از شهرهای بزرگ
که در قصه های تو نبودند می ترسم
از خیابان هایی که پایم را
به راه های نرفته بسته اند
و عشق های کوچکی که دلم را
به پنجره های وامانده ی لعنتی
می ترسم
از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند
و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون
چشم های مرا نمی بندند
دلم هوای خانه ی کاگلی ات را کرده
با پستوی تنگ و تاری
که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی
دلم هوای تو را کرده
که برایم چای بریزی
و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش
جوانی کُرد را عاشق تو کرد
برایم چای بریز ننه آقا
و اشک هایم را
با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن
خسته ام ،
خسته
و هیچ کس آنقدر زن نیست
که ساعت ها بشود برایش گریست
برچسبها: لیلا کرد بچه
شبی که چشم ترا رنگ و آب داد خدا
مرا میانِ دو مصرع عذاب داد خدا
چگونه میشود از چشمهای تو نسرود
چگونه بر شبِ چشمِ تو خواب داد خدا
چه اشتباهِ قشنگی است عاشقِ تو شدن
که با تو پرسشِ من را جواب داد خدا
چه زود پیر شدم پیش از آنکه برگردی
به لحظه لحظهِ عمرم شتاب داد خدا
به شاخههایِ درخت دلم طنابی بست
مرا سوارِ غزل کرد و تاب داد خدا
و مَست سویِ لبش برد و سر کشید ترا
شبی که چشم ترا رنگ و آب داد خدا
برچسبها: لیلا کرد بچه
تقصیر چشم های تــــو نیست
که در نقطه هـــــای کور خانــــــه زندگی می کنــــم
و تکرار می شــــوم هـــــر روز
شبیــــــــه عطر بهـــــــار نارنــــــج ، روی میز صبـــــحانه
شبیـــــه خطوط قهـــــوه ای چای ، ته فنجـــــان ها
و شبیـــــــه زنی در آینــــــه که ابـــــروهایش را بـــرمی دارد و
فکر می کنـــد دنیا در چشم های تـــو تغییر خواهد کـــرد
تقصیـــــر چشم های تـــو نیست ، می دانم
این خانــــــه تاریک تـــــر از آن است
که چهـــــره ام را بـــــه خاطر بسپاری
و ببینی چگونه بـــــوی مرگ از انگشت هایـــــم چکه می کنـــد
هر بــــار که نمی پـــــرسی شعر تـــــازه چه دارم
حق بـــــا توست
پوشیــــــدن پیراهن حریر
و آویختــــــن گوشواره هـــــای مروارید
حس شاعرانـــــــه نمی خواهد
و می شود آنقدر بـــــه نقطه های کور زنــــدگی عادت کرد
که با عصـــــای سپیــــــد کنـــــار هم راه برویــــم
و بـــــا خطوط بریــــــل بــــاهم حرف بزنیـــــم
برچسبها: لیلا کرد بچه
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
هنوز زندهام
و این روزها هربار حواسم را پرت کردهام در خیابان
بوق اولین ماشین، عقبعقبم رانده است
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است
این شبها روی پیشانیام
جای روییدنِ شاخ میخارد و
پوستم این شبها زبر و خشن شده است
و تو از شکوه کرگدن شدن چه میدانی؟
و بر این سیاره خاکی موجوداتی هستند
که سرانجام فهمیدهاند
بیعشق میشود زنده ماند
موجودات عجیبی
که بیآنکه کسی جایی نگرانشان باشد
با احتیاط از خیابان عبور میکنند
پلهها را دست به نرده پایین میآیند
و صبحها در پارک میدوند
موجودات باشکوهی
که اگر خوب به سختجانی چشمهایشان خیره شوی ، میفهمی
هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -
نمیخواهم نگرانت کنم
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
امّا
نداشتنت را بلد شدهام
و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است
تمام آنانچه در تاریکیست
همانهاست که در روشناییست،
به خیانتِ دستهای تو فکر میکنم
که تمام این سالها
چراغها را
خاموش نگه داشته بودند...
برچسبها: لیلا کرد بچه