عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم
تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم
ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم
بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟
برچسبها: فریدون مشیری
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزندهی شمع
سایهی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوییا مردهی سرگردان بود !
شمع ، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند !
کس نپرسید کجا رفت ، که بود
که دمی چند در اینجا گذراند !
این منم خسته درین کلبهی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایهی خویشم ، یا رب
روح آوارهی من کیست ، کجاست ؟
برچسبها: فریدون مشیری
بیا ز سنگ بپرسیم
درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی
حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ ، می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از
آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟
برچسبها: فریدون مشیری
به کسی کینه نگیرید
دل بی کینه قشنگ است
به همه مهر بورزید
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی
بوسه هم حس قشنگی است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه ی مادر
لحظه ی حادثه ی بوسه قشنگ است
بفشارید به آغوش ، عزیزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمی آغوش قشنگ است
نزنید سنگ به گنجشک
پر گنجشک قشنگ است
پر پروانه ببوسید
پر پروانه قشنگ است
نسترن را بشناسید
یاس را لمس کنید
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست بخندید
همه جا عشق بورزید
سینه با عشق قشنگ است
بشناسید خدا را
هر کجا یاد خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است...
برچسبها: فریدون مشیری
اگر احساس میگنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمیماند
و اگر الهام میجوشید با حرف،
زبان با ناتوانی در نمیماند!
شبی همراه این اندوه جانکاه،
مرا با شوخ چشمی گفت و گو بود...
نه چون من های و هوی شاعری داشت!
ولی شعر مجسم چشم او بود!...
به هر لبخند یک "حافظ" غزل داشت
به هر گفتار یک "سعدی" سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم،
که شعر او خدای شعر من بود!...
برچسبها: فریدون مشیری
خارخندید و به گل گفت:
"سلام"
و جوابی نشنید...
خار رنجید، ولی هیچ نگفت!
ساعتی چند گذشت...
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست، خلید
و گل از مرگ رهید...
صبح فردا که رسید،
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت:
"سلام"
گل اگر خار نداشت،
دل اگر بی غم بود،
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق ،
اسارت،
قهر و آشتی
همه بی معنا بود...
برچسبها: فریدون مشیری
دل من دیر زمانی است که می پندارد:
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
در ضمیری که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هائی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهراست
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به قشنگترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری غمخواری
بسپاریم به هم
بسرائیم به آواز بلند
شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد
برچسبها: فریدون مشیری
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که زعشق ،
ناله میزد " شیرین" ،
تیشه میزد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد: افسوس،
نه توان کرد ز بی جانی "شیرین" فریاد.
کار "شیرین" به جهان عشق برانگیختن است!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بینهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت ، میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد یک نفسی...
برچسبها: فریدون مشیری
ای همه مردم! در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذرانید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید،
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید .
وایٍ شما دل به عشق اگر نسپارید،
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید،
عشق بورزید،
دوست بدارید
برچسبها: فریدون مشیری
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
شراب شعر چشمان تو
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها،
که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها،
که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها،
که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب،
دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رؤیایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که میخندی
تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس!
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
برچسبها: فریدون مشیری
آهی کشید غمزده پیری سپید موی
افکند صبحگاه ، در آیینه چون نگاه
در لابلای موی چو کافور خویش دید
یک تار موی سیاه!
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.
سی سال پیش ، نیز، در آیینه دیده بود :
یک تار موی سپید!
در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: وای!
اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان
بگریست های های!
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج، ضجه ی مرگ غریق را
از دور می شنید.
طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر
می رفت باز در دل دریا به جستجو
در آب های تیره ی اعماق خفته بود:
یک مشت آرزو...!
برچسبها: فریدون مشیری
اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,
سراغ تو را از خدا میگرفتم
و گر سنگ بودم , به هر جا که بودی ,
سر رهگذار تو , جا میگرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز , ــ شاید ــ
شبی بر لب بام من می نشستی .
و گر سنگ بودی , به هر جا که بودم ,
مرا می شکستی , مرا می شکستی !
برچسبها: فریدون مشیری
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با آن سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کشم از دل که:
"آب...آب..."
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر کن پیاله را!
برچسبها: فریدون مشیری
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است...
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست...
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید!
برچسبها: فریدون مشیری
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
کجا باید صدا سر داد ؟
در زیر کدامین آسمان ،
روی کدامین کوه ؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد !
کجا باید صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر ، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق
با این مهر ، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است .
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .
جهان بیمار و رنجور است .
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .
نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردائی ، چه دنیائی !
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا !
ای آسمان !
ای شب !
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است ؟
برچسبها: فریدون مشیری
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ
ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮﻡ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ
ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ
ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ، ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎ
ﺧﻮﺩ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯾﺴﺖ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ،ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﺎﺯ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ، ﻏﻔﻠﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ
ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ
برچسبها: فریدون مشیری
از دل و دیده ، گرامی تر هم
آیا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و دیده گرامی تر
دســــــــت !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل کنی از دنیا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .
در فروبسته ترین دشواری ،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست که هست !
بیستون را یاد آر ،
دست هایت را بسپار به کار ،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !
وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،
دست هایی که به هم پیوسته است !
به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای
دست هایش بسته است !
دست در دست کسی ،
یعنی : پیوند دو جان !
دست در دست کسی
یعنی : پیمان دو عشق !
دست در دست کسی داری اگر
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند که از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !
دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در یاری نابینایی ،
خواه در ساختن فردایی !
آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی
دست هامان ، نرسیده است به هم
برچسبها: فریدون مشیری
عاشقم ...
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا ...؟
عشق کجا ...؟
پنجره ی باز کجا ...؟
من کجا ...؟
عشق کجا ...؟
طاقت آغاز کجا ...؟
بنشستیم
تو در قلب و من خسته به چاهی ...
گنه از کیست؟!
از آن پنجره ی باز ...؟
از آن لحظه ی آغاز ...؟
از آن چشم گنه کار ...؟
از آن لحظه ی دیدار ...؟
کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در آغوش بگیرم ...
برچسبها: فریدون مشیری
ازهمان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
صدرپیغام آوران حضرت باری تعالی
زهرتلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
و از همان روزی که با شلاق خون دیوارچین راساختند
آدمیت مرده بود
بعد هی دنیا پرازآدم شد و این اسیاب گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است
روزگار مرگ انسانیت است
من که
از پژمردن یک شاخه گل
ازنگاه ساکت یک کودک بیمار
ازفغان یک قناری در قفس
ازغم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
و اندر این ایام زهرم در پیاله زهر ماری که سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان بر جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم درجهان یکسر نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
برچسبها: فریدون مشیری
اثری ماندگار از زنده یاد فریدون مشیری
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر كن!
لحظهای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!
با تو گفتم: حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،
باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشك در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
برچسبها: فریدون مشیری
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین ، نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سردر کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم ، آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین ، که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
برچسبها: فریدون مشیری
گفته بودی که:«چرا محو تماشای منی؟
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی!»
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی !
برچسبها: فریدون مشیری
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی،
تو شیرینی ، که شورِ هستی از توست
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست
بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!
برچسبها: فریدون مشیری
بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سروراست
آنجا که ، سراپای تو، در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!
او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوست
او یک سرآسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هردو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان، محو تماشای بهاریم
ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،
بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.
برچسبها: فریدون مشیری
آن لحظه ها که مات ...
در انزوای خویش
یا در میان جمع ،
خاموش می نشینم ؛
موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم !
برچسبها: فریدون مشیری
من نمی دانـــم
و همین درد مــــرا سخت می آزارد
که چــــرا انسان،
ایـــن دانــــــا، این پیغمبـــــر
در تکاپـــــــوهایش،
چیـــــــزی از معجزه آن سو تر
ره نبــــــردست بــــــه اعجاز محبت،
چه دلیلـــــی دارد؟
چه دلیلی دارد، که هنـــــــوز
مهربــــــانی را نشنـــــاخته است؟
و نمی دانــــــد در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهـــــــان است!
من بر آنم کـــــه در این دنیا
خوب بودن به خدا، سهل تــــــرین کار است
و نمی دانـــــم،
که چرا انسان، تــــــا این حد،
با خوبی بیگانـــــه ست
و همین درد مـــــرا سخت می آزارد.
برچسبها: فریدون مشیری

حریق خزان بود...
همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان به تاراج باد
و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت...
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت...
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...
حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم،
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت،
می کوفت، می زد، به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد...
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ
برچسبها: فریدون مشیری
هیـچ جـز یـاد تـو ، رؤیای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست
نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست
تـا به گـیتی ، دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار ، با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست
بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته ، بـیامیـزم نـیست
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره ، جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست
برچسبها: فریدون مشیری
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین...
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
برچسبها: فریدون مشیری
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی بکام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
برچسبها: فریدون مشیری
"دوستت دارم" را من، دلاویزترین شعرِ جهان یافته ام
این گلِ سرخِ من است
دامنی پر کن از این گل که دَهی هدیه به خلق
که بری خانه ی دشمن، که فشانی بر دوست
رازِ خوشبختیِ هر کس به پراکندنِ اوست...
برچسبها: فریدون مشیری
روزهایی كه بي تو می گذرد
گرچه با ياد توست ثانيه هاش
آرزو باز می كشد فرياد
در كنار تو می گذشت ای كاش!
برچسبها: فریدون مشیری
در بیابانی دور که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندر این راه دراز میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال من و آن اشک نیاز
بینم از دور،در آن خلوت سرد -
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی! "
روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟"
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز نه مرا تاب نگاه!
شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش! "
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟"
من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشود از سرو جدا!
در گذرگاه غروب در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم :
وای... مادرم میخندد!... "
مادر ،ای مادر خوب این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!
شب،هم آغوش سکوت میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد
برچسبها: فریدون مشیری
