هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : چهارشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

با تواَم عشق قسم خورده ی پنهانی ِمن
با تواَم بی خبر از حال و پریشانی ِ من
.
با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم
بی قرارت شده ام شاعره ی خاص بفهم
.
لعنتی خسته ام از دوری و بی تاب شدن
پای دلگیرترین خاطره ها آب شدن
.
لعنتی خسته ام از حال بدم، زخم نزن
بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن
.
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم
پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم
.
قافیه باختم و شعر سرودم یعنی
به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی...
.

نفسم بندِ تو و درد مرا می خواند
بعدِ تو حسرت دنیا به دلم می ماند
.


برچسب‌ها: پویا جمشیدی

تاريخ : دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی

با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم
می نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی

بیقراری میکند در شعر هم رویای تو
باعث بی تابی چشمان گریانم تویی

آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
" ربّنا و آتنا " ی بین دستانم تویی

عشق ِ دورم از کجای قلعه ام وارد شدی ؟
که ندیدی در حریمم ، ماه و سلطانم تویی

درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست
من غلط کردم نگفتم دین و ایمانم تویی

نه زلیخا هم نمیفهمد همین حال مرا
تا جهنم میروم حالا که شیطانم تویی

در غزلهایم شکستم، ذره ذره ... راضی ام
منزوی باشم، نباشم ، حرف پایانم تویی

تا قیامت در میان سینه حبست می کنم
تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی

 


برچسب‌ها: پویا جمشیدی

تاريخ : سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

شاعری با طناب تنهایی، گوشه ای بی پناه می افتد

بعدِ چندین و چند قرن اینبار، مؤمنی توی چاه می افتد

 

مثل بغضی شکسته می ماند، درخودش ذره ذره می پوسد

یوسفی روی دامنش وقتی، لکه هایی سیاه می افتد

 

 باز هم آسمانمان ابری، باز هم حرف حرف نامردیست

از زمینی که جای ماندن نیست، سایه ای روی ماه می افتد 

 

قصه هامان، همیشه دلگیرند، شعرها را کسی نمیخواند

توی بطن تمام قافیه ها، نفرت و بغض و آه می افتد

 

ساکتی مثل شهر بعد از جنگ، ساکتم، مثل مَردِ بعد از مرگ

تا گلوله جواب پرسش هاست، موجی از خون به راه می افتد

 

با سرانجام تلخ باید ساخت، قصد محتوم سرنوشت این است

زیر سرمای هر زمستانی، برگ سبز از گیاه می افتد

 

 فصل آخر همیشه غمگین است، ماه هم پشت ابر خواهد ماند

یوسف اما خلاف قصه ی قبل، تا ابد...قعر چاه می افتد

 

 


برچسب‌ها: پویا جمشیدی

تاريخ : دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

بغض را هی بخوری، خانه خرابت بکند

پشت این پنجره ها خاطره آبت بکند

 

از خودت هی بگریزی برسی آخر خط

ته خط باشی و یک نقطه حسابت بکند

 

قل هو الله بخوانی و شبی غرق دعا

از خدا وقت بخواهی و جوابت بکند!

 

مثل مرداب بگندی و فقط کاش شبی

بوسه داغ لب تیغ مجابت بکند-

 

بـِسُرد روی رگت، وای... چه حالی دارد

آه سردی بکشد، مرد خطابت بکند

 

با غزل درد کشیدم که بخوانی، هرشب-

پشت این پنجره ها، خاطره آبت بکند


برچسب‌ها: پویا جمشیدی

تاريخ : دوشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

مرد بی شانه به هنگام شکستن یعنی...

کوهی از حادثه پنهان شده در من یعنی...

 

ترسم این است بیایی و صدایم نکنی

کوهی از درد ببینی و دعایم نکنی

 

ترسم این است صدایم به صدایت نرسد

بدوم با سر و سر باز به پایت نرسد

 

نکند حادثه ای باز به بادم بدهد

داغ فهمیدن یک راز به بادم بدهد

 

نکند جای تو را فاصله ات پر بکند

خاطره ، روی تو را سایه تصور بکند!

 

از تمام تو فقط فاصله ات سهم من است

عشق وا مانده ی بی حوصله ات سهم من است

 

آنقدر سوختم از فاصله بی تاب شدم

بین صد خاطره گندیدم و مرداب شدم

 

آه، مرداب شدم، تا که تو دریا بشوی

پای تو آب شدم، تا که تو سر پا بشوی

 

مو به مو پیر شدم تا تو کنارم باشی

از همه سیر شدم تا کس و کارم باشی

 

این همه شعر نگفتم که بخوانی ، بروی

پای یک مرد زمین خورده نمانی ، بروی

 

سخت ماندم که مرا یاد تو رسوا نکند

در خودم گریه کنم بغض دهان وا نکند

 

خبر رفتن تو تلختر از هر خبر است

بوسه دلگیرترین لحظه قبل از سفر است

 

بی تو حتی من از آغوش خودم دورترم 

از کهنسالی این فاصله رنجورترم

 

تَرَم اندازه ی ابری که به باران بزند

تو در این شهر نباشی، به بیابان بزند

 

هرچه بر سر بزند عاقبتش وصلی نیست

جز غم انگیزی پاییز دگر فصلی نیست

 

آخرین فصل من از بودن تو فاصله داشت

یک بغل خاطره ، صد بغض ، هزاران گله داشت

 

گله یعنی نشود راه تو را سد بکنم

حال با خاطره های تو چه باید بکنم؟ . . . 


برچسب‌ها: پویا جمشیدی

تاريخ : چهارشنبه ششم بهمن ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

لای موهایت همیشه یک گل سر داشتی

لاغر و ساده ، ولی چشمان محشر داشتی
 

 

مثل اسکندر به قلبم می زدی با هر نفس

قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی
 

 

شهر، شهرم را به آتش می کشیدی دم به دم

بی پناهی بودم و در من ، تو لشکر داشتی
 

 

مطلع شعرم شدی با هر غزل میخواندمت

مطمئن بودم که با من حال بهتر داشتی
 

 

زندگی اما برایم خواب دیگر دیده بود

با رژ قرمز، کنارش شالی از پر داشتی
 

 

بی قراری های من رسواترم میکرد و تو

شاعر گم کرده راهی ، دست آخر داشتی
 

 

خوش خیالی هایم از این با تو بودن بس نبود

من میان این همه مهره ، تو بد برداشتی
 

 

های هایم میگذشت از کوچه های بی کسی

لا اله "غیر تو"، ایکاش باور داشتی

 

سالهایم هی گذشت و داغ تو جان می گرفت

فکر اینکه این همه مدت چه در سر داشتی؟
 

 

تا که روزی کودکی دیدم کنارم!! . . . لعنتی

غرقِ چشمانش شدم، حالا تو دختر داشتی!
 

 

دیدمت،  اما نگاهت سرد آمد سمت من

ساده تنها رد شدی با دیده ی تر داشتی ،
 

 

می چکاندی قطره قطره سالهای رفته را 

روی مرد خسته ای که در برابر داشتی
 

 

با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من

عاشقم بودی ، اگرچه... یار دیگر داشتی


برچسب‌ها: پویا جمشیدی

پیج رنک

دانلود آهنگ