اسیر عشق شدن ، نقش روی آب شدن
اسیر مرگ ، معمّای بی جواب شدن
و فکر کرد به تقدیر بهتری ، مثلاً :
برای خودکشی شاعری طناب شدن
و یا توسط این بیت های بازیگوش
برای گفتن یک شعر انتخاب شدن
غزل سرودن و در گوش آسمان خواندن
غزل سرودن و با عشق بی حساب شدن
و سرنوشت بدی داشتن ، چه می دانم
برای کشتن یک شورشی خشاب شدن
خبر نداشت که پایان سرنوشتش بود
گدای پیر خیابان انقلاب شدن !
¨
غزل شکسته رها شد ، دو رکعتی مانده
به عاشقانه ترین شعر این کتاب شدن
برای کفر پی یک بهانه می گردم
دعا نمی کنم از ترس مستجاب شدن !
برچسبها: حامد ابراهیم پور
تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشت
یک جور دیگر بود، آیین خودش را داشت
تنهایی من بوی رفتن ، طعم مُردن بود
تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود
بعضی زمانها پا زمین میکوفت، لج میکرد
وقت نوشتن دستهایم را فلج میکرد
بعضی مواقع دردسر میشد، زیادی بود
بعضی مواقع یک سکوت غیرعادی بود
در سینه مثل نامه ای تاخورده می خوابید
تنهایی ِ من با زنانی مرده می خوابید
تنهاتر از تنهایی یک شهر سنگی بود
غمگین تر از اعدام یک مجروح جنگی بود
گاهی شبیه تنگِ بی ماهی کدر میشد
گاهی مواقع در خیابان منفجر میشد
گاهی شبیه مرگ یک سرباز عاصی بود
گاهی فقط آرامش تیر خلاصی بود
گاهی شبیه بره ی ترسیده ای می شد
یا خاطرات گرگ باران دیده ای می شد
هربار یک آیینه می شد، روبرویم بود
هربار مثل استخوانی در گلویم بود
گاهی مواقع داخل یخچال می خوابید !
بعضی زمانها پشت هم یک سال می خوابید!
گاهی شکار سایه ی بی حرکتی می رفت
گاهی به جنگ آسیاب خلوتی می رفت
به زخمهایم گوش میکرد و نظر میداد
از مکث صاحبخانه پشت در خبر میداد
گاهی مواقع بچه میشد، کار بد میکرد
هی فحش میداد و دهانم را لگد میکرد
گاهی فقط یک سایه ی بی رنگ و لرزان بود
مانند دود تلخ یک سیگار ارزان بود
بعضی مواقع یک سلاح آتشین می شد
بعضی زمانها در دلم میدان مین می شد
مانند مویی داخل لیوان آبم بود
مانند نعشی زنده روی تختخوابم بود
هردفعه در حمام چشمم را کفی می کرد
دیوانه میشد، بحثهای فلسفی می کرد
گاهی مواقع زیر تختم سایه ای میشد
یا بی اجازه عاشق همسایه ای میشد
بعضی مواقع مثل یک کبریتِ روشن بود
مانند یک چاقوی ضامن دار در من بود
مانند سمی توی خونم منتشر می شد
چون گاز اشک آور درونم منتشر می شد
در گوش من از گریه ی افسرده ای می گفت
از غصه های جن مادر مرده ای می گفت
هربار در خاکستر سیگار من پر بود
چون سکه توی جیب کت شلوار من پر بود
بعضی مواقع مست می شد، بد دهن می شد
توی صف نان عاشق یک پیرزن می شد!
به عابران هی ناسزا می گفت و چک میخورد
از بچه های کوچه ی پشتی کتک میخورد ...
گاهی امیدی، شانه ای، سنگ صبوری بود
گاهی سکوتِ خودکشی بوف کوری بود
تنهایی من تیغ سرخی توی حمام است
تنهایی من زخمِ شعری بی سرانجام است
تنهایی ام در های و هوی کوچه ها گم نیست
تنهایی من مثل تنهایی مردم نیست ...
برچسبها: حامد ابراهیم پور
مونیخ ، ونیز ، کراچی ، دوشنبه ، دهلیِ نو
غــــــــروب ابری پاریس ، متروی توکیــــــــو
فقط خودش باشد ، اهل هر کجایی شد
چــه فرق دارد برلین ، دمشق یا ورشو ؟
چه فرق می کند اصلا چه رنگ می پوشد
چــــه فرق دارد با ساری است یا کیمـونـو
قدم قدم دنیا را پیاده طـــی کردی
به این امید که یک روز نیم دیگرِ تو
تــو را بیابد و یک پازل دقیق شوید
و آسمان را خورشید پر کند از نو...
قرارتان باشد باز هـــم بِکِت خواندن
و قهوه خوردن در نیم روز کافه گودو
دوباره زمزمـه ی بازگشت آلمودوار
چهارصد ضربه روی سینه ی تروفو
قرارتان همـــــه ی عمر ،سینما رفتن :
بوگارت ، برتون ، ردفورد ، مرلین مونرو
قرارتان همه ی روز سینما ماندن :
ریو براوو ، عصر جدید ، سـرپیـــکو
تمام شب سیگار و کتـــاب ، همراه
صدای ناظری از چشم روشن رادیو
تهوعی ابدی در دل سیمون دوبُوار
شکوه لذت در اعتراف های روسو
و حفظ کردن یک شعر ، بعدِ هر بوسه
چــــه فرق دارد اول قصیده یا هایکو ؟
چقدر زندگـی عاشقانه ای دارید !
تمام عمر فقط رقص باشد و پیانو
چه قدر زندگیِ .... بعد می پری از خواب !
تویی و پاکت خالــی و شیشه های ولو ...
تو هیچ وقت به شیرین نمی رسی مجنون !
تو هیچ وقت به لیلـــی نمی رســی رومئو !
برای داشتنش شهر ، شهر جنگیدی
تمــــــام عمرت بیــروت ، بصره و کوزُوو
دلت گرفته ازین قصه های عامه پسند
تمــــام دنیا سگ دانـــــیِ تارانتیـــــــنو
و آخرین سفرت هجو زندگــی باشد :
غروبِ مرده ی پاریس ، آخرین تانگو ...
وجب ، وجب دنیــــــا را پیاده طـــی کردی
قدم ، قدم دنیا را ... بس است مارکوپولو !
برچسبها: حامد ابراهیم پور
بگو که مست کدامین شراب ناب شدی
که بی ملاحظه روی سرم خراب شدی
تو از میان تمام زنان روی زمین
برای کشتن این مرد ، انتخاب شدی...
مرا صدا کن...روح نفس کشیدن را
به این جنازه ی در حال انجماد بیار
مرا درین شب ناآشنا رها کردی
مرا به باد سپردی...مرا به یاد بیار
ازین سکوت ...ازین انجماد ،می ترسم
به من کمی از گرمای دست هات بده
مرا دوباره صدا کن...مرا به یاد بیار
ازین دقایق زخمی مرا نجات بده...
مرا رها کن ازین خانه ی طلسم شده
مرا ازین تله ی خون گرفته بیرون کن
مرا رها کن ازین رنج های تکراری
مرا ازین تن طاعون گرفته بیرون کن
مرا درین قفس خاک خورده جا مگذار
بیا به آدم بی خانه قول سیب نده
از آفتاب نگو...از بهشت حرف نزن
تو را فریب ندادم ،مرا فریب نده...
کبوترانم را دانه دانه پر دادم
به نامه از غم نادیدنت خبر دادم
هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم
هزار مرتبه این جمله را هدر دادم...
برچسبها: حامد ابراهیم پور
باز او را نشاند پیش خودش ،سر راهش دوباره دام گذاشت
قهوه آورد زن ... تعارف کرد : مرد برخاست ،احترام گذاشت
زن به چشمان مرد خیره شد و... زیر لب گفت : دوستت دا...بعد
قهوه اش نیمه کاره بود که رفت...جمله را باز ناتمام گذاشت
مرد مهمان نواز خوبی بود،خانه را باز آب و جارو کرد
پرده ها را کنار زد، خندید...چای تا دم کشید ،شام گذاشت
حرفها ،بوسه ها حرام شدند،شمع ها پشت هم تمام شدند
نیمه شب بود، زن نیامده بود،پشت هم زنگ زد، پیام گذاشت!
چای ها یک یک از دهان افتاد، ماه کم کم از آسمان افتاد
صبح شد،چای ریخت ،در لیوان چند مشتی دیازپام گذاشت...
شاعر از رنج متن بیرون بود،خواست یک جزء داستان باشد
بعد زل زد به بیت بالایی : روی این سطر نردبام گذاشت ...
از ردیف گذاشت بالا رفت... خانه ی مرد بیت سوم بود
چند تا سرفه کرد اول سطر ...ته خط چند تا سلام گذاشت:
مرد را سطر بعد پیدا کرد...خواست این شعر را نجات دهد
مگر آن زخم کهنه فرصت داد؟ مگر این گریه ی مدام گذاشت
برچسبها: حامد ابراهیم پور
تنهاتر از شمعی که از کبریت می ترسد
غمگین تــــر از دزدی که از دیـــــوار افتاده
بی اعتنــــــا پاکت کننـــــد از زندگی ، مثلِ
خاکستــــــــر سردی کـــــــه از سیگار افتاده
بی تـــو دلم می افتــد از من ، باز می خشکد
مثـــــــل کلاغی مــــرده که از سیم می افتـــــد
این روزهــــــــا هر بــــــــار که یاد تــــــو می افتـم
یک خط دیگـــــــر روی پیــشانیـــــــــم مـی افتــــــد
می خــــــــــواهی از مـــن رو بگیــری ، دورتــر باشی
مانند طفلی مـــــــــــرده می پیــچم بـــــــه آغــــوشت
سردرد می گیــــــری و مــن تکـــــرار خــــــــواهم شــــد
ماننــــــد یک مــــــوسیقـــــــی غمنـــــــــاک در گــــوشَت
بی تــــو تمام گوچــــــه ها ســـــرد است ... تـــاریـک است
انگـــــار خــورشیــــــــد ایـــــــن حـــدود اصــــــلا نــتابیــــــده
تـــــــــو نیــــــستی و زنــــــدگی انگــــــــار تعطیـــــل است....
تــــــو نیـــــــــستی و ســــــاعتِ ایــــــــن شــــهر خـوابیـــــــده
تـــــــو نیستـــــــی و خــــــاطـــــــــراتــــی شــــــــور در چشمـم
چــــــون ماهیــــــان مــــــــــرده ای در رود ، مــــی پیچنــــــــد.....
تکـــــــرارهــا مـــــــــن را شبیــــــــــه زخـــــــم می بنــــــدنـــد.....
سیگــــــــارهـــا مــــــــــن را شبیــــــــه دود ... .........می پیچنـــــد
بی تــــــو شبیـــــه ساعتــــــی بـــــــــی کوک ، می خوابــــــــم
در لحظـــــه هایی کــــــــه بـــــــــرای شعر گفتـــــــن نیـــست
در خانـــــــــــه ای که پــــــــــرده هایش بی تـــو تاریک است
در خانــــــــه ای که لامپ هایـــــــــش بی تو روشن نیست
اینجـــــــا کنــــــــارم هستی و آرام ... می خنـــــــدی ...
آنجــــــــا کنـــــــــار هـــم بغـــــــل کــــردیم دریـــــا را
تـــــــــو رفته ای ... باید همیـــن امشب بسوزانـــم
این یـــــــادها ... این عکس ها ... این آلبـوم ها را
برچسبها: حامد ابراهیم پور
