با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم ،
و تو گفتي من از اين شهر سفر خواهم كرد .
عاقبت هم رفتي ،
و چه آسان تو شكستي دل غمگين مرا
تو سفر كردي از اين شهر ولي ، اي گل خوبم ، جانم
من هنوزم « حذر از عشق ندانم ، سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم »
***
روزها طي شد و رفت.
تو كه رفتي منِ دلخسته ي پاك
با همه درد در اين شهر غريب ،
باز عاشق ماندم
همهْ فكرمْ ، همهْ ذكرمْ،
آرزوهاي دلِ دربدر و خسته ز هجرم ،
وصل و ديدار تو بود.
تا كه باز از نفست ، روح در من بدمد ، زنده باشم با تو ، ولي افسوس نشد.
***
ماهها هم طي شد.
بارها قصه آن ، كوچهْ مهتاب مشيري خواندم
باورم شد كه جهان ، زندگي ، عشق ، اميد ،
سست و بيبنياد است
ولي انگار كه عشقت ، يادت ، هيچ فكر سفر از اين دل و اين سينه نداشت 
***
راستي محرم دل ،
كوچه ي خاطرههاي تو و من ، يادت هست؟!
كوچهاي مثل همان ، كوچهْ مهتاب مشيري
كوچه ي مهر و صفا ، كوچه ي پنجرهها
پاي آن تير چراغ ، وه چه شبهايي بود
خندهها ميكرديم ، قصهها ميگفتيم
از اميد ، عشق ، محبت كه در آن نزديكي ،
در صميميت و پاكي فضا جاري بود
و سخن از دل ما ، كه به دريا زده بود
حيف از آن همه اميد دراز
حيف از آن همه اميد دراز
***
در خيالم ، با خودم ميگفتم : كوچهْ مهتاب مشيري شعريست ، عشق برتر باشد
و به اين صحبت كوتاه خيالم خوش بود .
ولي افسوس كه ديگر رفتي ، رفتني بيپايان ، بيعطوفت ، بي مهر
و در اين قصه ي تلخ ، باز من ماندم و من
***
ديگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولي از عادت اين دل ،
دلِ تنها ،
دلِ مرده ،
شبْ شبي ،
روشن و مهتاب شبي
باز از آن كوچه گذشته
زير لب ميخوانم
« بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم »
برچسبها: احساسی, طهمورث دادفریان
