بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بود
رشت، آبستــن یک گریــه ی طولانـــی بـــود
راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم
در سرم فکر و خیالــی کـه نمیدانی بود
لشکر چـــادر تـــو خانــــه خرابـــی ها کــرد
چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود
آه دریاب مرا دلبـــر بارانـــی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود
توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم
آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود
همه ی مصر بـــه دنبـــال زلیخـــا بودند
حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود
برچسبها: مرتضی عابدپور لنگرودی
پشت افکار نهیلیستی خود کنـــج یک رویکرد خوابش برد
شهر را گشت و گشت، خسته نشد شهــر را خسته کـــرد خوابش بــــرد
نصف شب بود، دختری تنها دوره می کرد خاطراتش را
آنقدر دوره کرد تــا .... آخـــر مثل یک دوره گرد خوابش برد
از "خدایا چقدر بدبختم ؛ تا "خدایا ببخش مجبورم"
توی ماشین نشست و رفت ... که رفت روی پاهای مرد خوابش برد
بار اول کمـــی عرق کــــرد و سرخ شد بعد رفت توی اتاق
بعد با گریه روی تخت نشست ... بعد با خـون و درد خوابش برد
یاد آورد روز آخر را فحش ها زجه های مادر را
بعد با فحش "گم شو از خونه _ _ دیگه هم برنگرد" خوابش برد
نصف شب بود، دختری تنها با کلنجار ها قدم میزد
چند ساعت گذشت و خود را از ، روی پل پرت کرد .... خوابش برد
مرتضی عابدپور لنگرودی
برچسبها: مرتضی عابدپور لنگرودی
بگردم دور تـو ... دور نگاهَت ... دور باطل ها
مرا دیوانه می خوانند امثال تو ... عاقل ها
پری رویی ... نه، زیباتر ... سر زیبایی ات بحث است
بــه طرزی کـــه کـــم آوردند ... توضیـح المسائل ها
حسادت می کنم با هرکه دستـَش لای موهایَـت
حسادت می کنم حتی به این موگیرها ... تِل ها
مرا از دور میدیدی ... خودت را جمع می کردی
بیا یک بار دیگـر هم ... شبیه آن اوایل ها
و من، معنــی بعضــی شعرها را دیـر می فهمم
که عشق آسان نمود اول ... ولی افتاد مشکل ها
برچسبها: مرتضی عابدپور لنگرودی
