هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یاد تـــــــو ماند و من و دیوانگی ام
 
اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
 
خواب دیدم کــه تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت
 
یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت
 
خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد
 
“آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد”
 
تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
 
“آی تو، تو کـــــه فریب من و چشمان منی
تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی
 
تو که ویران من بی خبر از خود شده ای
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای”
 
در نگـاه تو که پیوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
 
ای دلت پولک گلنــار؛ سپیدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟
 
چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن
آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من


برچسب‌ها: محمدحسین بهرامیان

تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

آن سوتر از تمامی قول و قرارها

پاییز را قدم زده ام بی تو بارها...

 

امروز ،جمعه ، چندم آذر،خیال کن

داری قرار با من دل بیقرار...ها

 

قلیان و چای ، طعم غزل بر لبان من

چشم تو شاه بیت همه شاهکارها

 

یک شب بیا تو با چمدانی پر از سلام

در ازدحام مبهم سوت قطارها

 

باز آن نگاه مخملی نخ نمای را

چون گل بدوز بر تن ما  وصله دارها...

 

ما خسته ها ، فناشده ها ، ورشکسته ها..

ما بدقواره ها،یله ها،بدبیارها...


برچسب‌ها: محمدحسین بهرامیان

تاريخ : سه شنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی                

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

 

  یک روز شاید در تب توفان بپیچندت               

 آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

 

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست             

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

 

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید                        

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

 

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی               

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

 

یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت              

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

 

حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم                      

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

 

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری                

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

 

 من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم           

 اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

 

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...                       

  یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

 

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری             

باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی

 

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!            

باید زبان حال دریا را بلد باشی

 

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد                  

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

 

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم                   

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

 

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم           

اما تو باید این معما را بلد باشی

 


برچسب‌ها: محمدحسین بهرامیان

پیج رنک

دانلود آهنگ