در دست من بگذار آن دستان تنها را
در من بریز آشوب آن چشمان زیبا را
حیف است جای دیگری پهلو بگیری عشق!
پهلوی من پایین بیاور بادبانها را
بی طاقتی های تو را آغوش وا کردم
مانند بندرها که توفانهای دریا را
بر صخره های من بکوب اندوههایت را!
بر ماسه هایم گریه کن غمهای دنیا را.!
...
اسم تو را بردم لبان تشنه ام خشکید
مثل دهان نیل وقتی اسم موسی را...
برچسبها: پانته آ صفایی
هر تکّه از دنیای من، از ماه تا ماهی...
هر قدر، هرجا، هر زمان، هر طور می خواهی...
حتّی اگر مثل زلیخا آبرویم را...
از من نخواهی دید در این عشق کوتاهی...
حتّی اگر بی رحم باشی مثل ابراهیم...
نفرین؟ زبانم لال، حتّی اخم یا آهی...
من آخرین نسل از زنان عاشقی هستم
که اسمشان را راویان قصّه ها گاهی...
من آخرین مرغ جهانم، آخرین گنجشک
که در پی افسانۀ سیمرغ شد راهی
حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد
شاهین چشمان تو با این کفتر چاهی؟
برچسبها: پانته آ صفایی
با اينكه چون ماري درون آستين بودند
زيباترين شبهاي من روي زمين بودند
چشمانت، آن الماسهاي قهوهاي يك عمر
با چشمهاي خواب و بيدارم عجين بودند
هر چند آخر زهر خود را ريختند اما
تا لحظۀ آخر برايم بهترين بودند
هر قدر نزديك آمدم كمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشمهايت دوربين بودند
خواجو تو را هر روز با يك زن تماشا كرد
پلها و زنها بين ما ديوار چين بودند
تا صبح چشمم را به سقف خانه ميدوزم
شبهاي زيبايي كه ميگفتي همين بودند؟
برچسبها: پانته آ صفایی
تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای شب بوها
و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها_
تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید
صدای خنده ی خلخالها، النگوها
و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رها شدند در آرامش تنت قوها
***
شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو جاشوها
تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره زالوها
«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها»
شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...
برچسبها: پانته آ صفایی
موهام روی شانه طوفــان غم رهاست
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
دارند از مقابل چشمــان عاشقت
با زور می برند مرا روبه راه راست
دارم عروس می شوم این آخرین شب است
این انتهـــای قصه ی تلـــخ من و شماست
حتی طنین زلزله ، ویــران نمی کند
دیوارهای فاصله ای را که بین ماست
من بی گمان ، کنـــار تو خوشبخت می شدم
اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...
آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود
این روزها رسیده ترین میــوه خداست
اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است
اما به جای دست تو در سرد خانه هاست
آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه
این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست
روی سرش هنوز همان چادر کشی است
دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست
کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟
این تازه روز اول و آغاز ماجراست !
برچسبها: پانته آ صفایی
گرچه گاهی بالشم از گریه تا فردا تر است
با خیالش خواب هایم شب به شب زیبا تر است
مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه!
ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم هام امّا تر است
من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است
چشم هایش مثل من تا آخر دنیا تر است
زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چقدر
دوستدارانش فراوان تر، خودش تنهاتر است
گاه می گویم که باید چشم هایم را ... ولی
هرچه محکم تر ببندم چشم، او پیداتر است
برچسبها: پانته آ صفایی
می شود یک روز ای جنگل! خزانت بگذرد؟
صبح از بیــــن درختــــان جوانــــت بـگــــذرد؟
بـاد با چیــــنهای ریز دامنــــت بازی کند؟
آفتـــــاب از لابـــــلای گیسوانـــت بــگذرد؟
پاسبـــانها غنـچۀ لبهات را بـــو میکنند
تا مبـــــادا عشق، سهـــواً بر زبــانت بگـذرد
سرزمیـــن مردگــان تا قدر بشناسد تـــو را
سالهــــای سال بایــــد از زمـانــــت بگـذرد
بگذریم ای جنگل خاموش که هر شاخه ات
تیــــر باید بـاشد و بر دشمنـــــانت بگـــــذرد
تیـــــر را بگذار، در سربــــازی این سرزمین
جـــــانِ آرش باید از فــــاقِ کمانــت بگـــذرد
تا خداوندانه تندیسی بسازد از تــو عشــق
از دهـــانِ ارّه بــایـــــد استــخوانـــت بگـــذرد
برچسبها: پانته آ صفایی
می شود یک روز، ای جنگل! خزانت بگذرد؟
صبح ، از بین درختان جوانت بگذرد؟
باد با چینهای ریز دامنت، بازی کند؟
آفتاب از لابلای گیسوانت بگذرد؟
پاسبانها، غنچه لبهات را بو میکنند،!
تا مبادا عشق، سهواً بر زبانت بگذرد *
سرزمین مردگان ، تا قدر بشناسد تو را
سالهای سال، باید از زمانت بگذرد!
بگذریم ، ای جنگل خاموش از هر شاخه ات!
تیر باید باشد و بر دشمنانت بگذرد
تیر را بگذار، در سربازی این سرزمین
جان آرش باید از فاق کمانت بگذرد!
تا خداوندانه تندیسی بسازد از تو،"عشق"
از دهان ارّه باید استخوانت بگذرد
برچسبها: پانته آ صفایی
با اينكه چون ماري درون آستين بودند
زيباترين شبهاي من روي زمين بودند
چشمانت، آن الماسهاي قهوهاي ، يك عمر
با چشمهاي خواب و بيدارم عجين بودند
هر چند آخر، زهر خود را ريختند اما
تا لحظۀ آخر برايم بهترين بودند
هر قدر نزديك آمدم كمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشمهايت دوربين بودند
خواجو تو را هر روز با يك زن تماشا كرد
پلها و زنها بين ما ديوار چين بودند
تا صبح چشمم را به سقف خانه ميدوزم
شبهاي زيبايي كه ميگفتي همين بودند؟
برچسبها: پانته آ صفایی
چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟
دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره های معدنی خالی
چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر
جنگیده ام در مرزهای میهنی خالی
حالا که سر چرخانده ام در باد میبینم
پشت سرم شهریست از هر روشنی خالی
گنجایش این جام ها اندازه ی هم نیست
من استکانم شد به لب تر کردنی خالی
آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی...
برچسبها: پانته آ صفایی
