هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : یکشنبه نهم آذر ۱۴۰۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

تا تو بودی در شبم من ماه تابان داشتم
روبه‌روی چشم خود چشمی غزل‌خوان داشتم

حال اگرچه هیچ نذری عهده‌دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود:
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟

ساده از "من بی تو می میرم" گذشتی خوب من
من به این یک جمله‌ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه‌ی تشییع من از دور بویت می‌رسید
تا دو ساعت بعد مرگم همچنان جان داشتم


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : پنجشنبه یکم مهر ۱۴۰۰ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

برگ‌هایم ریخت بر روی زمین، یعنی درخت

 

خود به مرگ خویشتن، رای ِ موافق می دهد


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : یکشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۹ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پبش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید
خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هر چند نبود

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود

 



 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : چهارشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻭﻓﺎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﻡ مزن! ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴت !

ﺗﻮ ﺷﺮﯾﮏ ﺩﺯﺩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﻗﺎﻓﻠﻪ
ﻏﺎﺭﺗﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻣﯽﺭﻭﻡ
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻋﺬﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !

ﻧﺎﺯ ﮐﻢ ﮐﻦ، ﻋﺸﻮﻩ ﺑﺲ ﮐﻦ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺁﻣﺪﯼ
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﯿﺮﺯﻥ! ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﻻﯾﻖ ﺗﻮ ﺧﺴﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺍﻧﯽ ﭼﻮ ﺍﻭ
ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﻮﻫﮑﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﺷﯿﺮ ﮐﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻔﺘﺎﺭﻫﺎ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺷﻮﺩ؟
ﺩﻭﺭ ﺷﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﻧﺒﺮﺩ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﻟُﺐ ﻣﻄﻠﺐ: ‏«ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺑُﺰ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺮﻣﻦ ﮐﻮﻓﺘﻦ
ﮔﺎﻭ ﻧَﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻣﺮﺩِ ﮐﻬﻦ‏» ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !


 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

شرمی‌ست در نگاه من، اما هراس نه
کم صحبتم میان شما، کم حواس نه

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه


از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری فلک زده‌ام، آس و پاس نه


من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما
با هم موازی است و لیکن مماس نه


پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !

 

مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

 

من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

 

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی !

 

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی !

 

چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی !

 

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی …


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : دوشنبه یکم آبان ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
 

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود

و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

 

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم

مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

 

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید

خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

 

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله ؛ تقصیر تو هرچند نبود

 

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول

بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

 

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

 

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

 

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!

کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
 

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد

ناز ِ معشـوق دل آزار خـــــریـــدن دارد

 

فــارغ از گــله و گــرگ است شبانی عـاشق

چشـم سبـز تو چه دشتی ست! دویدن دارد

 

شـاخـه ای از ســر دیـــوار بـه بـیـرون جسته

بوسه ات میوه ی سرخی است که چیدن دارد

 

 عـشـق بـودی وَ بـه انـدیـشـه سرایت کردی

قلـب با دیدن تـو شـور تــپــیـدن دارد

 

وصــل تـو خـواب و خـیـال است ولی بـاور کن

عـاشـقـی بـی سـر و پــا عـزم رســیدن دارد

 

 عــمــق تــو دره ی ژرفــی اـست مـرا می خواند

کسـی از بــین خودم قصد پـریدن دارد

 

اول قــصـه ی هـر عـشق کـمی تـکـراری است!

آخر ِ قـصه ی فرهـاد شـنیدن دارد...


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : دوشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

گفت دیده ست مرا؛ این که کجا یادش نیست

همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست

 

 این ستاره به همه راه نشان می داده ست

حال نوبت که رسیده ست به ما یادش نیست

 

 قصه ام را همه خواندند؛ چگونه ست که او

خاطرات من ِ انگشت نما یادش نیست؟!

 

 بعد ِ من چند نفر کشته، خدا می داند

آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست

 

 او که در آینه در حیرت ِ نیم خودش است

نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست

 

 صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع...

داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست!


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

به رفتن تــو سفر نـــه فرار میگویند

به این طریقه ی بازی قمار میگویند

 

به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنــــوز مثل گذشته " نگار"میگویند

 

اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالـــــی جنگل شکار میگویند

 

مرا مقایسه بــا تـــو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن خار میگویند؟!!

 

تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار میگویند


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت

بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت

 

از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد

در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت

 

رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!

پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت

 

مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت

مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت

 

مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس

یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت

 

ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد

زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت

 

ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش

امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت

 

دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد

دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی... دلم رفت


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم

سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم

 

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم

 

بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد

مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم

 

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا

مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

 

روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست

بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

 

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

 

این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش

آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

 

کم اگر با دوستانم می‌نشینمجرم توست

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

 

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

 

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

 

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

 

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت

می نیشینم تا قیامت با توصحبت می کنم


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

دهخدا تجربه ی عشق ندارد ، ورنه 

 

 معنی مرگ و جدایی به یقین هر دو یکی است...


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : پنجشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود 

سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود

 

به چشم فرش زیـر پـا ، سقف که مبتلا شود

روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود

 

کـنـار قـله های غـم ، نخوان برای سـنـگ ها

کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود

 

بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند

صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود

 


چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران

گلایه هم که می کنم ، شعر حساب می شود


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : سه شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

گِردش همه جمع‌اند، ولی جان به لبی نیست

تحویل نگیرند مرا هم عجبی نیست
 

چشمان من ابرند و دلم مرتع رنج است

ابرند و شبی نیست نبارند، شبی نیست
 

انداخت مرا دور وکسی نیست بگوید

این جام عتیقه است شکستی، حلبی نیست
 

بی علت و یکباره دلم خون نشد از دوست

نومید شد از وصل، همین کم سببی نیست
 

این شورشی از سلطه ی او خسته شد اما

یک ذره به دنبال جدایی طلبی نیست
 

سم خوردم و رفتم به درش با گله و اشک

گفتند که رفته ست سفر، چند شبی نیست!
 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : دوشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

آه ِ مـن دیشـب بـه تنـگ آمــد ، دویـد از سینــه ام

 

داشت مـی آمــد بســوزانـد تــو را ، نـگذاشتـم..!
 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : یکشنبه پنجم دی ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

پشت رُل ، ساعت حدوداً پنج ، شاید پنج و نیم

داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم

 

ازهمان بن بست باران خورده ، پیچیدم به چپ

از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!

 

زل زدی در آینه ، اما مرا نشناختی

این منم که روزگارم کرده با پیری ، گریم

 

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

 

بخت بد ، برنامه ، موضوعش تغزل بود وعشق

گفت مجری بعد " بسم الله الرحمن الرحیم" :

 

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

 

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"

 

شیشه را پایین کشیدی ، رند بودی از نخست

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

 

موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"

 

گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم

 


 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : پنجشنبه دوم دی ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند

شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

 

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست

آب را گرمای تابستان ، گوارا می‌کند

 

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم

دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

 

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی

نقطه‌ ضعف برگ‌ها را باد ، پیدا می‌کند

 

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر

پشت عاشق را همین آزارها، تا می‌کند

 

از دل همچون زغالم سرمه می‌سازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند

 

نه تبسم، نه اشاره، نه سؤالی، هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند

 

 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : شنبه بیستم شهریور ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیر

من دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر


بیش از این ، با موج ، از اعماق خود دورم مکن

این صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر
 

ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشی

برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر
 

من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن

پس گرفتم حرف خود را از ته دل ، پس بگیر!

 

مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدم

مُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر
 

در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختند

نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر

 

 

 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : سه شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

هـرگز تـو هـم مـانـنـد مـــن ، آزار دیــدی؟

یار خودت را از خــودت بـیـــزار دیــدی؟
 

 

آیــا تـو هـم هر پــرده ای را ، تا گشودی

از چــار چـوب پـنـجـره ، دیــوار دیــدی؟
 

 

اصـلاً بـبـیـنـم تـا بـه حـالا صـخـــــره بودی؟

از زیـــر امــــواج ، آســـمـان را تــار دیدی؟
 

 

نـام کـسی را در قـنــــــوتت گـــریـه کـردی؟

از «آتـنـا» گـفـتن ، «عــذابَ النـار» دیدی؟
 

 

در پـشـت دیـوارِ حیاطی ، شعــر خوانـدی؟

دل کـنـدن از یــک خــانه را دشـوار دیدی؟
 

 

آیا تو هم با چشم ِ بـاز و خیس ِ از اشک 

خواب کسی را روز و شب بـیـدار دیدی؟
 

 

رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟ 

بیـمار بـودی مثل ِمن ، بیمــــار دیــدی؟
 

 

حقــــــا که بـا مـن فــرق داری ، لااقـل تـو 

او را که می خواهی خودت یک بـار دیدی
 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

 

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار  ِ وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

 

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

 

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

 

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

 

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعدِ دفنم همچنان جان داشتم!!


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

 

چشم ها بیشتر از حنجــــــــــره ها می فهمند


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : سه شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

من که دائم پای خود ، دل را به دریا می زنم

پیش تو، پایش بیفتد ، قید خود را می زنم

 

در وجودم کعبه ای دارم که زایشگاه توست

از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم

 

این غبار روی لب هام از فراق بوسه نیست !

- در خیالم بوسه بر پای تو مولا می زنم ! -

 

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم

در رکوعت می رسم ، خود را گدا جا می زنم

 

این که روزی با تو می سنجند اعمال مرا

سخت می ترساندم ، لبخند اما می زنم

 

من زنی را می شناسم ، در قیامت ... بگذریم!

حرف هایی هست که روز مبادا می زنم


برچسب‌ها: کاظم بهمنی, مذهبی

تاريخ : سه شنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند
 

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : چهارشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد 

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را

 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید 

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را !


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

تاريخ : یکشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

مي رسد يك روز فصل بوسه چيني در بهشت              

روي تختي با رقيبان ‘ مي نشيني در بهشت

 

تا خدا بهتر بسوزاند مرا ‘ خواهد گذاشت               

يك نمايشگر در آتش   ،  دوربيني در بهشت

 

صاحب عشق زميني را به دوزخ مي برند                 

جا ندارد عشق هاي اين  چنيني     در بهشت

 

گيرم از روي كرم ‘ گاهي خدا دعوت كند                  

دوزخي ها را   براي   شب نشيني  در بهشت

 

با « مرامي » كه  من از تو « با وفا » دارم سراغ         

مي روي دوزخ  ، مرا وقتي ببيني   در بهشت

 

من اگر جاي خدا بودم براي  «  ظالمين »               

خلق مي كردم به نامت  سرزميني    در بهشت

 


برچسب‌ها: کاظم بهمنی

پیج رنک

دانلود آهنگ