تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!
می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود 
 
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
 
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
برچسبها: پوریا شیرانی
چشمهای خیس ابر نوبهار
آسمان را دست باران می سپرد
عطر یاس خانه ای پایین شهر
عاشقان کوچه اش را می شمرد
در دلِ گنجشکهای باغچه
شادیِ آغازِ یک لبخند بود
باد هم آرام می بوسیدمان
روزهای آخر اسفند بود..
 
بی نصیب از روزهایی که گذشت
چشممان دنبال سالی تازه بود
حالمان از سالِ پیشین خوش نبود
حالمان دنبال حالی تازه بود
کهنگی های درونِ خویش را
در تلی از نور و آتش سوختیم
می پریدیم از فراز نورها
دین و آیین را به هم می دوختیم
شعله ای در ذهن می باید ولی
تا دوباره رسم ها را تازه کرد
تا که رخت قدمت دیرینه را
با تن امروزمان اندازه کرد
 
سفره ای بود و هوای هفت سین
چشم بر گیرنده هایی پُر فروغ!
مژده ی برنامه های ویژه وُ
راستگویی های لبریز از دروغ!!
هفت سین خانه هامان ساده بود
سین "سیمایی" که "سوت و کور" بود
سین "سانسوری "که در آن "سبزه" هم
مثل سین "ساز" ها مهجور بود
با غروری که پُر از امید بود
با غمِ تقدیرِ خود می ساختیم
با خیالِ روزهایی که گذشت
همچنان امروز را می باختیم
 
طبق عادت لحظه ی تحویل سال
غم به شادی ظاهراً تبدیل شد
پادگانی تیر و توپی در نکرد
"سرد" و "ساکت" سالِ نو تحویل شد..
برچسبها: پوریا شیرانی
شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار
من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار
می توانستم فراموشت کنم اما نشد!
زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار
 
مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد
بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار
خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم
لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار
 
من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!
فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن
کوه بی فاتح کجا و ، دشت های بی سوار
جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند
جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار
برچسبها: پوریا شیرانی
