هر رابطه ای رمز دوامش «عشق» است
حسی به تو دارم - که تمامش «عشق» است-
با این همه از صمیم دل می گویم :
لعنت به تو و هرچه که نامش عشق است
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
بی توحال روح بیتابم فقط تغییر کرد!
علت تحلیل اعصابم فقط تغییر کرد!
من اثاث خانه را یک یک عوض کردم، ولی –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغییر کرد!
بین عشق آسمانی و زمینی فرق نیست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغییر کرد!
از «ده شب» رفت تا نزدیکهای «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغییر کرد!
«عاشق بیچاره»، «مجنون روانی»، «دوره گرد»
بین مردم اسم و القابم فقط تغییر کرد!
شورشی کردم علیه وضع موجودم؛ ولی –
من رعیت ماندم اربابم فقط تغییر کرد!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
پیش پایم پیش مرگم خون چکان جان می دهد
روبرویم فاتحی سرمست جولان می دهد
نیست آسان ماندن ِ در کشتی ِ در حال غرق!
ناخدا این سان به عمر خویش پایان می دهد
مطمئن هستم خدا روز قیامت ساعتی
مُهر طومار شفاعت را به شیطان می دهد
آنچنان گویی که سرداری به سربازان خویش
نیمه شب با چشم های بسته فرمان می دهد
کاج پیر پوک وقتی بر زمین افتاد گفت :
مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد !
باختم اما تمام شعرهایم مال تو !
مرد اگر بد هم ببازد خوب تاوان می دهد
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت
جـای خون انگار از رگـهــایم آهـــن می گذشت
مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر
با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت
قطعه قطعه می شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای
که مردد از لبان مردی الکن می گذشت
ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر
ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت
شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو
باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت
کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد
حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت
می گذشتم از تو پنداری که سـربازی اسیر
دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت
آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود
هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!
لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!
گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج –
عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!
خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!
تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!
هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است
تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!
تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!
بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!
احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-
موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی
من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی
نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی
این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟
پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟
سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام
رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !
من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام
می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
نبودی با خودم بردم تمام رنجهایم را
شبیه باد در خود محو کردم ردپایم را
حلالم کن اگر گاهی تو را آزار می دادم
اگر از روی خودخواهی تو را آزار می دادم
تعلق داشتن در سرنوشتت نیست می دانم
و با یک مرد ماندن در سرشتت نیست می دانم
خیال بوسه بر لب های تو چون خواب می ماند
چو دزدی جواهر از زن ارباب می می ماند
به دستاویز تلخی از تو و انجیر دل کندم
اگر چه زودباور بودم اما دیر دل کندم
- به نرمی لمس می کردیم بال شاپرک ها را
برایت جمع می کردم تمام قاصدک ها را -
نماند از عشق ما جز خاطرات کودکی چیزی
نمی بینم به جز لبخندهای زورکی چیزی
که شک کرده ست چشمانت به این بیگانه ی مظنون
چو پیدا کردن یک قطره خون در خانه ی مظنون
مرا از خود نران ! بی سرزنش یک روز خواهم رفت
اگر چه واضحم اما شبی مرموز خواهم رفت
چو مظنونی که جسمش را پس از اقرار آویزد
و شاهی خویش را از پرده ی تالار آویزد
شبی که رفتی از این شهر ابری خونچکان بارید
به جای برف در خوابم تگرگ استخوان بارید
اگر چه زود راه افتادم اما دیر شد آن شب
و دستت در میان دست من تبخیر شد آن شب
شد از خواب من آویزان طناب دار خونینی
شبیه بازوان زخمی از پیکار خونینی
سراغ از جنگجویی از نفس افتاده می گیرم
طلسمم من ! مرا از خاک بردارند می میرم !
جهان را مسخ کرده بس که بی نقص است لبخندت
شبیه وقفه در موسیقی رقص است لبخندت !!!
من امواج جنون را خالی از خیزش نمی فهمم
و روح عشق را بی حس آمیزش نمی فهمم
که بی طوفان گیاهان گرده افشانی نمی کردند
و ابر و ناودان نجوای عرفانی نمی کردند
نمی داند کسی غیر از تو این حس تناور را
کسی غیر از تو راز این پتوهای معطر را
رگانت گاه آبی و زمانی نقره ای می شد
و کم کم بازوانت شمعدانی نقره ای می شد
اگر از پیچ و تابم بر پتوها کرک بنشیند
و از آه تو بر روی هلوها کرک بنشیند -
فشنگم ! بعد از این بوسه شبیه پوکه خواهم شد
سپس چون قریه ای قحطی زده متروکه خواهم شد
سراغ جلگه را از آبرفتی دور می گیرم
به رغم میل باطن ‘ چون تو گفتی دور می گیرم
برای دوری از تو این همه مرز زمین بس نیست !
برای رویش دانه تب و لرز زمین بس نیست!
شنیدم گردش شیره به شریان گیاهان را
و قل قل کردن هر چشمه در پستان باران را
تمام ساقیان شهر باید مست من باشند
تمام عاشقان شهر هم وردست من باشند
پیمبر هم شوم جز نام تو بر سوره هایم نیست
که ایزدبانویی همچون تو در اسطوره هایم نیست
اگر معشوقه ام شهزاده ی هاماوران باشد
و در انگشتهایم روح چوب خیزران باشد -
ندارم هیچ حُسنی جز رذیلتهای رنج آور
به جز شعر و جنونم این فضیلتهای رنج آور
چه می ماند از امواج جنون جز رخوتی خاموش
به جز فواره هایی سربزیر از شهوتی خاموش
به میدان مشق تکتازی که کار اسب باری نیست !
و شخم خاک هم در شأن اسبان سواری نیست !
اگرچه زندگی بی عشق چیزی جز جهنم نیست
پس از این شعر دیگر هیچ کس "بانوی مبهم" نیست
بسوزانید من را تا رگانم بند هم باشند
که باید زندگی و مرگ من مانند هم باشند
تو در هنگام سوزاندن رگانم را نمی بینی
زنان شعله ور در استخوانم را نمی بینی
که حال مولوی را شمس تبریزی نمی پرسد
در اینجا هیچ کس از لال ها چیزی نمی پرسد
فرو بستم دهان تا نشنوندت در صدای من
نخواند هیچ کس نام تو را در چشمهای من
به جای چشم در چهره تنوری شعله ور دارم
و در سینه به جای قلب گوری شعله ور دارم
نمی دانم که تو دور از منی یا در منی آیا ؟!
تو از عریانی تندیسها آبستنی آیا ؟!؟
و من هر کس که بودم من نبودم یا دو تن بودم
در این بین آنچه تنها غیرممکن بود من بودم !
نمی فهمد کسی غیر از من این اندوه کاری را
- منافات عجیب بین عشق و رستگاری را -
به جز آن مرد محکومی که در من زندگی می کرد
همان شیطان معصومی که در من زندگی می کرد
چه فرقی دارد اینکه اشتباه از توست یا از من ؟!
و در این ماجرا آیا گناه از توست یا از من ؟!
من از ساعت - چه روی مچ ‘ چه دیواری – گریزانم
از این احوالپرسی های تکراری گریزانم
اگر اینقدر می خواهی بدانی حال و روزم را
بیا بشمار این سیگارهای نیمسوزم را
ببین که حال من خوب است و جایت هیچ خالی نیست
به غیر از مرگ و میر گاه و بیگاهم ، ملالی نیست
ببین در مشت من این خشمهای لاابالی را
مچاله کردن یک پاکت سیگار خالی را
که دوری از تو با خود توده ای اندوه آورده
چو نعش یاغی پیری که رود از کوه آورده
اگر دیگر سراغ از بره آهوها نمی گیرد
پلنگ پیر می داند همین امسال می میرد
به شوق طعم آهویی زبانش مانده تا اکنون
اگر دندان سالم در دهانش مانده تا اکنون
کسی که با قفس خو کرده در فکر رهایی نیست
ولی راه نجات عشق قانون جدایی نیست !
شبی می یابمت نامت ولو پروانه ای باشد !
اگر در دفتر ثبت مسافرخانه ای باشد !
تو آتش هستی و در پنبه ها مأوا نمی گیری
یقین در قلعه ای از قاصدک سکنی نمی گیری !
ولی این قلعه ی سربسته یک دروازه می خواهد
و این چشم فسیلی اشکهای تازه می خواهد !!
ندیدم فیلسوفی بهتر از دیوانه ها هرگز
و جایی عاشقی احمق تر از پروانه ها هرگز
نمی مانم که با عشقت بسوزانی پر من را
بپوشانی سپس با اشک خود خاکستر من را
برای سردی این قله مشتی برف کافی نیست!
برای انعقاد خون من یک حرف کافی نیست !
به جای بوسه ای از سنگ بر انگشت جادوگر
تنم را سخت بیرون می کشم از مشت جادوگر
به جز باران دعایی در قنوتم دیده ای آیا ؟!
نشانی از رضایت در سکوتم دیده ای آیا ؟!
که مانده انزوایی لعنتی از کودکی با من
و در هنگام خشمم لکنتی از کودکی با من !
یقین آن قصر صد دروازه ی سربسته من بودم !
و آن پروانه ی از کرم بودن خسته من بودم !
تمنایت اگر چون کرم در چوبم نمی پیچید
و بادی شوم در دامان محبوبم نمی پیچید
تو را از صدر فهرست جنونم کم نخواهم کرد
پس از تو رختخوابم را مرتب هم نخواهم کرد
پس از تو ساعت عمرم جلو رفته ست می دانم
و راز بین ما چندی ست لو رفته ست می دانم
شیبه هق هق ماهی صدایم را نمی بینم
چراغی روشنم که پیش پایم را نمی بینم
کسی این شعرها را بهتر از مردم نمی فهمد
زبان داس را جز ساقه ی گندم نمی فهمد
پس از این خارکن ها دیگر از صحرا نمی آیند
و کشتی های ماهیگیری از دریا نمی آیند
سبک سنگین کن آیا ماندنم خوب است یا مُردن
برایت شعر گاهی خواندنم خوب است یا مُردن !
و هرکس شاعر است انسان خوبی نیست ! می دانم !
تصاحب کردنت پایان خوبی نیست ! می دانم !
که فهمیدم که در این شهر هر چشمی چراغی بود !
و اینکه اختراع قبر هم کار کلاغی بود !
پس از هر مرگ قطعا قلبی از آهنگ می افتد
کنار قبر حتما سایه ای بر سنگ می افتد
زمانی زیستم تا زندگی را سر کنم ! کردم !
به دنیا آمدم تا مرگ را باور کنم ! کردم !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
چشمهایت را ببند از این شب مشکوک بگذر
چون طنین گام اسب از قریه ای متروک بگذر
آنچنان که ساده بودن با حماقت فرق دارد
سر به مُهرِ محض بودن با بکارت فرق دارد
روزگاری پیش از این دست و زبان را می بریدند
با قساوت سینه های دختران را می بریدند
سالها در گوش من خواندند باید مرد باشم
هر چه هستم باشم اما اهل داغ و درد باشم
با طنابی آتشین دستان من را سخت بستند
با فشاری استخوان بازوانم را شکستند
مثل باران روی بوم بام ها هاشور بودم
مثل طبل بومیان قاره های دور بودم
من پلی هستم که حتی پایه ای با خود ندارم
نور سردی دارم اما سایه ای با خود ندارم
ضعف نفس مرد گاهی ریشه اش ناباوری نیست
فتح باروهای سنگی کار هر جنگاوری نیست
نیمه شب وقتی نگهبانان شب خوابیده باشند
سایه ات را کی شود با سایه ی من دیده باشند ؟
از سرم بردار فنجان را که در فالت بگردم
روی باروهای هر قصری به دنبالت بگردم
رنج یعنی در خودت در حالت تبعید باشی
در کویری تف زده صیاد مروارید باشی
درد مرد رفتگر وقتی که جارویش شکسته
زخم زنبور عسل وقتی که کندویش شکسته
خواستم شعر اسیری را همین حالا بگویم
غصه ی دوران پیری را همین حالا بگویم
مثل زخمی که توان فیل را در هم بریزد
مرگ یک مرد جوان یک ایل را در هم بریزد
عشق بر هم زد روال زندگی عادی ام را
سخت آتش زد شبی پیراهن دامادی ام را
فکر کن در رختخوابت نیمه شب طوفان بیاید
در کشوی میز تحریرت شبی باران بیاید
مرد زندانی شبی خواب خیابان را ببیند
بعد از آن ویرانی دیوار زندان را ببیند
یا که طفلی کنجکاو اسباب افیون دیده باشد !
یا برای بار اول قطره ای خون دیده باشد !
سالها مثل صلیبی سرد بر دوشت کشیدم
تا شبی در خلوتی روشن در آغوشت کشیدم
من نفهمیدم که در جانم به دنبال چه بودی ؟!
بین بازوهای عریانم به دنبال چه بودی ؟!
مثل بچه ماهی از قلاب چشمت ترس دارم
از سقوطی ژرف در گرداب چشمت ترس دارم
ما قراری داشتیم اینکه قرارم را نگیری
اینکه از من زخمهای ریشه دارم را نگیری
پا به پایت آمدم اما تو پایم را شکستی
دست رد بر من زدی و دنده هایم را شکستی
خاطرات فرجه و تعطیلی از یادم نرفته
روز جشن فارغ التحصیلی از یادم نرفته
چشمهای سربزیرت دستم آخر کار می داد
شوخی آخرکلاسی ها تو را آزار می داد
رفتی از این شهر و اصلاً اتفاقی هم نیفتاد
سالها یک تکه هیزم در اجاقی هم نیفتاد
عمرها حتی به مرگی هم نیرزیدند بی تو
ایستادم ! زانوانم گرچه لرزیدند بی تو
در قماری بی طرف در فکر بردن بودم عمری
با گمان زندگی مشغول مردن بودم عمری
تا بیایی گیسوانت را به فنجانم بریزی
درد را چون آسیابی کهنه در جانم بریزی
بوده خود را در میان شهر ویلان دیده باشی ؟
قلب خود را گوشه ی جوی خیابان دیده باشی ؟
دیده ای داماد با پیراهنی خونی برقصد ؟
نیمه شب جادوگری با شال زیتونی برقصد ؟
زیر پلک خسته جز کابوس بیخوابی ندارد
مرد خونسردی که دیگر هیچ اعصابی ندارد
دود سیگارش شبیه آتش نمرود می شد
حجم بغضش نیمه شب سرچشمه ی یک رود می شد
برکه ی سنگ است این زخم مشوش ؛ درد دارد
مثل جِزجِز کردن هیزم در آتش درد دارد
گیسوان گرم این شومینه از در می گریزد
مثل نوزادی که از پستان مادر می گریزد
بعد تو این مرد میل قهوه خوردن هم ندارد
زندگی جایی برای خوب مردن هم ندارد
می کشم رنج تو را تا درد باقی مانده باشد
تا که بر روی زمین یک مرد باقی مانده باشد
من نخواهم شد از این دیوانگی دلسرد هرگز
توبه حتی از گناهانم نخواهم کرد هرگز
گرچه از دریا به جز مرداب مجروحی نمانده
از من دیوانه ات جز مرد بی روحی نمانده
لاک پشت ، ای کاش نسل خویش را کتمان نمی کرد
تخمهایش را میان ماسه ها پنهان نمی کرد
یا که در دریاچه های نیمه شب قویی نمی مرد
یا پلنگی پیر هم دنبال آهویی نمی مرد
ماه با تابیدنش بر فلس ماهی بوسه می زد
شبنمی بر گونه ی سرد گیاهی بوسه می زد
دیده ای آیا که دشت از دست سنگ آزرده باشد ؟
یا که جنگل از کمینهای پلنگ آزرده باشد ؟-
کوه هنگام سحر خورشید را دوشش نگیرد
یا که مهتاب آسمان را توی آغوشش نگیرد؟
وا نکن اما بمان تا پشت این در خوش بمانم
دست کم بگذار با اوهام خود سرخوش بمانم
چون خدا وقتی که چوپان را پیمبر خوانده باشد
شهربانویی گدایی را به بستر خوانده باشد
باز لبخندی بزن تا در رگانم جان بیاید
رودها بازوی دریایند اگر باران بیاید
چشمهایت را ببند و فکر کن من مرده باشم
نذر کردم کفشهایت سمت گورستان بیاید
من چه خواهم کرد بی تو ؟ مردم کرمان چه کردند ؟
منتظر ماندند تا آغامحمدخان بیاید !!
وقتی از من دور باشی بیم دارم وقت مرگم
جای عزراییل بر بالین من شیطان بیاید !!!
من یقین دارم جهانم بی جنون معنا ندارد
کشتی بی بادبان جایی در این دریا ندارد
یافتم چشم تو را درکیسه ی دریانوردان
تکه های قلب خود را در بساط دوره گردان
از سرم بردار فنجان را که در فالت بگردم
روی باروی کدامین قلعه دنبالت بگردم ؟
من نفهمیدم نشانی ات کجای نقشه گم شد
شهر من با رفتنت در انحنای نقشه گم شد
دردناک است اینکه از خوشبختی ات هم ترس دارم
از پلنگ رویه ی روتختی ات هم ترس دارم !
این خرفتی ربط چندانی به پیری هم ندارد
عشق حتی واحد اندازه گیری هم ندارد
رفته رفته بارور شد مرزها بین من و تو
فاصله انداخت آن اندرزها بین من و تو
جنس عشق مردم این شهر کیفیت ندارد
گرچه کیفیت برای تو اهمیت ندارد
چشم خود را باز کن ! من در شبی مشکوک مُردم
چون اسیری مانده در یک قلعه ی متروک مُردم
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود ؛ دشوار خوابش می برد
می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد
در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ، ناچار خوابش می برد
جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد
رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد
دردناک است اینکه میگویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد
بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد
تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد
من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد
یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد
در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد
من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش میبرد
وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد
من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش میبرد
(( دوستت دارم )) که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش میبرد
صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
دوستان عزیز بابت طولانی بودن شعر عذرخواهی می کنم .
اما خیلی زیباست و خوندنش ارزش داره .
شعر من اسبی وحشی ست عنان بگشوده
شیهه کِش پای به پهنای جهان بگشوده
من چه هستم غیر از رعیت طغیان کرده
گره از روسری دختر خان بگشوده
پای بگذاشته در قلعه ی صد دروازه
گرچه هر پنجره گوری ست دهان بگشوده
شهسواری عریان ! بی زره و خود و سپر
قلعه ی دختر شاه پریان بگشوده
جنگجویی که به هنگام نبردی خونین
همه رگهای تنش از هیجان بگشوده
زخم خنجر به جگر ، داغ سنان بر سینه
گره از عقده ی این رنج گران بگشوده
روزه داری که به خون از لب خشکش جاری
روزه را چند دقیقه به اذان بگشوده
مرد در بستر مرگی که هراسان از خواب
چشم خود را با ترسی نگران بگشوده
یا غریبی که در اندوه مسافرخانه
در پی عکسی قفل از چمدان بگشوده
گاه اگر در سخنم واژه ی لالی دارم
شعر طفلی ست که چندی ست زبان بگشوده
بوی خون می آید از تن عریان غزل
مثنوی خون جنون است به شریان غزل
در دلم یک چمدان وحشت و عصیان دارم
من به جای غزل امشب سر هذیان دارم
با تو این باغچه محتاج به خورشید نبود
هیچ کس قدر تو شایسته ی توحید نبود
بی تو معتاد به لالایی تک تک شده ام
مثل یک مرده ی محض متحرک شده ام
دلم اندازه ی یک شهر بیابان شده است
گوش من معدن لالایی شیطان شده است
مثل قانون خدا در شُرُف تحریفم
مثل یک خانه ی بی سقف ؛ بلاتکلیفم
مست اخراجی از میکده را می مانم
شهر ویرانه ی قحطی زده را می مانم
در تنم روح زنی مرده سکونت دارد
شاعری جن زده سودای خشونت دارد
تخم چشمم بی تو مقدم عزراییل است
ارث خونریزی من بدعتی از قابیل است
سایه ی حلقه ی داری به سرم افتاده ست
رفتی انگیزه ی بیخودکشی ام آماده ست !!
من بدون تو چو دیوانه ی دور از ماهم
بی تو در روده ی خاک است اقامتگاهم
روز مرگم به یقین نیمه ی تابستان است
بهترین جای ملاقات تو قبرستان است
چیست از خلسه ی چشمان تو خواب آورتر ؟!
چیست از هق هق بی اشک عذاب آورتر ؟!
دیدم از تیغه ی ابروی تو خنجرها را
و درآیینه ی چشمان تو بربرها را
خوب می فهمم اگر حال شبیخون زده ها
عاشقان تو شبیهند به طاعون زده ها
خفته در چشم تو شمشیرِ به اشک آلوده
طالع نحس تو ! تقدیرِ به اشک آلوده !
کس به جز تو زن افسانه ای شاهو نیست
هیچ کس غیر تو اسطوره ی دالاهو نیست
پرو بال پریان فرشِ سر راهت بود
سنگهای خزه پوشی به قدمگاهت بود
گاه در ضجه ی زنجیر تو را می شنوم
و در آواز اساطیر تو را می شنوم
گیسوانت علم کاوه ی آهنگر شد
برق چشمان تو انگیزه ی اسکندر شد
روح تبریزی تو تا به خراسان برگشت
نادر از هند سراسیمه به ایران برگشت
شاه بخشنده عقیق یمنی می بخشد
گاه انگشتر خود را به زنی می بخشد
روبروی رخ تو مات نشیند خوشتر
داس بر ساقه ی غلات نشیند خوشتر
شاه بی مُهر اگر عزل شود بهتر نیست ؟!
شعر بعد از تو اگر هزل شود بهتر نیست ؟!
مثل نی ها که در آماج لجن می لولند
استخوانهایم در گوشت من می لولند
مثل یک زخمی ولگرد به خود می پیچم
منقبض می شوم از درد به خود می پیچم
مستِ یکباره ولو گشته مرا می فهمد
کشتزاری که درو گشته مرا می فهمد
من کویرم ! شبحی در همه جا افتاده
مثل یک جلگه ی از رود جدا افتاده
کافری تشنه که دنبال پیمبر می گشت
شیرخواری که پی سینه ی مادر می گشت
مثل مسخی که به بیگانگی آراسته شد
مرد کوری که به دیوانگی آراسته شد -
سالها بست نشستم که تو برمیگردی
چانه بر دست نشستم که تو برمیگردی
تو گلی بودی ؛ از عطر جدایت کردند
و شیاطین هم یک عمر دعایت کردند !
من نفهمیدم آن روز کجا می رفتی؟!
بی من ای ساده ی مرموز کجا می رفتی
آن پل کهنه پر از آخر دنیا شده بود
پنج انگشت تو در بوسه ی من جا شده بود
سیلی موج که بر صورت قایق می زد
آسمان سنگ اگر داشت به عاشق می زد
مثل رمزی که گشوده ست کسی رازش را
آن یتیمم که دگر کس نکشد نازش را
سهمم از حجم بهشت است اتاقی سوزان
مثل برفی که نشیند به اجاقی سوزان
من نمی مانم تا بند بیاید این برف
کاش تا آخر اسفند بیاید این برف
سنگی آتش زنه از عهد عتیقم بدهید
جنگلی خشکم یک مشت حریقم بدهید
مثل آن اشک که در گوشه ی لب می میرد
کاج یک کاهن پیر است که شب می میرد
به تو اندیشیدن از سر بیکاری نیست
عشق ورزیِ من از جنس خودآزاری نیست
مثل شوقی که به پاهای مسافر داده ست -
قلبی از نور خداوند به شاعر داده ست
با دل سوخته ام بر سر جنگ آمده ای ! ؟ -
یا از این عشق گنهکار به تنگ آمده ای ؟
کس نمی داند از آن قلب به شور افتاده -
چه به ما رفت در آن خلوت دورافتاده ؟!
گرچه در آینه ی ماه خدا می خندید
و بر آن خلوت کوتاه خدا می خندید -
سنگ قانون تو اما به سبویم می زد
عطر نمناک دهان تو به رویم می زد
ما فقط یک زن و مردیم چرا ترسیدیم ؟!
از گناهی که نکردیم چرا ترسیدیم ؟!
من نه تورات ، نه انجیل ، نه قرآن خواندم
شعرهایم را با لهجه ی باران خواندم !!
نیمه شب باران بر پنجره سر می کوبید
باد با مشت گره کرده به در می کوبید
بره ای ماغ کشان از رمه بیرون می زد
گرگی از فاصله ای دور شبیخون می زد
پهنه ی کوچ به پیراهن شب می افتاد
قویی از دسته ی پرواز عقب می افتاد
نگذار اول پرواز پرم را بزنند !!
و در آتشکده ای دور سرم را بزنند
بوی خاکستر آتشکده عین من و توست
رنج من راز بزرگی ست که بین من و توست
تو به آتش زده ای خرمن آبادی را
که به نامت بزنم خانه ی اجدادی را
کاش در خانه ی تو فرصت خوابی باشد
بر سر سفره فقط نان و شرابی باشد
تو اگر لطف کنی خواب پریشان بهتر
گر نیفتد سر شوریده به سامان بهتر
عشق و عصمت متضادند اگر ؛ می گویم
آنچه فرموده به من حضرت شیطان بهتر !!
من کنار آمده ام با دل و می دانم گاه
پا گذاریم اگر بر سر وجدان بهتر !!
مردهایی که چو یوسف بگریزند از زن
زودتر گر که بیفتند به زندان بهتر !!!
بی تو بلقیس چه سخت است پیمبر بودن
گر که ویرانه شود قصر سلیمان بهتر
اگر از پهنه ی زین روی زمین افتاده
جنگجو گر نرود جانب میدان بهتر
کاش برگردی تا رقص سماعی بکنیم
و به یک بوسه ی معصوم وداعی بکنیم
زخم من زخم اناری ست ترک بر سینه
من به جز رنج ندارم جگری در سینه
اگر از دنده ی من ساخته باشند تو را
باید از خونم پرداخته باشند تو را
رعد وبرق است اگر نیزه ی نورانی شب
شعر من بوسه ی ماه است به پیشانی شب
بادها آه درختی ست که خواهش کرده ست
کوه مردی ست که یک عمر نیایش کرده ست
عشق آیینه ی روح است – من ایمان دارم –
صخره پیغمبر کوه است – من ایمان دارم –
من بلوطی پیرم ؛ تو خزه ای خونزده ای
از شکاف تنه ام یک شبه بیرون زده ای
که زمین بر جگرش زخمی دیرین دارد
خاطراتی که از انسان نخستین دارد !!!
چشمه یعنی که دلی تنگ در اینجا جاری ست
حوض یعنی لبی از سنگ در اینجا جاری ست
کهکشان خنجر سردی ست که در دست شب است
ماه من سینی زردی ست که در دست شب است
به بیابان زده ام قمقمه ام را بدهید
می روم آه اگر جمجمه ام را بدهید
بی تو من ماندم و این چشم به راه آلوده
عصمتی مانده از آن عشق گناه آلوده
پشت این خنده ی خاموش ، حریقی خفته ست
پشت آرامش من رنج عمیقی خفته ست
بی تو راهی - که ندارم – به چه دردم می خورد؟!
زادگاهی – که ندارم – به چه دردم می خورد؟!؟
بی تو چندی ست که افتاده ترک بر جگرم
بوی نان در دهنم ، طعم نمک بر جگرم
جاده آرااااااام به چشمان تو برمیگردد
کی سرم باز به دامان تو برمیگردد ؟!
سعی کردی که مرا پاک فراموش کنی
شیهه ها گریه ی اسب است اگر گوش کنی !!
نیست در باور دلسوختگان " گل کردن "
سرنوشتم فقط این است : " تحمل کردن"
قسمتم این شده یک عمر ریاضت بکشم
درد عشقت را تا روز قیامت بکشم
شاید آهوی تغزل به کمینگاه رسد
تب نوبه ست غزل ! گاه به ناگاه رسد :
چون درختی که گرفته ست ثباتی در خون
شعر من چیست به غیر از کلماتی در خون
مثل دیوی ست که زندانی رگهای من است
ننهاده ست خدا راه نجاتی در خون
استخوانم قلمی بود که در مشقی سرخ
ساخت از لیقه ی موی تو دواتی در خون
خورده از پشت به من تیرِ فراوان اما
راست مانده ست ستون فقراتی در خون
خون این شعر گریبان تو را می گیرد
که شناور شده امشب جملاتی در خون
بی تو بر من چه گذشته ست که در چشمانم -
دجله ای موی کَنان است و فراتی در خون !
عشق ورزی و خودآزاری و رسوایی و ننگ
جمله اسماء جنونند به ذاتی در خون
از سماع تو دراویش به وجد آمده اند !!!
چیست در رقص تو غیر از سکناتی در خون ؟!
سرخ و شیرین ! نه انار است ، نه گیلاس ، نه توت
در لبت حل شده انگار نباتی در خون
رسم شهرآشوبی قائم ذاتت بوده ست ؟! -
یا به تو ارث رسیده ست صفاتی در خون ؟
تو بتی بت شکن - از بتکده بیرون زده ای -
بعدِ تو تا به کمر لات و مناتی در خون
بی وضو وارد این بتکده باید نشوند
عاشقانی که گرفتند براتی در خون
هرکسی کشته شود یک رده بالا برود
وضع کردند در اینجا درجاتی در خون !!
" این چه شوری ست که در دور قمر می بینم "
دولتی سست گرفته ست ثباتی در خون
جشن قربانی مردان جوان در آتش
حوض آتشکده ماند و حرکاتی در خون
اشک مازاد من از خمس کدامین عشق است ؟! -
کاینچنین شیخ گرفته ست زکاتی در خون
گونه ها بارور از خون جوانان شده است
خفته اینجا به گمانم برکاتی در خون !!
گیسوی بافته و روسری قرمز تو
جمع زنجیرزنان و عَلَماتی در خون
دست و پا سخت زدن شیوه ی قربانی هاست
گاه اگر سمت تو کردم حملاتی در خون !
خواستم تا که فراموش شود اما عشق
سر زد از خاطره ها مثل فلاتی در خون
آن قَدَر می جنگم تا که بیفتم از پا
بنشیند همه رگهای حیاتی در خون
دشتبانها روزی قلب مرا می یابند
- وسط دشت ترک خورده قناتی در خون -
کیفر عاشق در روز قیامت این است
استخوانهای ِ در آتش ؛ عضلاتی در خون
سرنوشتم تویی ای عشق ولو در دوزخ
بر تو باید بفرستم صلواتی در خون !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
بیا در آتش این عشق قدری شعله ور با هم -
شویم آن گونه تا ما را بسوزد بال و پر با هم
یقین در هر کجا دود و غبار از دور می بینم
به پا کرده ست چشمت باز جایی شور و شر با هم
تویی آن زن که با یک غمزه ات دل بردی از ده مرد
منم مردی که می بازد دو دل در یک نظر با هم ! ! !
گذشتم از مصاف جنگجویان فراوانی
ولی انداختم پیش تو شمشیر و سپر با هم
میان خنده های دلکشت آواز می خوانند
پری ، سیمین غانم ، مرضیه ، پروین ، قمر با هم
چه دستی در پس پرده ست غیر از مکر تهمینه ؟
به خون خویش غلطیدند سهراب و پدر با هم ! ! !
چرا هر کس که عاشق می شود سردرد می گیرد؟
چرا همواره همراهند عشق و دردسر با هم
اساطیری نمی شد داستان لیلی و مجنون
پس از آن خون دل خوردن نمی مردند اگر با هم
به هر محراب و معبد سجده ای کردم اگر گاهی
فقط گفتم : (( خدا ، ما را از این دنیا ببر با هم )) !
وصیت کرده ام با تو مرا در قبر بگذارند
نمی میرند در این شهر عاشق ها مگر با هم ؟
" تو" پنهان می شوی در فعل ِ " رفتن " گر چه می دانم
نمی آید ضمیر منفصل با مستتر با هم
نمی خواهم حساب من جدا از دیگران باشد
که می سوزند همواره در آتش خشک و تر با هم
چه ماند از آن همه دیوانگی جز دفتر شعری ؟
چه ماند از عشق ما جز خاطراتی مختصر با هم ؟
فقط رویای دوووووری بود تا شهری غبارآلود
اگر کردیم غیر از سمت گورستان سفر با هم
چرا نادیده و نشنیده می گیرد مرا دنیا ؟ !
چرا همواره می آید صفات کور و کر با هم ؟ !
زمان گریه وقتی اینچنین در آب می سوزیم
یقین خواهیم شد روزی در آتش غوطه ور با هم
جدایی فصل پایان تمام عشق ورزی هاست
ولی ای کاش می ماندیم قدری بیشتر با هم !
..... .ولی ای کاش می ماندیم قدری بیشتر با هم !
...... ولی ای کاش می ماندیم قدری بیشتر با هم
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
گاه می بردی مرا سمت جهانی دوردست
بال در بال خدا تا آسمانی دوردست
باز می کردی گره از روسری موجها
تا برافرازی به دریا ، بادبانی دوردست
با نگاه اولت کردم یقین ؛ گفتم که این –
چشمها را می شناسم از زمانی دوردست
خیره گاهی می شدی در چشم من گویی مرا
تیر نزدیکی رها شد از کمانی دوردست
با صدایت سر که برمی گیرم از بالین خواب
می وزد در گوش من گویی اذانی دوردست
رفته رفته محو می شد سایه ات در موج مه
مثل لبخند خفیفی بر لبانی دوردست
نیمه شب در کوچه های لال می پیچد به خویش
ناله ی باران شب در ناودانی دوردست
نیستی ! در خانه تنهایم ! کجا افتاده است -
جوجه ی بی مادری در آشیانی دوردست
رفتی و بر خویش لرزیدم که لرزانده ست گاه
قریه ای نزدیک را آتشفشانی دوردست
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
از ماه رخ تو رونمایی شده است
بین شب و روز جابجایی شده است
شب می پیچی به دور خود ملحفه را
انگار که ماه مومیایی شده است
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
گر چه گاهی در لجاجت انعطافی خفته است
هر کجا عشقی ست در آن اختلافی خفته است
جز خـدا از حـال آدم ها کسـی آگاه نیست
در نگاه هرزه ها گاهی عفافی خفته است
غالـباً برجـستگـی هــای تن ِ تنـدیس هـا
سالها در سینه های سنگ صافی خفته است
مـی وزند از آسمـانها ابـرهـای نیمه شب
مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است
بـر لبم لبخـند اندوه است در هنگام خواب
مثل سربازی که با فکر معافی خفته است
وقت دلتـنگی تو را می خواهـم اما نیستی
مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است
گر چه دانم نامه های بی جوابم سالهاست
چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -
در سـکوتم سـالـها در انتظارت بوده ام
مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است
خواب در چشمم نمی آید ؛ کدامین جنگجو -
در تمام عمر یک شب قدر کافی خفته است ؟!؟
ظاهر شمشیرها شکل صلیبی منحنی ست
هر کجا جنگی ست در آن انحرافی خفته است
زخم کشـتی شیوه ی دزدان دریایی نبود
در سکوت لال دریا اعترافی خفته است
گوشه گیران حرف اول را در آخر می زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است
ترسم از روز مبادای سرودن از تو بود
در غزلهایم اگر بیتی اضافی خفته است
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
این روزها به هیچ قراری نمـی رسی
کاری نمی کنی و به کاری نمی رسی
چـون بادِ ایسـتاده که بـی نام می شود
با رخوتت به هیــچ دیاری نمی رسی
بشمــار زخمـهای تنم را ؛ به پای من -
در عشق - اگر چه سابقه داری - نمی رسی
وقــتی مـقدّر است دلت زیـر و رو شــود
مـثل زمـین به لـرزه نگاری نمـی رسـی
هرگز به آنچه پیش نیازش جسارت است
با این هـمه مـحافظه کـاری نمـی رسی
از دیدنت نبُرد کســــی پـی به نـام مـــن
حتی به پای سنگ مزاری نمی رسی !!
وقتی که در دل آرزوی مـرگ می کنی
در هیچ جا به چوبه ی داری نمی رسی
این رسم رودهای جهان است ؛ پای تو -
خشکید اگر به پای چـناری نمـی رسی
وقتی که راه را به تو با سنگ بسته اند
حتـی به کرتهــای کنـاری نمی رســی
تابوت کیست این چمدانی که دست توست؟؟!!
با مرگ من به هیــچ قـطاری نمـی رسی
من فـکر مـی کـنم که صـدایی شـنیده ام ...
شاید صدای توست که داری نمی رسی !!!!!!!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
بی تو آن ظلمی که شادی کرد با من؛ غم نکرد
گریه هم یک ذره از اندوه هایم کم نکرد
آن قدر دنیای ما با هم تفاوت داشت که
خطبه های عقد هم ما را به هم محرم نکرد
راز دور افتادنم از خویش را از کس نپرس
هیچکس ظلمی که من بر نفس خود کردم نکرد
نیست تأثیری در ایما، لالها فهمیده اند
اینکه ده انگشت کار یک زبان را هم نکرد
نه هراس از آتش دوزخ، نه اخراج از بهشت
آخرش هم آدمی را هیچ چیز آدم نکرد
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
هرکسی عاشق شود کارش به عصیان می کشد
عشـق ، آدمهـای ترسـو را به میـدان می کشـد
گـرچـه از تقـدیـر آدم ها کسـی آگـاه نیست
رنج فال قهوه را عمـری ست فنجان می کشد
سیب را حوا به آدم داد و شیطان شد رجیم !!
آه از این دردی که یک عمر است شیطان می کشد
آسـمان نازا که باشـد رود می خشـکد ، ولی
رنج این خشـکیدگی را آسـیابان می کـشد
کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه
عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟
نه ! خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست
انتهای هـرزگی گاهـی به ایمان می کشد
خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی
جور جهل بره را همواره چوپان می کشد
برده داران خوب می دانند کار خویش را
برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد
مــن از آن دیوانه هــای زود باور نیســتم
ساده لوحی بر جنونم خط بطلان می کشد
شــعرهـایم کودکانم بوده اند و سالـهـاست
گرگ مادر توله هایش را به دندان می کشد
مـن شـبی تاریکـم و مـاه تمـامم نیسـتی
ماه اگر کامل شود کارش به نقصان می کشد
می رسـی از سـمت دریاهای دور انگـار باد
رشـته های گیسـویت را تا بیـابان می کشد
یا کـه بر تخـت روان ابرهــا بانـوی مـــاه
ناخنـش را از فـراز کـوه سوهـان می کـشد
گاه اما اشـک می ریزی و دسـتان خــدا
شانه ای از ابر بر گیسوی باران می کشد
بـادها دستــان خورشـیدند وقتی ابـر را
چون لحافی کهنه تا زیر گریبان می کشد
من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها
کار هر دیوانه ای روزی به زندان می کشد
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
ورق ها را نخوانده گفتم اما حکم خود - دل را -
که شاید اینچنین رونق دهم یکباره محفل را
ورق ها را که خواندم پنج برگ روسیاه آمد
بدون ساز و برگ آغاز کردم جنگ کامل را
یقینا شاه عاقل جنگ را آسان نمی گیرد
ولی من سهل می پنداشتم این کار مشکل را
همیشه دست من رو بود و من رودست می خوردم
که دانا نیستم تا سر درآرم این مسائل را
به دور انداختم سربازها را یک به یک شاید -
به دست آرم یکایک آس و شاه و بی بی دل را
ولی این هر سه جزء پنج برگ اولت بودند
که می خندید چشمانت من و این سعی باطل را
همیشه پادشاهی ساده دل بودم که می پنداشت
نمی گیرد سپاه دشمنش حتی دو منزل را
به یغما رفت در هر جنگ من یک گوشه از خاکم
که کم دارد سپاه من مبارزهای قابل را
به فکر حفظ تاج و تخت و ملک و ملک خود بودم
اگر بگذاشتم حرمت نظام الملک عاقل را
قرار ما از اول صلح بود اما چه شد در این -
اواخر برده ای از خاطرت عهد اوایل را
نمی فهمد کسی حال مرا جز کاروانی که
به گاه ورطه بیند کاروانسالار در گل را
نشستم روبرویت تا ببازم دستهایم را
که شاید پر کنی با دستهایت این فواصل را
کمی پایین تر از پیشانی ات صف بسته می دیدم
کمانداران ابرو نیزه داران در مقابل را
قساوت ، دادیاری ، مهربانی ، مردم آزاری
نداردهیچ کس غیر از تو جمع این خصایل را
کنیزی می بری زن های کلهر را ؛ به آسانی -
به کرنش می کنی وادار مردان قبایل را
تو بر تخت روانت ؛ بردگانت تحت فرمانت
ولی من عفو می کردم خیانتکار و قاتل را
همان ها را که بخشیدم تو کردی دشمنم آری
کنون در لشکرت داری سپاهی از اراذل را
زوال تاج وتختم را به چشم خویش می دیدم
که مردم دوست می دارند شهبانوی عادل را
نمی گویم چه کردی با دل من چون نمی خوانند
تمام نوحه خوانان گاه بعضی از مقاتل را
همیشه خورده دریا خاک ساحل را ولی مردم
گمان کردند دریا می نوازد زخم ساحل را
دلت را پس ندادم گر چه دانستم که می بازم
جدا از حکم با این کار خود بازی بی دل را
سر حاکم براندازی ست امشب حکم خشتم را
بیا با دست خود بنویس حکم سرنوشتم را
که من یک عمر لیلاج بدون برگ سر بودم
خدا با باختن آمیخت خاک و خون و خشتم را
مجسم کن تو تصویر مرا هرگونه می خواهی
ولی از من نخواه آیینه تغییر سرشتم را
تفاوت دارد آری اقتدارم با ستمکاری
بیا و پاک کن از ذهن خود تصویر زشتم را
تو آذردختی از شنبادهای شوم شهریور
که با تیری به بهمن دوختی اردیبهشتم را
ولی من پادشاه دائما در اندرون بودم
خدا با بوسه ای بنوشت پیشانی نوشتم را
عروس معبد انجیر را در خواب می دیدم
که ویران کرد با دستی مسیحایی کنشتم را
کلاغان بذر پاشیدند آن شب بر زمین من !
مترسک شخم می زد کرتهای زیر کشتم را
شبی که آمدی از خاک قبرم سرو می رویید
به آتش می کشی با رفتنت امشب بهشتم را
و در تشییع امواتم به رسم هندوان بودم
اگر آتش زدم بعد از تو هر شعری نوشتم را
همیشه خال سر دست تو بود و دست کم با من
که گردن می زدی با بی بی ات سرباز خشتم را
سر و سری ست بین شاه دل با بی بی پیکم
به رنج هملت و بی شرمی سودابه نزدیکم
قمار بی تقلب مثل دنیایی ست بی شاعر
فریب از حضرت زرتشت خورد اندیشه ی نیکم
که بر روی زمین افلاکیان کردند تکفیرم
و در زیر زمین خرخاکیان کردند تفکیکم
شبیه جاده ای در سینه ی یک جنگل بکرم
که رفته رفته در خط افق باریک و باریکم
من آن قصرم که روی قله های دور می سازند
به ظاهر باشکوه و از درون همواره تاریکم
خبرچینان خبر بردند گویا شاه خشتم را
که دل را می زند امشب به دریا بی بی پیکم
اگر با من نمی مانی در این دریای طوفانی
کماکان کشتی ام هر چند دارم ناخدایی کم
گرفته شاه خشت از دست من بی بی خاجم را
به آتش می کشد عفریتی امشب برج عاجم را
که شاهی ساده لوحم بر رعایایم چه خواهد رفت
بگیرد آه اگر محمود افغان تخت و تاجم را
بگو سربازها دست از من مخلوع بردارند
که قرنی قبل از این آماده کردم سهم باجم را
شب تسخیر باروها اگر در خاطرت باشد
که با خون خودم پرداختم خرج خراجم را
و آس پیک وارونه شبیه یک دل آویزان -
به آتش می کشید آن گونه باغ سرو و کاجم را
همه کارم ز خودکامی به ناکامی کشید آخر
خدا از خاک گورم ساخت اشک ابتهاجم را
شراب ناب می خواهم که شاه افکن بود زورش
بگیر از دست عزراییل داروی علاجم را
چرا طعم شراب این قدر شیرین است دور از تو
به هم می ریزد امشب درد فقدانت مزاجم را
سپاهم را اگر از ابتدا تسلیم می کردم
چه پاسخ داشتم جنگاوران هاج و واجم را
شب لشکرکشی در نعره های زخمیان اما
کسی نشنید در آن بین غوغای حراجم را
فقط یک دل برایم مانده و دیگر نمی خواهد
کسی این سکه ی افتاده از دور و رواجم را
تمام فتنه ها زیر سر تو - بی بی دل - بود
برون از پرده ی عصمت نمودی شاه خاجم را
اگر حکم تو دل باشد فقط یک برگ سر دارم
ولی از من نخواهی از قمارم دست بردارم
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
بعد مرگم جنازه ی من را در (( پیاده نرو )) بیندازید
ساعتی در شراب غسل دهید بعد در آبجو بیندازید
مرگ من یک سوال پیچیده ست؛ آخرش سر به مهر می میرم
پس به جای کفن جنازه ی من را توی پالتو بیندازید
تا نگویند مرد ناکامی مرد درحسرت همآغوشی
زیر و رویم به جای خاک و لحد چادر و مانتو بیندازید
بعد از قبر خویش می رویم ، : (( این درخت ازجهنم آمده است ))!!!
با دروغ و فریب در بین مردم شهر چو بیندازید -
جرثقیل آورید و یکباره ریشه ام را درآورید از خاک
نه ! تبر آورید و روح مرا با درختان مو بیندازید
از سرم کاغذی بسازید و خط به خط اشتباه بنویسید
خشمگینانه اش مچاله کنید گوشه ی راهرو بیندازید
یا که تقویم از تنم سازید و مرا روی میز بگذارید
دست من را کتاب شعر کنید ؛ گوشه ای در کشو بیندازید
یا نه با یک تسلسل باطل دور باطل کنید دنیا را
روح و جسم مرا - دو عقربه را - در دو میدان دو بیندازید
منزوی را به انزوا ببرید ؛ شاملو را در آورید از خاک
و تمام گناه نیما را گردن شعر نو بیندازید
تا زمین سرزمین احمقهاست حرف من را کسی نمی فهمد
های اطرافیان عزراییل !!! مرگ من را جلو بیندازید !!!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
تقدیم به جانبازهای عزیز میهنم
گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کرده اند
مادرت می گفت دکتـــرها جوابت کرده اند
مرگ تدریجی است این دردی که داری می کشی
منتهـــا با قرص هـــای خواب ، خــوابت کرده اند
خواب می بینی که در "سردشتی" و "گیلان غرب"
خواب می بینـــی کــــه در آتش کبابت کرده اند
خواب می بینی می آید بوی ترش سیب کال
پس بــرای آزمــــایش انتخــــابت کـــرده اند
خواب می بینی که مسؤلان بنیاد شهید
بر در دروازه هـــای شهــر قـابت کرده اند
خواب می بینی کنـــار ِ صحن "بابا یادگار"
بمب ها بر قریه ی "زرده" اصابت کرده اند
قصر شیرینی، کـــه از شیرینی ات چیـزی نماند
یا پلی هستی که چون سرپل خرابت کرده اند؟
خوشه خوشه بمب های خوشه ای را چیده ای
باد ِ خاکـــی بـــا کدامین آتش آبت کرده اند؟
با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطــره قطـــره در وجـــود خـود مذابت کرده اند؟
می پری از خــواب و میبینی شهیـد زنده ای
با چه معیاری - نمی دانم - حسابت کرده اند
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
هر چـه بر ما می رود از خواهش دل می رسد
از دل خوش باور و کج فهم و غافل می رسد !
غالبـاً در وقت اجرایــی شدن هـــر نقشه ای –
دست کم در چند جا حتماً به مشکل می رسد
می رود اینجا سر هر بی گناهی روی دار !
بار کــج این روزها اغلب به منزل می رسد!
لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن –
خونبها اینجــا اگر دیدی بـــه قاتل می رسد !
آخرش تیر خلاص از پشت سر شلیک شد !
ظاهراً هر چند دارد از مقــــابل می رسد !
هر ورق از تخته هایش دست یک موج است و باز –
کشتی بیچــــاره پندارد بــه ساحل می رسد !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
مردی که ویران از فراقت بود، من بودم!
از هر جهت در اشتیاقت بود، من بودم!
هروقت سردت شد همان مردی که سیگارش-
در حکم گرمای اجاقت بود، من بودم!
در خلوتت گویی تو را هر لحظه می پایید!
روحی که دائم در اتاقت بود، من بودم!
طاقت می آرم رفتنت را! چونکه مردی که -
عمری فقط در حال طاقت بود، من بودم!
در زندگی از هر رفیقی، نارفیقی دید؛ -
با این همه اهل رفاقت بود، من بودم!
مردی که هر کاری که از دستش برآمد، کرد؛
اما به چشمت بی لیاقت بود، من بودم!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
بدون عشق، کم کم مغز من از کار می افتد!
نوار قلب من بر چرخه ی تکرار می افتد!
شبیه آخرین برگ درختی پیر، در طوفان،
کهتا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد؛ -
شبیه کودک محبوس در انباری خانه
که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد؛ -
به قدری خسته و دلتنگ و دلگیر و غم آلودم،
که هر عکسی که میگیرند از من، تار می افتد!
من -از لطف خدا- توی فضای باز هم باشم(!)
بدون زلزله روی سرم آوار می افتد !
به قدری با سماجت قصد «خودویرانگری» دارم
که اغلب وقت خوابم از لبم سیگار می افتد!
یقین دارم که شکل مردنم، «مرگ طبیعی» نیست
و حرفش در دهان مردم بازار می افتد!
زمین خوردم، شکستم، ریشه ام وا رفت، پژمردم،
چو گلدانی که با باد از لب دیوار می افتد!
به لطف بوسه بر عکس تو روی صفحه ی گوشی
همین امروز یا فردا، لبم از کار می افتد!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار وحاشا را نمیدانم!
تمام قصههای عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!
نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
کهمن برنامه های صبح فردا را نمیدانم!
همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!
توتا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-
برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!
نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!
چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!
همیشه شعرهایم چیزهایی از تو میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
ناز تو با دیگران است و ادایت با من است
شوخی ات با بی حیاها و حیایت با من است
می روی با بهتر از ما پایکوبی می کنی؛
خرج و برج روضه و بزم عزایت با من است
می روی با دیگران می گویی و می خندی و
داد و قال بیخود و کفر خدایت با من است !
در زمان ناسزا گفتن مسیر چشم تو ...
با توأم ! یعنی نگاه آشنایت با من است ؟!
چشم تو گوید : برو! ابروت می گوید : بمان !
واقعا سر در نمی آرم ! کجایت با من است !
واقعاً دست خودم هم نیست ! هر جا می روم –
در زمان خواب هم حتی ! صدایت با من است !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
جا زدن در هر قدم -هیهات- کار ما نبود
پا کشیدن شیوهی ایل و تبار ما نبود
کس خریدارم نشد با آن که بعد از هر محک
ذرهای ناخالصی هم در عیار ما نبود
استخوانم خرد شد زیر فشار دیگران
شانههای هیچکس در زیر بار ما نبود
ما دو تن سنگ صبور عالمی بودیم؛ حیف –
در دو عالم یک نفر هم رازدار ما نبود
سرنوشت از اولش با ما سر سازش نداشت
یار هم بودیم اما بخت یار ما نبود
جز «جدایی» هیچ راه دیگری نگذاشتی
میروم! هر چند اصلاً این قرار ما نبود
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
بر هم بزن قانون نحس بي اساسي را
اين قصه ي از روز اول اقتباسي را
وقتي اساساً بيگناهي نيست در عالم
از نو بيا بنويس قانون اساسي را
مرغ قفس زاد از قفس بيرون رَوَد؛ مرده ست
شاعر بيا بس كن تو هم بحث سياسي را
ما از شروع ارتباطي تازه ميترسيم !
چون يادمان دادند «بيگانه هراسي » را
هركس حواسش جمع باشد زود مي ميرد!
ترويج كن در بين مردم بي حواسي را
جاي «علوم اجتماعي» كاش بگذارند
در درسها سرفصل « تنهايي شناسي» را ...
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
انسان امروزي - مفيد و مختصر - تنهاست !
تنهاي تنها ... كاملاً ... از هر نظر ... تنهاست !
تنهايي اش را مي برد با خود به هر شهري
انسان تنها ؛ خانه باشد يا سفر ؛ تنهاست !
با آنكه در آغوش هم هستيم ؛ تنهـــاييم
هر «خانواده» جعي از «چندين نفر تنها» ست !
علمي به نام علم « تنهايي شناسي» نيست !
- با اينكه در اين روزها نوع بشر تنهاست –
نقاش تنهايي يك شهر بزرگم من !
هر خالقي در موقع خلق اثر تنهاست !
دل را - به هر تعداد لازم بود - قسمت كن!
هر كس «يكي» را دوست دارد بيشتر تنهاست!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
رودی که می خشکد ، در او ســـــودای طغیان نیست
دور از تــو حتــی گریـــه کردن کاری آسان نیست
دارم بــــه دوری از تــــو عــادت می کنــــــم کم کم
هــر کـس به دردی خــو کند در فکر درمان نیست
وقتـــی عزیــــزی نـیـسـت تـــا بـــاشد خـــریـــدارت
فرقی میان قصـــر مصــــر و چاه کنـعــــــان نیست
مانده ست بــــــر دیـــــوار، قاب عکس تــــو هر چند
تنـــــدیسی از آقامحـمـــدخــان بـــه کـــرمان نیست
خــــوارزم بـــعــــد از حمله ی چنـگیــــز خان حتی
انــــدازه ی من بـعـــدِ دیــــــدار تــــو ، ویران نیست
هــمــــواره مـفهـــوم عـنــایت نـیـسـت لــبــخـنــدت
گاهی به غیـر از سیــــل ، دستـــآورد باران نیست
در بستـــــر سیــــلاب وقتـــی خانــــــه می ســـازی
روزی اگــــــر ویـــــران شود تقصیر طـوفان نیست
وقتــی کــــه نان کـــــدخدا در دست مــــــیراب است
جایــی بـــرای رحــــم او بـــــر زیـردستـــــان نیست
راه خـــــودت را کـــج نـکـــن بـــا دیـــدنــــم از دور
آهــــــوی وحشی ، از پلنـگ ، ایـنـسان گـریزان نیست
می گردی و چشمـم بـــه دنــبــــال تـــو مـی گــــردد
خــورشــید از چشم زمیــــن یک لحظه پنهان نیست
چشمـم بــــه گیــلاس لبت وقتـــی کــــه می افـــــتــد
دیگــر زبان را جــرأت " لعنت بــه شیـطان " نیست
تـــــو لطف شیطانــــی بـــه آدم ، سیب گـنــدمگون!
شیــطان همیـشــه در پــی اغــــوای انـــسان نیست
گـیـــســـو بـیـفشـــان بـیــــد نـامجنــون من در باد
بــی گــــرده افـشـانــــی گـلـی پابنـــد گلـــدان نیـست
شایـد جنـــون ، زیبـــاتــــرین عــــقـــل جهـــــان باشد
هـــــر کـــس که دیـوانه ست، الزاماً پریشان نیست
هــــــر چــــــند خامـــوشـم ولـی هــرگـــز مپنـــــداری
آتـشـفشان خفـتــــــه دیـگــــر فکـــــر طــغیــان نیست
من عـاشـقـــــم حـتــی اگــــر شــاعــــر نـــمی بــــودم
امــــا بـــدون عـشـق ، شـاعــــر بــــودن آسان نیست
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
ظاهراً هرچند می خندم ، درونم شاد نیست
باد اگر در غبغبم دیدی به جز غمباد نیست
وضع من از منظر علم روانکاوی بد است
مشکلات جسمی ام اما به ظاهر حاد نیست
مثل شهری جنگی ام که سال ها بعد از نبرد
بازسازی گشته ،اما ، باز هم آباد نیست
بستگی دارد که از « زندان» چه تعریفی کنیم
هیچ کس در هیچ جای این جهان ، آزاد نیست
زود دانستند این دنیا تماشایی نبود
کس از آغاز تولد ، کور مادرزاد نیست
حتم دارم تا شکوه کاخ ساسانی به جاست
گوشه ای از چشم شیرین قسمت فرهاد نیست
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
دوستان عزیز شعر زیر مقداری طولانیه اما شعر زیبائیه امیدوارم به بزرگواری خودتون
ببخشید منوبه خاطر طولانی بودنش
اولين شعر جهان را آدمي افسرده گفته !
من دقيقاً مرده ام ! اين شعر را يك مرده گفته !
بر رگانم خيره شو ! شايد كه خونم را ببيني !
دست بر شعرم بكش ! شايد درونم را ببيني!
هست در هر استخوان سخت ، مغزي نرمْ پنهان!
پشت سردي نگاهم هست ، حسي گرمْ پنهان !
روي جام خالي ام گرد فراموشي نشسته!
چشم گرگ خسته اي در خواب خرگوشي نشسته!
خلقت انسان اگر طرح هبوط دسته جمعي ست
زندگي ، اين روزها ، تنها سقوط دسته جمعي ست!
آنچه در چشمان من گاهي مي آيد خواب هم نيست!
گرچه زير بالش من لنگه اي جوراب هم نيست!
مغز من از خستگي در آستان انهدام است
چشم بگذاري اگر، تا بيست بشماري تمام است!
بيش از اين نگذار تا در اين حرم زائر بمانم !
من نميخواهم تمام زندگي شاعر بمانم!
چون براي زندگي كردن دليل محكمي نيست!
من رسيدم به سي و شش سالگي ! سن كمي نيست!
رو به هر سو مي كنم بسته ست! من ديوار خويشم!
من به فكر بستن پرونده ي اشعار خويشم!
تا كجا بايد پي تكميل اين پرونده باشم ؟!
فوق فوقش تا دو تابستان ديگر زنده باشم !
جز خدا و خلق او ، من از خودم هم كينه دارم!
جاي قلب ، انگار، بمب ساعتي در سينه دارم!
چاشني بمب دست توست ! من يك گرگ پيرم!
پس كمك كن تا كمي هم زودتر از اين بميرم!
روي كفش سنگي ام از خاك ْ زنگاري نشسته!
مثل قرنيزي كه بر پاهاي ديواري نشسته!
فكر ميكردم سر پا هستم و افتاده بودم!
فكر ميكردم زنان را ميشناسم! ساده بودم!
من به فكر استخوان درد ِ خماري بعد مستي!
تو به فكر بردن چين و چروك از چهره هستي !
من زبانم بند مي آمد ! ولي خوشحال بودم!
مثل ديدار زني زيبا و مردي لال بودم !
كاشكي چشمان تو قدر نگاهت را بداند !
آسمان شهر، قدر روي ماهت را بداند !
من براي با تو بودن هيچ چيزي كم ندارم!
جرأت اينكه فراموشت كنم را هم ندارم!
مي روم! شايد كه در تقدير بخت ديگري تو !
مثل تاك ، اغلب وبال يك درخت ديگري تو !
تا گرفتار آمدي ميخواستي همواره باشم!
من كه همراهت نبودم تا به فكر چاره باشم!
تو مگر با رفتنت از جان خود سيرم نكردي؟!
بعدازآن با حلقه هايي داغ ‘ زنجيرم نكردي!؟
بي هوا هرجا نرو ! ديگر هوايت را ندارم!
گرچه مي جنبد لبت اما صدايت را ندارم!
من به تو حق ميدهم از من اگر سرخورده باشي!
اينكه از دست من و اعمال من افسرده باشي!
بر سرت گاهي اگر ديوانه سنگي زد ، ولش كن !
زخم بسته بيشتر در چشم مي آيد ! ولش كن!
سعي كن تا صبر را در شعله ي خشمت ببيني!
چيزهاي خوب را با بستن چشمت ببيني!
از همان آغاز اهل پايكوبي كه نبودم !
خسته ام از اين نقاب ، مرد خوبي - كه نبودم - !
من فقط روحم ! براي من كمي هم تن بياور !
از سفر يك صورت ديگر براي من بياور !
شركتي هستم كه بعد از افتتاحش زود بسته ست!
خط توليدش به راه افتاده اما ورشكسته ست!
بوده چشمان كسي يكباره مستت كرده باشد ؟!
تاجر نا آشنايي ورشكستت كرده باشد !
عده اي تحت نظر گيرند هر شب خانه ات را
نيمه شب از پشت سر دستي بگيرد شانه ات را
روي برگرداني و بر صورتت سيلي نشيند !
نام تو چون لكه اي بر دامن ايلي نشيند !
تا به خود آيي همه بي قدر و ارجت كرده باشند!
مثل پول توي جيبي زود خرجت كرده باشند !
سايه ي اشباح را توي اتاقت ديده باشي!
از فشار خستگي با پالتو خوابيده باشي!
چون درختي ، ناگهان بي برگ و بارت كرده باشند !
توي خواب ظهرگاهي ، سنگسارت كرده باشند !
بين خيل كفشها دنبال دمپايي بگردي!
اينكه دنبال كسي – كه نيست – در جايي بگردي!
قلب من فهميد وقتي در هواي ديگري رفت!
پاي من حس كرد تا در كفشهاي ديگري رفت !
ارتباطاتي كه مشكوك است عرفاني ست آخر ؟
اين خيانت كي خطا ، از روي ناداني ست آخر ؟!
دست بي باور كه در حال دعا باشد كلافه ست !
سر كه روي بالشي ناآشنا باشد كلافه ست !
در ميان جمع مستان اهل مذهب بودنت چيست؟!
در ميان لاابالي ها ، مؤدب بودنت چيست ؟!
ما به هركس كه نشد همراهمان، گمراه گفتيم!
زيرچشمي چشم چرخانديم و « يا الله» گفتيم!
حفظ بودم آن زمان هر كافه را با ساكنينش
درصدِ قطرانِ هر سيگار را با نيكوتنينش!
صندلي پشت بودي و به تو تعظيم كردم!
با هواي ديدنت آيينه را تنظيم كردم!
چشم تو بي شيطنت گر بود يكدستي نمي زد!
كبك پيش چشم شاهين چهچه مستي نمي زد!
در خيابانهاي خيس از خشم ويراژي كشيدن!
پالتوي خيس را بر روي شوفاژي كشيدن!
غصه كم كم نسل من را از زمين برداشت بي تو !
فيلمها را از وسط ديدن ، چه لطفي داشت بي تو ؟!
من كه پايان خوش صد داستان را خوانده بودم!
از همان آغاز دست قهرمان را خوانده بودم!
بعد از اين با قهرمانِ داستان كاري ندارم
جز خودم با كس سر همذات پنداري ندارم!
من براي رد شدن از مدخل اين در بزرگم !
مثل عرض چوبهاي گنجه ي مادربزرگم!
من پلي هستم كه سيلي سمت او جريان گرفته!
خانه اي بي سقف وقتي ناگهان باران گرفته !
هركسي جاي بدهكاري خود پرداخت ما را !
جنگهاي بي ميانجي از نفس انداخت ما را !
خاطر جمعي نماند از قول آن جمع پريشان!
چيزي از دلسوزي ناماندگارِ قوم و خويشان!
از سر درماندگي با هركسي همراه بودم!
چون بيانيه ي احزاب تحول خواه بودم!
گم شدم در لاي تبليغ و كليپ و صوت و تيزر !
جز عرقهاي سگي در نايلون هاي فريزر -
هيچ چيز ديگري از مستي ام يادم نمانده !
من دلي پر دارم اما وقت فريادم نمانده !
من فوائد داشتم ؛ اما حرامم كرده بودي!
يك نفر بودم ولي تو قتل عامم كرده بودي!!!!!
او كه با نامرد هم چون دوست مي خنديد بودم !
پسته ي خامي كه زير پوست مي خنديد بودم !
مرگ ، وقتي با تصور مورد تصديق باشد ؛
زندگي مجموع قرص و شربت و تزريق باشد !
مي روم تا قله اما آخر از آنجا مي افتم!
از پس اين رنج بر مي آيم و از پا مي افتم!
گرچه جزء رستگاران الهي هم نبودم!
بعد مرگم در پي فرجام خواهي هم نبودم !
جاي حرف دل كجا بر پهنه ي سجاده باشد ؟
بيش از اين نگذار حرفم بر زمين افتاده باشد !
معبدي ويران كه شوق مرگ كاهن داشت بودم!
ساعت خيسي كه چشماني پر از شن داشت بودم !
سوختم سجاده را تا سجده ام ابتر نماند !
خواستم تا بينمان اين پرده هم ديگر نماند !
پاره خواهد روزي روح من اين قالبش را !
ميدرد اين ببر دست آموز، روزي صاحبش را
ميرسد روزي كه هركس صاحب يك جاده باشد !
زير تختخواب هركس يك جسد افتاده باشد !
جنگجويي كامياب از اين جهان ناكام رفته
مثل نوزادان از دنياي ما بي نام رفته !
مي زنم هي دست و پا با آنكه دست و پا ندارم
بعد از اين من كار چنداني در اين دنيا ندارم !
ما دعا كرديم باران آيد ، اما اين تگرگ است
كمترين حقي كه ما از زندگي داريم مرگ است !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
جنگ خونین گاه ناشی از نگاهی کوچک است
بیگمان هر جنگجو در خود سپاهی کوچک است
آن که در بحر نگاهی رفته میداند که گاه
گاه بحرانی بزرگ ، از اشتباهی کوچک است
هر کجایی رو به بالا میروی آرامتر
در سر هر پله ، شاید ، پرتگاهی کوچک است
نیست غیر از سربهزیری باعث بالندگی
بید اگر در بدو پیدایش گیاهی کوچک است
از درون باید بفهمی هیبت هر چیز را
کوه از بالا ، شبیه تپه کاهی کوچک است
چیست نفرت جز علیه خویش عصیانی بزرگ؟
عشق اگر هم معصیت باشد گناهی کوچک است
هر تنی شهریست، هر آغوش چون دروازهای
بین بازوهای باز، آزادراهی کوچک است
خانه یعنی آسمان و سفره یعنی کهکشان
نان جو در این میان چون قرص ماهی کوچک است
مادر موسی! بیا، زنبیل را برگیر از آب
بعد از این هر کودکی ، خود پادشاهی کوچک است
این زمان دنیای آدمهای در ظاهر بزرگ
تا بخواهی تا بخواهی تا بخواهی کوچک است
هر که شد زندانی و زندان و زندانبان خویش
در درون هر کسی تبعیدگاهی کوچک است
گاه اما شاه ، دیر آگاه میگردد که گاه
ریزش یک امپراطوری به آهی کوچک است
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
توي آغوش تو جاي سستي و پرهيز نيست !
جاي هرچيزي كه باشد جاي اين يك چيز نيست!
پيش چشم هم درختان يك به يك عريان شدند !
در تمام سال فصلي خوشتر از پاييز نيست !
گر نگاه آدمي از عاشقي خالي شود
در زمين و آسمان چيزي شگفت انگيز نيست !
غير از اينكه له شوم در زير دست و پاي خلق
در دلم اصلاً هراس از روز رستاخيز نيست !
وحي آمد در زمان ذبح اسماعيل و گفت :
هاي ابراهيم چاقوي تو اصلاً تيز نيست !
روز عيد فطر و قربان روزه هم دارد گناه !!!!!
پس در آغوش تو جايز رخوت و پرهيز نيست !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
روز سختی تازه میفهمی هوادار تو کیست؟
بی کس و درمانده وقتی میشوی ، یار تو کیست؟
مشتری وقتی که بسیار است٬ سرگرمی ، ولی-
در کسادی تازه میفهمی خریدار تو کیست؟
دست و پایت نه ، در آن روزی که قلبت بشکند -
تازه در آن موقع میدانی مددکار تو کیست؟
هرکسی آید عیادت ، آخر شب میرود
تازه آن هنگام میفهمی پرستار تو کیست؟
میرسد روزی که اطرافت نمی ماند کسی!
آن زمان پی میبری یار وفادار تو کیست!
پیش پایت یک نفر خود را به آتش میکشد!
تازه میفهمی که دهقان فداکار تو کیست؟
میروی یک روز از این شهر و می میرد کسی!
تازه در آن روز میفهمی گرفتار تو کیست؟!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند
پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانی از گزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم
گاه اگر اعدام ، در انظار باشد بهتر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائماً در حسرت دیدار باشد بهتر است
قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
من گم شده ام ! بیا و پیدایم کن !
زخمی شده ام ! بیا ، مداوایم کن !
طومار بدون اعتباری هستم
با بوسه بیا و مهر و امضایم کن !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
گاهی مفتون رنگ سیبی هستند
خودشیفته های خودفریبی هستند
با گریه گرفتند جهان را در مشت !
زن ها موجودات عجیبی هستند
برچسبها: اصغر عظیمی مهر, زن
به همه جا منتهی میشوند
معمولا آشفته اند
و گاهی آرام
- کوچه هایی که به دریا می رسند -
تو را میدیدم
با زنبیلی در دست
در بازار ماهی فروشان
تو را میدیدم
در مزارع چای
با چادری به کمر بسته
تو را می دیدم
با چکمه های به گل نشسته
در شالیزارهای مه آلود
اگر تو کنارم نبودی
چرا ردپای دو نفر
بر ماسه ها به جا می ماند؟!
اگر تو کنارم نبودی
چرا دو سایه ی مواج
از صخره ها می گذشت ؟!
در آغوش هم
اگر تو کنارم نبودی
چرا مادیان جوان
زود به نفس نفس می افتاد ؟
مگر مجسمه ای از شن بودی
که باد
گیسوانت را برد
و موج پاهایت را
تنها از تو
تنی برهنه به ساحل مانده بود
بدون گیسو
بدون پا
با قلبی تپنده در تورم ماسه ها
و هن هن نفسهایی نمک ناک
من تمام شکل ها را به خود گرفته ام :
قلعه ی شنی
پری دریایی
قلب تیرخورده
کسی نمی داند
روشنای دریا
از کدام کرانه آغاز می شود ؟
و شهرهای ساحلی
از کدام کلبه ؟
از بالش های خیس
جز خوابهای نمناک
هیچ رؤیایی سر بر نمی آورد
حتی موج های بی بند و بار
راه بندر را گم نمی کنند
دریا اما
سالهاست شنا می کند و به ساحل نمی رسد
ما تمام شکلها را به خود گرفته ایم !
اما عشق
فراتر از شکل گیری ست
حق دارم که با خودم غریبه شوم
وقتی بیش از اندازه دوستم داشته باشی
جایی که جنگ
بر سر تصاحب زیبایی باشد
من هم اگر به جای قابیل بودم
خون برادرم را می ریختم !
هر روز تکه ای از خیالت را می خورم
تا شعرهایم زنده بمانند
در ازدحام روسری های غریبه
چرا اینجا همه ی زنها شکل همند ؟!
چرا اینجا اینقدر لباسها دیر خشک می شود ؟!
چرا اینجا اینقدر قهوه خانه متروکه دارد ؟!
چرا اینجا اینقدر ... تو نیستی ؟!
اگر پشت دریا شهری بود
کمر موجها نمی شکست
باید برگردم !!
به هیچ جا نمی رسند
کوچه هایی که به دریا می رسند !!!
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
چشمهایت را ببند از این شب مشکوک بگذر
چون طنین گام اسب از قریه ای متروک بگذر
آنچنان که ساده بودن با حماقت فرق دارد
سر به مُهرِ محض بودن با بکارت فرق دارد
روزگاری پیش از این دست و زبان را می بریدند
با قساوت ، سینه های دختران را می بریدند
سالها در گوش من خواندند باید مرد باشم
هر چه هستم باشم اما اهل داغ و درد باشم
با طنابی آتشین دستان من را سخت بستند
با فشاری ، استخوان بازوانم را شکستند
مثل باران ، روی بوم بام ها هاشور بودم
مثل طبل بومیان قاره های دور بودم
من پلی هستم که حتی پایه ای با خود ندارم
نور سردی دارم اما سایه ای با خود ندارم
ضعف نفس مرد گاهی ریشه اش ناباوری نیست
فتح باروهای سنگی کار هر جنگاوری نیست
نیمه شب وقتی نگهبانان شب خوابیده باشند
سایه ات را کی شود با سایه ی من دیده باشند ؟
از سرم بردار فنجان را که در فالت بگردم
روی باروهای هر قصری به دنبالت بگردم
رنج یعنی در خودت در حالت تبعید باشی
در کویری تف زده صیاد مروارید باشی
درد مرد رفتگر وقتی که جارویش شکسته
زخم زنبور عسل وقتی که کندویش شکسته
خواستم شعر اسیری را همین حالا بگویم
غصه ی دوران پیری را همین حالا بگویم
مثل زخمی که توان فیل را در هم بریزد
مرگ یک مرد جوان یک ایل را در هم بریزد
عشق بر هم زد روال زندگی عادی ام را
سخت آتش زد شبی پیراهن دامادی ام را
فکر کن در رختخوابت نیمه شب طوفان بیاید
در کشوی میز تحریرت شبی باران بیاید
مرد زندانی شبی خواب خیابان را ببیند
بعد از آن ویرانی دیوار زندان را ببیند
یا که طفلی کنجکاو ، اسباب افیون دیده باشد !
یا برای بار اول قطره ای خون دیده باشد !
سالها مثل صلیبی سرد بر دوشت کشیدم
تا شبی در خلوتی روشن در آغوشت کشیدم
من نفهمیدم که در جانم به دنبال چه بودی ؟!
بین بازوهای عریانم به دنبال چه بودی ؟!
مثل بچه ماهی از قلاب چشمت ترس دارم
از سقوطی ژرف در گرداب چشمت ترس دارم
ما قراری داشتیم اینکه قرارم را نگیری
اینکه از من زخمهای ریشه دارم را نگیری
پا به پایت آمدم اما تو پایم را شکستی
دست رد بر من زدی و دنده هایم را شکستی
خاطرات فرجه و تعطیلی از یادم نرفته
روز جشن فارغ التحصیلی از یادم نرفته
چشمهای سربه زیرت دستم آخر کار می داد
شوخی آخرکلاسی ها تو را آزار می داد
رفتی از این شهر و اصلاً اتفاقی هم نیفتاد
سالها یک تکه هیزم در اجاقی هم نیفتاد
عمرها حتی به مرگی هم نیرزیدند بی تو
ایستادم ! زانوانم گرچه لرزیدند بی تو
در قماری بی طرف در فکر بردن بودم عمری
با گمان زندگی مشغول مردن بودم عمری
تا بیایی گیسوانت را به فنجانم بریزی
درد را چون آسیابی کهنه در جانم بریزی
بوده خود را در میان شهر ویلان دیده باشی ؟
قلب خود را گوشه ی جوی خیابان دیده باشی ؟
دیده ای داماد با پیراهنی خونی برقصد ؟
نیمه شب جادوگری با شال زیتونی برقصد ؟
زیر پلک خسته جز کابوس بیخوابی ندارد
مرد خونسردی که دیگر هیچ اعصابی ندارد
دود سیگارش شبیه آتش نمرود می شد
حجم بغضش نیمه شب سرچشمه ی یک رود می شد
برکه ی سنگ است این زخم مشوش ؛ درد دارد
مثل جِزجِز کردن هیزم در آتش درد دارد
گیسوان گرم این شومینه از در می گریزد
مثل نوزادی که از پستان مادر می گریزد
بعد تو این مرد میل قهوه خوردن هم ندارد
زندگی جایی برای خوب مردن هم ندارد
می کشم رنج تو را تا درد باقی مانده باشد
تا که بر روی زمین یک مرد باقی مانده باشد
من نخواهم شد از این دیوانگی دلسرد هرگز
توبه حتی از گناهانم نخواهم کرد هرگز
گرچه از دریا به جز مرداب مجروحی نمانده
از من دیوانه ات جز مرد بی روحی نمانده
لاک پشت ، ای کاش، نسل خویش را کتمان نمی کرد
تخمهایش را میان ماسه ها پنهان نمی کرد
یا که در دریاچه های نیمه شب قویی نمی مرد
یا پلنگی پیر هم دنبال آهویی نمی مرد
ماه با تابیدنش بر فلس ماهی بوسه می زد
شبنمی بر گونه ی سرد گیاهی بوسه می زد
دیده ای آیا که دشت از دست سنگ آزرده باشد ؟
یا که جنگل از کمینهای پلنگ آزرده باشد ؟-
کوه هنگام سحر خورشید را دوشش نگیرد
یا که مهتاب آسمان را توی آغوشش نگیرد؟
وا نکن اما بمان تا پشت این در خوش بمانم
دست کم بگذار با اوهام خود سرخوش بمانم
چون خدا وقتی که چوپان را پیمبر خوانده باشد
شهربانویی گدایی را به بستر خوانده باشد
باز لبخندی بزن تا در رگانم جان بیاید
رودها بازوی دریایند اگر باران بیاید
چشمهایت را ببند و فکر کن من مرده باشم
نذر کردم کفشهایت سمت گورستان بیاید
من چه خواهم کرد بی تو ؟ مردم کرمان چه کردند ؟
منتظر ماندند تا آغامحمدخان بیاید !!
وقتی از من دور باشی بیم دارم وقت مرگم
جای عزراییل بر بالین من شیطان بیاید !!!
من یقین دارم جهانم بی جنون معنا ندارد
کشتی بی بادبان جایی در این دریا ندارد
یافتم چشم تو را درکیسه ی دریانوردان
تکه های قلب خود را در بساط دوره گردان
از سرم بردار فنجان را که در فالت بگردم
روی باروی کدامین قلعه دنبالت بگردم ؟
من نفهمیدم نشانی ات کجای نقشه گم شد
شهر من با رفتنت در انحنای نقشه گم شد
دردناک است اینکه از خوشبختی ات هم ترس دارم
از پلنگ رویه ی روتختی ات هم ترس دارم !
این خرفتی ربط چندانی به پیری هم ندارد
عشق حتی واحد اندازه گیری هم ندارد
رفته رفته بارور شد مرزها بین من و تو
فاصله انداخت آن اندرزها بین من و تو
جنس عشق مردم این شهر کیفیت ندارد
گرچه کیفیت برای تو اهمیت ندارد
چشم خود را باز کن ! من در شبی مشکوک مُردم
چون اسیری مانده در یک قلعه ی متروک مُردم
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
گیسوانت را به صورتم بپاش
هیچ مرده ای را شبانه تشییع نمی کنند
نگاهت قلابی ست
که به پلکم گیر می کند
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
باد با رقصیدن ، از پیراهنت رد می شود
آب ؛ سرمست است وقتی از تنت رد می شود
من كه دورم از تو اما خوش به حال هر نسیم
وقتی از گل های سرخ دامنت رد می شود
خوش به حال لرزش دستی كه با لرزیدن از
مرزهای دكمه ی پیراهنت رد می شود !
خوش به حال گردش سیاره وقتی نیمه شب
از مدار چشم های روشنت رد می شود !
خوش به حال هرم آن بازوی عریانی كه گاه
مثل پیچك های باغ از گردنت رد می شود !
من كه گفتم « چشم » ! ، اما خوش به حال هر كه از
«لطفا از این بیشتر نه ! » گفتنت رد می شود !
" اصغر عظیمی مهر "
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
صبر کن ! آرام ! کم کم آشنا هم می شویم!
عده ای قبلا شدند و ما دو تا هم می شویم !
مثل هر کاری از اول سخت می گیریم و بعد
ساده در آغوش یکدیگر رها هم می شویم
شرم چیزی دست و پاگیر است و وقت ما کم است!
پس به مقدار ضرورت بی حیا هم می شویم!
گرچه عمری سربه زیری خصلت ما بوده است
هرکجا لازم شود سر به هوا هم می شویم
دیر یا زود آتش هر عشق می خوابد ؛ کمی
صبر کن ! نسبت به هم بی اعتنا هم میشویم
از همان راهی که می آییم برخواهیم گشت
بعد از آن با سادگی از هم جدا هم میشویم
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
منتظر هستم ! مسلح کن تفنگ دیگری !
سمت من شلیک کن حالا فشنگ دیگری !
پشت هر لبخندت اخمی تلخ پنهان گشته است !
غالباً خفته ست در هر صلح ؛ جنگ دیگری !
مثل یک دیوانه دنبالت به راه افتاده ام
سمت من پرتاب کن از لطف ، سنگ دیگری !
من بمانم یا که نه ؟ ! تکلیف را معلوم کن !
نیست دیگر بیش از این وقت درنگ دیگری !
عاقبت بر پایه ی قانون جنگل میشویم
تو غزال دیگری و من پلنگ دیگری !
من که دنبال شکارت نیستم آهوی من !
آمدم بلکه نیفتی توی چنگ دیگری !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
