حلقهء زلف تو شد باعث ویرانی من
وای بر حال دلِ سردِ زمستانی من
ناز کمتر کن و هر جا ، سخن از دل بنویس
تا ببینی همه جا ، شعر و غزلخوانی من
نرود عمر من و شادی دل ، تا دمِ صبح _
نکنی گر تو شبی، فکر پریشانی من
حجرالاسود چشمت ، شده آرامش ما
میشوی تا به ابد ، کعبهء ایرانی من
ناز کمتر کن و از حال خرابم بنویس
ناز تو باعث این بی سر و سامانی من
تیر مژگان زده ای تا که عذابم بکنی
مُهر جانبازی تو ، خورده به پیشانی من
تا پریشان بشود زلف تو در دست نیسم
وای بر حال من و ، حال مسلمانی من
واجب شرعی دین است ، که لبهای شما
بشود در همه جا ، قسمت و ارزانی من
تو که همرنگِ هوایِ دمِ صبحِ غزلی _
« غافلی» از من و ، از آتش پنهانی من
اسماعیل جلیلی « غافل »
برچسبها: اشعار خودم
قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد ، از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین ، هرکس به خاک افتاد ، برد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا ؛ که این تاراجگر
هر چه برد، از آنچه روزی خود به دستم داد ، برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد ، برد
برچسبها: فاضل نظری
عقل اگر میخواهد از درهای منطق بگذرد
باید از خیر تماشای حقایق بگذرد
آنچه آن را علم میدانند، اهل معرفت
مثل نوری باید از دلهای عاشق بگذرد
طفل میگرید مگر میداند این دنیا کجاست؟
عمر چون با هایهای آمد به هقهق بگذرد
هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
باید از خون دل صدها شقایق بگذرد
صبر بر دور جدایی نیست ممکن بیشراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد
از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد
برچسبها: فاضل نظری
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد
برچسبها: فاضل نظری
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهیهای عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
میتوانستی نتازی بر من، اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی
برچسبها: فاضل نظری
یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟
این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟
دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟
از بوسه گلگون تو خون میچکد ای تیر!
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟
از رستم پیروز همین بس که بپرسند:
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
برچسبها: فاضل نظری
طاووس من ! حتی تو هم در حسرت رنگی !
حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی !
یک روز دیگر کم شد از عمرت ، خدا را شکر
امروز قـــدری کمتر از دیروز دلتنگی
از " خود " گریزانی چرا ای سنگ ! باور کن
حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی
عمریست در نی شور شادی میـــدمی اما
از نــــی نمی آید به جز اندوه آهنگی
دنیا پـــلی دارد که در هر سوی آن باشی
در فکر سوی دیگری ! آوخ چه آونگـی!
برچسبها: فاضل نظری
