دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم
سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم
مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم
خرابم می کند با اخم و، با لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم
زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم
شدم سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم
ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد
به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم
به هر دستی که دور گردنم افتاد دل بستم
مرا زد عاقبت ماری که فکرش را نمی کردم .........
برچسبها: مرتضی خدمتی
ابروی مثل خنجرش را دوست دارم
لبهای سرخ نوبرش را دوست دارم
حالی به حالی میشوم باهرنگاهش
چشمان مست ومحشرش را دوست دارم
هم اخم بیرحمانه وعاشق کشش را
هم خنده ی احیاگرش را دوست دارم
هم مرمر اندام او را بت پرستم
هم قلب سنگ وکافرش را دوست دارم
حتی کسانی را که می چرخند دایم
مثل مگس دوروبرش را دوست دارم
از دست او خیلی کتک خوردم ولی باز
داداش الدنگ و خرش را دوست دارم
چیزش دقیقاً مثل چیز مادرش بود
از این جهت من مادرش را دوست دارم
با اینکه با فحش وخشونت شوهرش داد
بابای از خر خر ترش را دوست دارم
با اهل قزوین نسبتی اصلاً ندارم
اما خدایی شوهرش را دوست دارم
این لنگه ی خورجین نشد..پس چاره ای نیست
آن لنگه اش را_خواهرش را_ دوست دارم
برچسبها: مرتضی خدمتی