آیه ی عشق است با خط معـــلّا چشـــــم تو
کرده سِر الله را در بوق و کرنــــــا چشــــم تو
تا پرندِ پلکهــــات از خواب دامن میـــکِشند
شیخ می گوید : سلامٌ هِیَّ حتّی چشم تو
پشتِ پلکِ آهـــــوان و زیـــــرِ ابروهای تو
- گرچه نام هر دوشان چشم است - اما چشم تو ....
هم برای رستگاری ، روشنِ چشمت بس است
هم برای کافـــــری ، کافیست ما را چشـــم تو
تیر و تارا ، اشکبارا ، چشمه سارا - چشم من-
غم گُسارا ، عاشِقـــا ، قدیسه وارا - چشم تو-
نیست از این ، منتی سنگین و طاقت سوز تر :
"دیدن آیــــاتِ قـــــرآنِ خـــــدا با چشــــم تو"
هیــــچکس مانندِ من مردِ چنین جنگی نبـــــود
لا فَتی اِلا خــــودم لا سَیف اِلا چشــــــم تو ...
برچسبها: مهاد میلاد
چند سالي ميشود در دفترم مي بينمت
ناز بانو ، از غزلهايم بيا بيرون ، شبي
مثل سيگاري که هر شب در نبودت ميکشم
سينه را ميسوزي ، اما باز هم روي لبي
زخم ماه و سالهای بي تو در خود ريختن
تازه ميماند به جان شعرهايم تا ابد
در جواني آنقدر پيرم که هر جا ميروم
کودکي با دست ، جايش را تعارف ميکند ..
قدر يک آيينه از زيباييِ چشمت پُرم
در دوراهي ، در خودم ، در منجلاب افتاده ام
روسري وا ميکني يا زهر مي پاشي که من
مثل موي باز تو در پيچ و تاب افتاده ام
مي نشيني در خودت با لهجه ی تلخ غروب
مي گريزم از خودم تا دشت هاي سردسير
بر لبانت خنده اي پيداست ، اما سردِ سرد
در جهانم شاعري مانده ست ، اما پيرِ پير
بعدِ تو بغضِ غزل هايم به آساني شکست
مو به مو حفظم ، سکوت روزهاي رفته را
کودکي در شهر بازي ، من کنار پنجره
هردو " بي تابيم " اما من کجا و او کجا
مثل اشعاری که پاشیدم به راهِ رفتنت
زود می میرند شاعرهای بی نام و نشان
هر غزل تا چشمهایت رفته ام ، برگشته ام
باز گرد و پای این ابیاتِ بی شاعر بمان
پيچک ارديبهشتي دست در دست بهار
مي گريزد از تمام باغها ، تا گوش تو
کاش مثل بچه هاي ناخلف پرتم کنند
در خيابان نه ، عزيزم ، بلکه در آغوش تو ...
برچسبها: مهاد میلاد
سکوتِ من و بسم الله الرحمن الرحیم از تو
تتق تق میخورد آهسته سنگی بر سر سنگم
صدایی میدرد بهتِ ملالت بارِ خاکم را
که: آه ای مرد تنهایم ، که : آه ای دوست دلتنگم
من اما غرق در تاریکیِ ژرفی بنامِ مرگ
تو را نشنیده میگیرم که شاید دست برداری
در این تاریکِ دور از دست ، این خاموشیِ خاموش
منِ پوسیده را تنها به حال خویش بگذاری
و افتاده ست ماری مُرده بر فرسودهء نعشم
که زهر اندودِ چشمانش گواهِ روشنِ مرگ است
گیاهی سر بر آورده ست خون نا نشیطم را
که تیغ اش ساقه و دستِ به زخم آلوده اش برگ است
سکوتِ من ، تتق تق ، سنگِ بعدی ، ضجه ای دیگر
صدا رنجور و بغض آلود : آه ای مردتنهایم
و من عاجز تر از آنم که درب کلبهء خود را
به روی میهمانی خوانده یا ناخوانده بگشایم
تقلای عبث در کوبه های سنگ پنهان است
که من عاجز تر از آنم که آنی از تو برخیزم
و این خوابِ هزاران ساله ، این پوسیده بستر را
به امیدِ محبت خیزیِ خاکِ تو بگریزم ...
سکوتِ من ، تتق تق ، سنگ بعدی ، آه اما نه
صدا ویران تر از اصرار یا آوای چاووشی ست
صدای کفش های رفتنِ این آخرین زائر
به دنیای "پس از من تلخ"، بیراهِ فراموشی ست
به ناهنگام بیرون بردم از این خاک ، دستم را
تمامِ خویش را در ضجه ای مغموم پیچیدم
و خوناخون دویدم در رگِ متروک گورستان
سراییدم ، هر آنی را نباید می سراییدم :
بیا ای دوست از خاک استخوانم را بکش بیرون
و با سمباده ء سلاخ آن را تیغ و خنجر کن
بزن بر خاک قبرم ، پاره کن بغض مزارم را
که من با کینه دنیا آمدم ، با کینه ، باور کن
بیا و لقمهء سگ های بی صاحب تر از من کن
همین پوک استخوانهای ضعیف و بی دوامم را
که شاید عو عو این پرسه زن های بیابانی
بگیرد از سکوتِ لاشخورها ، انتقامم را ...
منم ، فریادِ اعصارِ نگفتن خیز ، زائر جان
منم ، سردِ زمستان ، زخمیِ پاییز ، زائر جان
منم من ! پای ماندن ، پای رفتن نیز ، زائر جان
سکوتی کهنه ام ، از حنجرم برخیز زائر جان ...
تو اما محو در خاموش گاهِ بی خداحافظ
مرا نشنیده میگیری که شاید دست بردارم
تو را با روزگارانِ پس از من تلخ و تلخا تلخ
بدستِ نیمه شب های " خدا گم کرده " بسپارم ...
برچسبها: مهاد میلاد
