با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو
در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو
از هر طرف نرفته به بن بست می رویم
لعنت به روزگار من و روزگار تو
تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حصار تو
احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو
آن كوپه ي تهي منم آري كه مانده ام
خالي تر از هميشه و در انتظار تو
اين سوت آخر است و غريبانه مي رود
تنهاترين مسافر تو از ديار تو
هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تر
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو
اما در اين زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عيار تو
برچسبها: محمدعلی بهمنی
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی میسوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خسته ترین حنجرهها میآمد
بغضشان، شیونشان، ضجهی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخمها خیره تر از چشم تو را میجستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپاره ی دنیای مناند
لیک با این همه از بهر تو میخواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمهی مبهمشان
فکر نفرین به تو در ذهن غزلهایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
برچسبها: محمدعلی بهمنی
خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام
اعتراف این که: در این شیوه سرآمد شده ام
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند
که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام
شعر وعشق، این سو و آن سوی صراط اند- که من
چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام
مدعی، نیستم-اما-هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام
برچسبها: محمدعلی بهمنی
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هرشب
تماشاییست پیچ و تاب آتشها ... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هرشب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هرشب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هرشب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب...
برچسبها: محمدعلی بهمنی
تــو از اول سلامت پاســـخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت
بهشتت سبـزتــــر از وعــده ی شداد بود امــا
- برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت
ببخشایـــم اگـــــر بستم دگــــر پلک تماشــــا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش ، دود با خود داشت
«سیاوش» وار بیــــرون آمدم از امتحــــان گر چــــه
- دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکــــه ام بگذار دریا ارمغــــان تــــــو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
برچسبها: محمدعلی بهمنی
باز هم شب شد و من ماندم و تکرار غزل
قلمی دست من افتاد به اصرار غزل
مبحث هندسه و یک ورق کاغذ و بعد
محور عشق من و چرخش پرگار غزل
یک جنون در دل من رقص کنان می کوبد
سر احساس مرا بر در و دیوار غزل
دوستت دارم و انگار مرا می سنجند
لحظه ها، ثانیه ها باز به معیار غزل
چشم تو یاد من افتاد، خودت می دانی
که کساد است در این مرحله بازار غزل
غرق روحانیت عشق تو هستم اکنون
چون که نزدیک شده لحظه افطار غزل
جمله آخر شعرم چه قشنگ است ، قلم
رج به رج نقش تو را بافته بر دار غزل!
برچسبها: محمدعلی بهمنی
ﻟﺒﺖ "نه" ﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : دلت "آری"
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻥ ﺩﺷﻤﻨﯽ ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ داری!
.
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ همه ﺷﯿﺮﯾﻦ ؟
ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺣﺮﻑ ﺗﻠﺨﯽ ﺭﺍ ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﺭﯼ ؟
.
ﻧﻤﯽ ﺭﻧﺠﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺑﻢ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺯ ﻋﯿﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺼﺮ عیاری
.
ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﮕﺬﺍﺭﯼ
.
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺍﯼ ﻣﻌﻤﺎ! ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ
.
برچسبها: محمدعلی بهمنی
در اين زمانه ي بي هاي و هوي لال پرست
خوشا به حال كلاغان قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ي خود را
براي اين همه نا باور خيال پرست ؟
به شب نشيني ي ِ خرچنگ هاي مردابي
چگونه رقص كند ماهي ي ِ زلال پرست ؟
رسيده ها چه غريب و نچيده مي افتند
به پاي هرزه علف هاي باغ كال پرست
رسيده ام به كمالي كه جز اناالحق نيست
كمال دار براي من كمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاري است
به چشم تنگي نا مردم زوال پرست
برچسبها: محمدعلی بهمنی
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو ، در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست
برچسبها: محمدعلی بهمنی
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم ،سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من ،عالمی نیست
غم ، آنقدر دارم ،که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت ، بنشین غمی نیست
حوای من ، بر من مگیر این خودستانی را ،که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را ، بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من ، بیندیش
لبریزی از گفتن ، ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم ، شبنمی نیست
شاید به زخم من ، که می پوشم ز چشم شهر، آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر ، اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
برچسبها: محمدعلی بهمنی
بگذارید- اگر هم نه بهاری - باشم
شاعر سوخته گل های صحاری باشم
می توانم که خودم را بسرایم – هرچند
نتوانم که همانند قناری باشم
معنی پیر شدن، ماندنِ مردابی نیست
پیرم ،- اما بگذارید که جاری باشم
کاری از پیش نبردم همه ی عمر ، ولی
شاید این لحظه ی نایافته ،کاری باشم
همچنان طاقت فرسوده شدن با من نیست
نپسندید که در لحظه شماری باشم
همه ی درد من این است که می پندارم
دیگر ای دوستِ من ! دوست نداری باشم
مرگ هم عرصه ی بایسته ای از زندگی است
کاش ! شایسته ی این خاکسپاری باشم
برچسبها: محمدعلی بهمنی
درین زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
برچسبها: محمدعلی بهمنی
بوی کافور گرفتم نفحاتی بفرست
با توام-عشق! گلابانه حیاتی بفرست
هر چه از خاک سرودم-به سماعم نکشاند
هم از افلاک برایم کلماتی بفرست
هم-اگر شاخه نباتانه غزل هایم نیست
دلخوشی های مرا حب نباتی بفرست
ذات و ذرات من ای دشت! عطش زاده توست
نیل اگر هم عطشم نیست فراتی بفرست
شوقم از مصلحتت، موهبتی خواستن است
لایق نور نبودم ، ظلماتی بفرست
در غزل قافیه تا هست، تمنا باقی ست
تا از این بیش نخواهم، صلواتی بفرست .
برچسبها: محمدعلی بهمنی
