پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست
دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست
ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست
شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست
دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش ، عشق به این آسانی ست !
حسین جنت مکان
برچسبها: اشعار متفرقه
ولي سري - سر راهت- به اين دچار بزن...
دمي -چو باران- بنشين، دم از بهار بزن
بيا و حوصله كن دست بر دلم بگذار
دوباره زخمه بر اين تار بيقرار بزن
مدام، اين پا آن پا كن و بگو دير است
شبيه عقربهها حرف نيشدار بزن!
«بهار ميگذرد بيصدا... بهار منم!...»
به عطر خويش در اين كوچه باز جار بزن
بدون پلك زدن سالهاست منتظرند
سري به ثانيههاي سر قرار بزن
محمد مهدی سیار
برچسبها: اشعار متفرقه
تو برگ گل نازك و من عاشق ناشي
از هم چه كنم با تو كه يكباره نپاشي؟
در محضر اسليمي اندام تو هيچ است
كيفيت مرغوب ترين مرمر و كاشي
بايست كه با داشتن اين قد و بالا
دلواپس دزدان سر گردنه باشي
اي داغ ترين سوژه كه يك شهر نگاهش
دنبال تو افتاده به انواع حواشي
از دست حسودي كه به كامش نرسيده است
كاري نمي آيد به جز اشكال تراشي
هر كس به سرش زد كه به فكر تو بيافتد
كرده است خودش جمجمه اش را متلاشي!
من روز و شبم پر شده از فكر و خيالت
در فكر من اي عشق چه باشي، چه نباشي
علی فردوسی
برچسبها: اشعار متفرقه
یک سفره ٬ یک آیینه ٬ با آیات قرآن
آغاز مشروع گناهی آتشین بود
عشقش اهورایی ٬ اما در کنارش
مردی نشسته از اهالی زمین بود
مردی نشسته که تمامی جنونش
در جمله ای کوتاه میشد جا بگیرد
این جمله ی کوتاه و ساده : " تا همیشه -
دیوانه ی چشم تو ام ای نازنین " بود
حرف دلش را گفت اما دیدگانش
دیگر توان خشکسالی را ندارد
آبی ترین ها را خدا در چشم او ریخت
انگار راز خلقت دریا همین بود
این مرد اهل مرز پاکی است خاتون
مرزی که با خون امیران آبدیده
مرز اساطیر وطن خواهی شبیه
مردی که خونش حرمت حمام فین بود
خاک سیاوش ها و رستم هاست اینجا
خاک کمانگیران بی نام و نشان است
خاکی که روزی تخت جمشید و شکوهش
یک گوشه از پیشینه ی این سرزمین بود
اما زنی که پای این سفره نشسته
با آن دل خسته سر یاری ندارد
دنبال روحی آسمانی وار می گشت
در فکر عشقی باز بالاتر از این بود
اینبار زن حرف دلش را زد که ناگاه
تقدیر هم بر ذات خود لعنت فرستاد
زن رفت ٬ اما مرد ماند و خاطراتش
مردی که مبهوت کلام آخرین بود
برچسبها: وحید پورداد
حتی اگر از چشم هایت دست بردارم
آخر تو را دست کدامین مرد بسپارم؟
تو هستی و نامردها دور و برت بسیار
من هستم و دلشوره های بی تو بسیارم
گوشت بدهکار من و فریادهایم نیست
من عشقمان را از تو بعد از این طلبکارم
آنقدرها هم بعد من تنها نمی مانی
من چندمین عشقت شدم؟! بگذار بشمارم...
قلبم فقط مُرده، که آن هم چیز خاصی نیست
دکتر، نمی دانم چرا، گفته است بیمارم!
هه... خنده ات می گیرد از این حرفها، اما
هرچه تقلا می کنم بدتر گرفتارم
باشد برو، هر جا و با هر کس که می خواهی
اما فقط یادت بماند دوستت دارم
علی فردوسی
برچسبها: اشعار متفرقه
من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم
صخره ای فرسوده ام از موج و طوفان می نویسم
گریه کن بانوی من این بغض های واپسین را
گریه کن ... من شاعرم در زیر باران مینویسم
چند روزی بیشتر در شهرتان شاید نباشم
اهل شهر عشقم و از طاق بستان می نویسم
از نگاهی قهوه ای از چشم های نافذی که
جذبه ی آبادی ام را کرد ویران می نویسم
عاشقم ... دیوانه ی شهری که صحرایی ندارد
از خیابان ! از خیابان ! از خیابان ! مینوسیم
او دلم را می رباید ، بهترین آنی که دارم
ای مسلمانان من از یک نا مسلمان می نویسم
او خرافاتی ست فال قهوه ها را دوست دارد
فالگیرش می شوم از راز فنجان می نویسم
شاعرم ؟ نه ... آخرین کفر زمان بی مکانم
با تمام کافری هایم از ایمان می نویسم
این غزل دارد قصیده می شود ای مهربانان
من ولی از عاشقی هایم کماکان می نویسم
برچسبها: وحید پورداد
