دوستان عزیز شعر زیر مقداری طولانیه اما شعر زیبائیه امیدوارم به بزرگواری خودتون
ببخشید منوبه خاطر طولانی بودنش
اولين شعر جهان را آدمي افسرده گفته !
من دقيقاً مرده ام ! اين شعر را يك مرده گفته !
بر رگانم خيره شو ! شايد كه خونم را ببيني !
دست بر شعرم بكش ! شايد درونم را ببيني!
هست در هر استخوان سخت ، مغزي نرمْ پنهان!
پشت سردي نگاهم هست ، حسي گرمْ پنهان !
روي جام خالي ام گرد فراموشي نشسته!
چشم گرگ خسته اي در خواب خرگوشي نشسته!
خلقت انسان اگر طرح هبوط دسته جمعي ست
زندگي ، اين روزها ، تنها سقوط دسته جمعي ست!
آنچه در چشمان من گاهي مي آيد خواب هم نيست!
گرچه زير بالش من لنگه اي جوراب هم نيست!
مغز من از خستگي در آستان انهدام است
چشم بگذاري اگر، تا بيست بشماري تمام است!
بيش از اين نگذار تا در اين حرم زائر بمانم !
من نميخواهم تمام زندگي شاعر بمانم!
چون براي زندگي كردن دليل محكمي نيست!
من رسيدم به سي و شش سالگي ! سن كمي نيست!
رو به هر سو مي كنم بسته ست! من ديوار خويشم!
من به فكر بستن پرونده ي اشعار خويشم!
تا كجا بايد پي تكميل اين پرونده باشم ؟!
فوق فوقش تا دو تابستان ديگر زنده باشم !
جز خدا و خلق او ، من از خودم هم كينه دارم!
جاي قلب ، انگار، بمب ساعتي در سينه دارم!
چاشني بمب دست توست ! من يك گرگ پيرم!
پس كمك كن تا كمي هم زودتر از اين بميرم!
روي كفش سنگي ام از خاك ْ زنگاري نشسته!
مثل قرنيزي كه بر پاهاي ديواري نشسته!
فكر ميكردم سر پا هستم و افتاده بودم!
فكر ميكردم زنان را ميشناسم! ساده بودم!
من به فكر استخوان درد ِ خماري بعد مستي!
تو به فكر بردن چين و چروك از چهره هستي !
من زبانم بند مي آمد ! ولي خوشحال بودم!
مثل ديدار زني زيبا و مردي لال بودم !
كاشكي چشمان تو قدر نگاهت را بداند !
آسمان شهر، قدر روي ماهت را بداند !
من براي با تو بودن هيچ چيزي كم ندارم!
جرأت اينكه فراموشت كنم را هم ندارم!
مي روم! شايد كه در تقدير بخت ديگري تو !
مثل تاك ، اغلب وبال يك درخت ديگري تو !
تا گرفتار آمدي ميخواستي همواره باشم!
من كه همراهت نبودم تا به فكر چاره باشم!
تو مگر با رفتنت از جان خود سيرم نكردي؟!
بعدازآن با حلقه هايي داغ ‘ زنجيرم نكردي!؟
بي هوا هرجا نرو ! ديگر هوايت را ندارم!
گرچه مي جنبد لبت اما صدايت را ندارم!
من به تو حق ميدهم از من اگر سرخورده باشي!
اينكه از دست من و اعمال من افسرده باشي!
بر سرت گاهي اگر ديوانه سنگي زد ، ولش كن !
زخم بسته بيشتر در چشم مي آيد ! ولش كن!
سعي كن تا صبر را در شعله ي خشمت ببيني!
چيزهاي خوب را با بستن چشمت ببيني!
از همان آغاز اهل پايكوبي كه نبودم !
خسته ام از اين نقاب ، مرد خوبي - كه نبودم - !
من فقط روحم ! براي من كمي هم تن بياور !
از سفر يك صورت ديگر براي من بياور !
شركتي هستم كه بعد از افتتاحش زود بسته ست!
خط توليدش به راه افتاده اما ورشكسته ست!
بوده چشمان كسي يكباره مستت كرده باشد ؟!
تاجر نا آشنايي ورشكستت كرده باشد !
عده اي تحت نظر گيرند هر شب خانه ات را
نيمه شب از پشت سر دستي بگيرد شانه ات را
روي برگرداني و بر صورتت سيلي نشيند !
نام تو چون لكه اي بر دامن ايلي نشيند !
تا به خود آيي همه بي قدر و ارجت كرده باشند!
مثل پول توي جيبي زود خرجت كرده باشند !
سايه ي اشباح را توي اتاقت ديده باشي!
از فشار خستگي با پالتو خوابيده باشي!
چون درختي ، ناگهان بي برگ و بارت كرده باشند !
توي خواب ظهرگاهي ، سنگسارت كرده باشند !
بين خيل كفشها دنبال دمپايي بگردي!
اينكه دنبال كسي – كه نيست – در جايي بگردي!
قلب من فهميد وقتي در هواي ديگري رفت!
پاي من حس كرد تا در كفشهاي ديگري رفت !
ارتباطاتي كه مشكوك است عرفاني ست آخر ؟
اين خيانت كي خطا ، از روي ناداني ست آخر ؟!
دست بي باور كه در حال دعا باشد كلافه ست !
سر كه روي بالشي ناآشنا باشد كلافه ست !
در ميان جمع مستان اهل مذهب بودنت چيست؟!
در ميان لاابالي ها ، مؤدب بودنت چيست ؟!
ما به هركس كه نشد همراهمان، گمراه گفتيم!
زيرچشمي چشم چرخانديم و « يا الله» گفتيم!
حفظ بودم آن زمان هر كافه را با ساكنينش
درصدِ قطرانِ هر سيگار را با نيكوتنينش!
صندلي پشت بودي و به تو تعظيم كردم!
با هواي ديدنت آيينه را تنظيم كردم!
چشم تو بي شيطنت گر بود يكدستي نمي زد!
كبك پيش چشم شاهين چهچه مستي نمي زد!
در خيابانهاي خيس از خشم ويراژي كشيدن!
پالتوي خيس را بر روي شوفاژي كشيدن!
غصه كم كم نسل من را از زمين برداشت بي تو !
فيلمها را از وسط ديدن ، چه لطفي داشت بي تو ؟!
من كه پايان خوش صد داستان را خوانده بودم!
از همان آغاز دست قهرمان را خوانده بودم!
بعد از اين با قهرمانِ داستان كاري ندارم
جز خودم با كس سر همذات پنداري ندارم!
من براي رد شدن از مدخل اين در بزرگم !
مثل عرض چوبهاي گنجه ي مادربزرگم!
من پلي هستم كه سيلي سمت او جريان گرفته!
خانه اي بي سقف وقتي ناگهان باران گرفته !
هركسي جاي بدهكاري خود پرداخت ما را !
جنگهاي بي ميانجي از نفس انداخت ما را !
خاطر جمعي نماند از قول آن جمع پريشان!
چيزي از دلسوزي ناماندگارِ قوم و خويشان!
از سر درماندگي با هركسي همراه بودم!
چون بيانيه ي احزاب تحول خواه بودم!
گم شدم در لاي تبليغ و كليپ و صوت و تيزر !
جز عرقهاي سگي در نايلون هاي فريزر -
هيچ چيز ديگري از مستي ام يادم نمانده !
من دلي پر دارم اما وقت فريادم نمانده !
من فوائد داشتم ؛ اما حرامم كرده بودي!
يك نفر بودم ولي تو قتل عامم كرده بودي!!!!!
او كه با نامرد هم چون دوست مي خنديد بودم !
پسته ي خامي كه زير پوست مي خنديد بودم !
مرگ ، وقتي با تصور مورد تصديق باشد ؛
زندگي مجموع قرص و شربت و تزريق باشد !
مي روم تا قله اما آخر از آنجا مي افتم!
از پس اين رنج بر مي آيم و از پا مي افتم!
گرچه جزء رستگاران الهي هم نبودم!
بعد مرگم در پي فرجام خواهي هم نبودم !
جاي حرف دل كجا بر پهنه ي سجاده باشد ؟
بيش از اين نگذار حرفم بر زمين افتاده باشد !
معبدي ويران كه شوق مرگ كاهن داشت بودم!
ساعت خيسي كه چشماني پر از شن داشت بودم !
سوختم سجاده را تا سجده ام ابتر نماند !
خواستم تا بينمان اين پرده هم ديگر نماند !
پاره خواهد روزي روح من اين قالبش را !
ميدرد اين ببر دست آموز، روزي صاحبش را
ميرسد روزي كه هركس صاحب يك جاده باشد !
زير تختخواب هركس يك جسد افتاده باشد !
جنگجويي كامياب از اين جهان ناكام رفته
مثل نوزادان از دنياي ما بي نام رفته !
مي زنم هي دست و پا با آنكه دست و پا ندارم
بعد از اين من كار چنداني در اين دنيا ندارم !
ما دعا كرديم باران آيد ، اما اين تگرگ است
كمترين حقي كه ما از زندگي داريم مرگ است !
برچسبها: اصغر عظیمی مهر
