هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : شنبه دوم دی ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

صبح امروزکسی گفت به من:

 تو چقدر تنهایی !

گفتمش در پاسخ :

تو چقدر حساسی ؛

تن من گر تنهاست،

دل من با دلهاست،

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم،

یادشان دردل من ،

قلبشان منزل من...!

صافى آب مرا یادتو انداخت،رفیق!

تو دلت سبز،

لبت سرخ،

چراغت روشن!

چرخ روزیت همیشه چرخان!

نفست داغ،

تنت گرم،

دعایت با من!


برچسب‌ها: سهراب سپهری

تاريخ : دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

زندگی، راز بزرگی است

که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است...

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است،                          

که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند...

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است،

جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم


برچسب‌ها: سهراب سپهری

تاريخ : شنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،

دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلاً من

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...


برچسب‌ها: سهراب سپهری

تاريخ : چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل اینست که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک ، غمی غمناک است


 


برچسب‌ها: سهراب سپهری

تاريخ : سه شنبه ششم مهر ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

زندگی با همه وسعت خویش

 محفل ساکت غم خوردن نیست 

حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست

اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

زندگی جنبش و جاری شدن است

زندگی کوشش و راهی شدن است 

از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند.

زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،

یادمان باشد اگر گل چیدیم،

عطر و  برگ و  گل و  خار،همه  همسایه ی دیوار به دیوار همند

 


برچسب‌ها: سهراب سپهری

تاريخ : یکشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

شب بود وماه واختر و شمع ومن وخیال

خواب از سرم ، به نغمه مرغی پریده بود

 

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رؤیای عمر رفته ، مرا پیش دیده بود

 

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج ، چون کمان ، قدِ سروش خمیده بود

 

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

گویی سپیده از افق شب دمیده بود

 

یاد آمدم که در دل شبها ، هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

 

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

 

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود


برچسب‌ها: سهراب سپهری

پیج رنک

دانلود آهنگ