هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

گم میشوم در کوچه های آشنا هم

ردی نمانده از تو ، در افسانه ها هم

حالا کجایی تا بپرسی حال من را ؟

حالا کجایی تا بگویم رو به راهم ؟

چشم تو باور کرده ، دیگر مال من نیست

این دست های خسته ی از هم جدا هم

از دست هیچ کس انگار کاری بر نیامد

از دست های معجزه بخش خدا هم

بی تو نفس تنگی مرا ، تا مرگ برده ست

جای تو را حتی نمی گیرد ، هوا هم

رد میشوم بی اعتنا از مردم شهر

از چهره های یک زمانی آشنا هم

این زندگی یک عمر با من دشمنی داشت

ای کاش میشد که اگر مُردیم ... با هم


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۹ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر می‌شد!

زنی که آتش عشق تو در دلش می‌سوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور می‌شد

به دور ریخت شبی قرص‌های خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر می‌شد

همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر می‌شد...

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر می‌شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر این قصه «دربه در» می‌شد


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر می‌شد!

زنی که آتش عشق تو در دلش می‌سوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور می‌شد

به دور ریخت شبی قرص‌های خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر می‌شد

همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر می‌شد...

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر می‌شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر این قصه «دربه در» می‌شد


 


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟
وقتی امید نیست به هیچ استجابتی

 

جشن تولدی که مبارک نمی شود ...
دیدارچشم هات که درهیچ ساعتی ...

 

حال مرا نپرس در این روزها اگر
جویای حال خسته ام از روی عادتی

 

از ترس اینکه باز تو را آرزو کنم،
خط می کشم به دلخوشی هر زیارتی

 

توشاهزاده ی غزلی! پرتوقعی ست،
اینکه تو را مخاطب این شعرِ پاپتی ...

 

حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود،
تسلیم چشم های تو بی استقامتی!

 

مثل تمام جمعیت این پیاده رو
با او غریبگی کن و بگذر به راحتی

 

بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر
گاهی اگر گلایه ای، حرفی، شکایتی...

 

باور کن از نهایت اندوه خسته بود
می رفت بلکه در سفر بی نهایتی ...

 

این سال ها بدون تو شاعر نمی شدم
هرچند وهم شاعری ام هم حکایتی...

 

دستی به  لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توام ناسلامتی

 


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دست‌هایت را

از بی‌قراری‌های قلب من خبر دارد
بادی که می‌دزدد برای من صدایت را

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست‌های من نگیری دست‌هایت را

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار می‌بینند در من رد پایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک‌ها خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را !

 


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!

این زخم ها جز با نمک درمان نمیشد

ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی

تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!

 

 

کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد

راه وصالش را به دریا بسته باشد

اما اگر دریا نخواهد رود خود را...

اما اگر رود از دویدن خسته باشد...

 


می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست

لعنت به این دلشوره های دخترانه!

حالا کجایی با تعصب پس بگیری

بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!

 

 

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست

یادم نمی ماند تمام حرف ها را

مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم

وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را

 

 

ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم

دنبال ردپای تو دربرف هستم

گم می شوم دربین عابرهای این شهر

اینروزها یک دختر کم حرف هستم

 

 

هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،

شاید همین از بین موهایش گذشته

تومثل دنیای منی، هرچند دنیا

اینروزها از خیر رؤیایش گذشته

 

 

شاعر شدم تا درخیابان های این شهر

با این جنون لعنتی درگیر باشم

آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است

ترجیح دادم درنبودت شیر باشم!


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : چهارشنبه سیزدهم دی ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

 

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

 

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...

 

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرط ِ بردن بازی ، سلامت شاه است

 

نمی رسد کسی اصلاً به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

 

به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

 

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

 

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

 

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

 

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست

اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست !

 

آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است

دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست

 

با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت

بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست

 

یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!

دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست

 

دار و ندارم سوخت در این آتش اما

هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست

 

هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،

دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست

 

حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!

این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست




برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

بگذار زمان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
 

 

بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار

مطرود ز درگاه خداوند نباشد
 

 

 بگذار گناه هوس آدم و حوّا

بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

 

مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش

این قصه همان قصه که گفتند نباشد
 

 

 ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده که دادند نباشد
 

 

 یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما

آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

 

آشوب،همان حس غریبی ست که دارم

وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

 

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاری است

در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

 

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر

زنجیر نگاه تو که پابند نباشد
 

وقتی که قرار است کنار تو نباشم

بگذار زمان روی زمین بند نباشد...

 


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

درسینه اش آتش فشانی شعله ور دارد

رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد

 

من می روم از این حوالی دورتر باشم

بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد!

 

آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد

حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!

 

با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم

گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد

 

یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد

این رود تشنه درسرش شور خزر دارد

 

دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است

دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،

 

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست

اما برایش آب مثل سم ضرر دارد

 

 


 


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : چهارشنبه سی ام دی ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

اینقدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار

 

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار

 

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار

 

هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر

تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار    ...

 

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار

 

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...

 

ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

 

حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم

بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار 

 

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم

یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار

 

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست

من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!


برچسب‌ها: رؤیا باقری

تاريخ : شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

حتی میان این شلوغی ها ، خالی ست جای تو زمانی که،

حال مرا حتی نمی فهمد، چشمان خیس آسمانی که...

 

سخت است شاید باورش اما ، من هم نمی دانم چه می خواهم!

من هم نمی دانم چراهستم! گیرم تو دردم را بدانی که... 

 

من یک غزال سرکشم هرچند، دردام چشمان تو افتادم

یک لحظه از بند تورا اما ، با وسعت کل جهانی که...

 

"خوشبخت" یعنی اینکه دستانت تنها به دست "من" سندخورده ست

خوشبخت یعنی اینکه "ما" باشیم ، یعنی نباشد "دیگرانی" که... 

 

باران ببارد نم نم وُ نم نم ،ما زیر چتر آسمان باشیم

من پابه پایت ساکت و آرام... آن وقت تو شعری بخوانی که ...

 

"هرجا که باشم یاد تو هستم" گفتی قرار قصه این باشد

گفتی و من مثل تو خندیدم ٬ دور از نگاه این و آنی که...

 

 "آرام جان خسته ام هستی . آرام جان خسته ات باشم ؟"

 گفتی وُ باور کردمت اما ٬ باید کنار من بمانی که ...

 

هر روز بین رفتن و ماندن ... راه مرا چشم تو می بندد

می خواهم از تو بگذرم اما ... آن قدر خوب و مهربانی که...


برچسب‌ها: رؤیا باقری

پیج رنک

دانلود آهنگ