تاريخ : شنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
وقتی از فکر غزلهایم سرت آتش گرفت
باورم کردی ، ولیکن ، باورت آتش گرفت
درد من را با قفس گفتی ، صدایت دود شد
مرغ عشقت سوخت ، بال کفترت آتش گرفت
خیس باران آمدی ، سرما سیاهت کرده بود
آنقدر بوسیدمت تا پیکرت آتش گرفت
گفته بودی من لبالب آتشم پروانه جان
پس چرا پروا نکردی تا پرت آتش گرفت
گفته بودی شعرهایت سرد و بی روحند ، مَرد
شعرهایم را نوشتی ، دفترت آتش گرفت
دستهایم را گرفتی رفتنت نزدیک بود
دستهایت داغ شد انگشترت آتش گرفت
من لبالب آتشم اما نمیدانی چقدر
سینهام با نامههای آخرت آتش گرفت
برچسبها: رضا عزیزی