهم سالنامهی من، روز و شب اشکِ شعر خواهد شد
فصلِ پنجم تویی؛ یقین دارم میشود رفع غصّه و غـــــــــــم کرد
قــول دادی به حرمت دلمـــــــان زود برگــردی و مـن این دفعـه
قلب خود را به جای فرش حریر، پیش پای تو پهن خواهم کرد
برچسبها: امید صباغ نو
دوباره توی وجودم هراس افتاده
تو رفتهای وَ دلم آس و پاس افتاده
اتاقها همه دق کردهاند بعد از تو
و تخت خواب تو در التماس افتاده
به روی صفحهی بی روح گوشی همراه
به جای اسم تو، از غم تماس افتاده
شنیدهام تهِ فنجان قهوهات دیروز
نشانِ آدمکی ناشناس افتاده
چه سرنوشت بدی، عشق پر طرفدارم
به دستِ دخترکی بی حواس افتاده
برس به دادِ من ای کدخدای آبادی
غرورِ مزرعهام دست داس افتاده...
برچسبها: امید صباغ نو
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم
اگرچه زهر می ریزیم توی استکانِ هم
همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم
ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم
هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم
که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم
بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح
فقط پاپوش می دوزیم بر پای زیانِ هم
قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم
چه قانونِ عجیبی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم
برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار
که گاهی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم
سگِ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم
گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنان ارواح، در حالِ عبوریم از میانِ هم
برچسبها: امید صباغ نو
گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند
تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند
عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط
نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!
زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند
با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند
چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای
با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند!
پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند!
آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند
برچسبها: امید صباغ نو
درد ِعشقی کشیده ام که فقط ، هر که باشد دچار می فهمد
مرد ، معنای غصّه را وقتی ، باخت پای قمار می فهمد
بودی و رفتی و دلیلش را ، از سکوتت نشد که کشف کنم
شرح ِ تنهایی مرا امروز ، مادری داغدار می فهمد
دودمانم به باد رفت امّا ، هیچ کس جز خودم مقصّرنیست
مثل یک ایستگاه ِمتروکم ، حسرتم را قطار می فهمد
خواستی باتمامِ بدبختی ، روی دستِ زمانه باد کُنم
درد آوارگیِ هر شب را ، مُرده ی بی مزار می فهمد
هر قدم دورتر شدی از من ، ده قدم دورتر شدم از او
علّت شکّ سجده هایم را ، « مهُرِرکعت شمار» می فهمد !
قبلِ رفتن نخواستی حتّی ، یک دقیقه رفیقِ من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها ، مُجرمِ پای دار می فهمد
شهر ، بعد از تو در نگاهِ من ، با جهنّم برابری می کرد
غربتِ آخرین قرارم را ، آدم ِ بی قرار می فهمد
انتظارِمن ازتوانِ تو ، بیشتر بود ، چون که قلبم گفت :
بس کن آخر ! مگرکسی که نیست ، چیزی ازانتظارمی فهمد ؟
برچسبها: امید صباغ نو
فرض کن شک مثل آتش در تنت افتاده باشد
آتشی که با غرض در خرمنت افتاده باشد
فرض کن در شعرهایت زندگی کردی و حالا-
دفتر شعرت به دست دشمنت افتاده باشد
فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیره بختی
عکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد!
فرض کن از حاشیه یک عمر دوری کرده باشی
ناگهان خون کسی بر گردنت افتاده باشد...
فرض کن یک لحظه قبل از رفتنت بر روی صحنه
اتفاقی، دکمه ی پیراهنت افتاده باشد!
فرض کن این فرض ها تقصیر تقدیر تو باشد
این که شک دنبال چشم روشنت افتاده باشد
آب دریای خزر کم خواهد آمد وقت شستن
لکه ی ننگی اگر بر دامنت افتاده باشد!
برچسبها: امید صباغ نو
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم
پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
برچسبها: امید صباغ نو
گفتند: نگذر از غرورت، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست
گفتند: هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست
سیگار و تو ، هردو برای من ضرر دارید
تو بدتری، هرچند این معیار خوبی نیست
ترک تو و درک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست
آزادی از تو، انحصار واقعی از من
بازیّ شیرینی ست، استعمار خوبی نیست
از هر سه مردِ بینِ بیست و پنج تا سی سال
هر سه اسیر چشم تو... آمار خوبی نیست!
دیوار ما از خشتِ اوّل کج نبود، اما
این عشقِ پیرِ لعنتی ، معمار خوبی نیست
دیوارِ من ، دیوارِ تو ، دیوارِ ما ... ، افسوس...
دیوارِ حاشا خوبِ من، دیوار خوبی نیست
آرام بالا رفتی و از چشمم
اف
تا
دی
من باختم؛ هرچند این اقرار خوبی نیست!
برچسبها: امید صباغ نو
حالا که عشق، پیر و فراموش کار شد
اسم مرا به سادگی از یاد می برد
خسرو تو هم به بخت خودت مطمئن نباش
پایان این مسابقه، فرهاد می برد!
برچسبها: امید صباغ نو
بارها پیش روی آیینه ، زل زدی توی چشم های خودت
با خودت فکر کرده ای چه شده ، که به شدت دچار یک نفری ؟!..
" چشم های سیاه سگ دار"ش ، شده آتش بیار معرکه ات
و تو راضی به سوختن شده ای ، چون که دار و ندار یک نفری
(عاقبت با زغال دست شما ، سر قلیان من به حال آمد!
که تو آتش بیار معرکه نه! ، بلکه آتش بیار یک نفری )
شک ندارم سر تصاحب تو ، جنگ خونین به راه می افتد
همه دنبال فتح عشق تواند ، و تو تنها کنار یک نفری ...
جنگ جنگ است ، جنگ شوخی نیست ، جنگ باید همیشه کشته دهد!
و تو از بین کشته های خودت ، صاحب اختیار یک نفری
با رقیبان زخم خورده ی خود ، شرط بستم که کشته ی تو شوم
کمکم کن که شرط را ببرم ، سرمیز قمار یک نفری !
مرد و مردانه در کنار توام ، تا همیشه در انحصار توام
این وصیت بگو نوشته شود روی سنگ مزار یک نفری ...
برچسبها: امید صباغ نو
امشب که خون از بیت بیتِ شعر من جاری ست
لبخندهای مضحکم از روی ناچاری ست
سرما که آمد، عشق همدستِ کلاغان شد
کارِ مترسک در زمستان، «آدم آزاری»ست!
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کرد
پیراهنت را در نیاور، قصّه تکراری ست
بگذار تا در هم بریزد خاطرات ما!
این بار مفهوم سکوتِ تو فداکاری ست
ریل و قطار از هم جدا باشند می پوسند
دور از دل هم سهم هردو گریه و زاری ست
دیشب تو گفتی مرگ هم یک جور خوشبختی ست
پایان هر خوابی که می بینیم بیداری ست
من هم قطاری خارج از ریلم؛خیالی نیست
بگذار و بگذر تا بمیرم، زخم من کاری ست
برچسبها: امید صباغ نو
بــه مُردادی ترین گرمـــا قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!
حسودی می کند دستم بــه لبهایی کـه بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!
تنم از عطــر آغـــوش ِ تــو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم
نظام ِ آفـــرینش ناگهـــان بـــر عکس شد ، دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!
گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُل ِ گلدون من..." جا باز کـــرده توی آهنگم!
بَدَم می آید از ایـــن قــدر تنهایـــی... وَ دلشـــوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!
فضـــای شعـــر هم بدجـــور بوی لـــج گرفتــه– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!
تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!
همان بهتر کــه از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم
برچسبها: امید صباغ نو
گفتند: نگذر از غرورت ، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست
گفتند: هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره ، پرچم دار خوبی نیست !
سیگار و تو ، هردو برای من ضرر دارید
تو بدتری ،هرچند این معیار خوبی نیست !
ترک تو و درک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست ...
آزادی از تو ، انحصار واقعی از من
بازیّ شیرینی ست ، استعمار خوبی نیست
از هر سه مردِ بینِ بیست و پنج تا سی سال
هر سه اسیر چشم تو... آمار خوبی نیست!
دیوار ما از خشتِ اوّل کج نبود ، اما
این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست
دیوارِ من ، دیوارِ تو ، دیوارِ ما ... ، افسوس...
دیوارِ حاشا خوبِ من ، دیوار خوبی نیست
آرام بالا رفتی و از چشمم
اف
تا
دی
من باختم ؛ هرچند این اقرار خوبی نیست!
برچسبها: امید صباغ نو
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند
آیینه بانـــو ! تجربه این را نشان داده :
وقتی دعاها واقعی باشند ، اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من ، دلم قرص است
اصلاً تمــام قرص ها ، جز تــــو ، ضـــــرر دارند
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند
« مردی » به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند ، تنهــــا «یک نفـــــر» دارند!
ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!
بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بـــی بالــــــم
چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند
می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر ِ تـــو دست بردارند...
برچسبها: امید صباغ نو
