وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری
با آستینت خاک هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری
دستان من خاکی ست ، قدری گریه کن بانو !
دستم معطر می شود وقتی که می باری
دیشب به یادت "گریه ها" را خواندم از اول
اصلا کتاب شعر "فاضل" را تو هم داری ؟
دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعا
من هم به آن چیزی می اندیشم که تو ... آری !
ترکت نخواهم کرد من با اینکه می دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری . . . .
برچسبها: سید سعید صاحب علم
آشنایی همیشه شیرین نیست
شاخه ای سیب کال می انداخت
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت
آه چاقو که تا همین دیروز
دسته ی خویش را نمی برّید
قامت هر درخت جنگل را
یاد یک خط و خال می انداخت
آب این رودخانه قلابیست،
فکر ماهی همیشه مشغول است
چوب قلاب عاشقی در آب
هی علامت سوال می انداخت
راز یلدا نگاه خورشید است،
تا زمین خیره شد به چشمانش
روز و شب را برای یک لحظه
غافل از اعتدال می انداخت
مثل باغ ارم که در شیراز
جذبه اش مال غیر بومی هاست
عشق من قلب عالمی را برد،
روی دوشش که شال می انداخت
برج میلاد و برج آزادی
دستهای قنوت تهرانند
شهر وقتی که او قدم میزد
بین ما شور و حال می انداخت
سرفه می کرد و دود پس می داد،
آخرین چارشنبه ی اسفند
مثل او سال نو که می آمد
در سرم قیل و قال می انداخت
گردن آویز زلف خوش رنگش
کاربرد دوگانه ای دارد
گردنِ من طناب می انداخت،
گردنِ او مدال می انداخت
او بهار است و من فقط پاییز،
ما سه ماه از مدار هم دوریم
تف به تقویم و روزگاری که
وقفه در این وصال می انداخت
آشنایی شبیه یک قند است،
روزگارم سیاه خواهد شد
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت
برچسبها: سید سعید صاحب علم
امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا
-بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟
برچسبها: سید سعید صاحب علم
مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هر که در عشق رکب خورده ، کنار افتاده
فصل تا فصل خدا بى تو هوا یک نفره است
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده
هر دو سرخیم ولى فاصله ما از هم
پرده هایى است که در قلب انار افتاده
پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پاى چنار افتاده
حس من بى تو به خود نفرت دانشجویى ست
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده
سهمم از عشق تو عکسى ست که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورد که تار افتاده!
برچسبها: سید سعید صاحب علم

هر دو سرخیم ولی فاصله ی ما از هم
پرده هایی ست که در قلب انار افتاده
سید سعید صاحب علم
برچسبها: سید سعید صاحب علم
ایستادی که را ببینی باز؟ باغبانی که نوبهار ندید؟
یا کسی را که مرگ بوسیده ؟ جز غم از دست روزگار ندید
حال و روزم شبیه چوپانی ست، که سر از ناکجا درآورده
گله اش روی ریل جا ماند و، چشم راننده ی قطار ندید
مثل سربازی ام که بعد از پاس، وقت توزیع نامه ها خوشحال
داخل صندوقش نگاهی کرد، هیچ چیزی بجز غبار ندید
پدری خسته ام که شب هنگام، وعده با بچه دزدها دارد...
دست از پا درازتر برگشت، هیچ کس را سر قرار ندید
حس این روزهای من مثل، بوفه داری کنار جادّه است
چانه اش روی دست خشکیده، راه را دید و یک سوار ندید
داغ من را دقیق تر بشناس؛ ناخدایی که ماند در ساحل
نه که از موجها بترسد؛ نه... عرشه را سخت و استوار ندید
ایستادی که را ببینی باز؟ آنکه از من سراغ داری رفت
آنکه از من سراغ داری مُرد، آنکه در خویش اقتدار ندید
برچسبها: سید سعید صاحب علم
حالم گرفته است ازین روزگار تلخ
هرچیزِ زشت قالبِ قانون گرفته است
دیگر ازین قضیه تعجب نمی کنم:
لیلا جنونِ کشتنِ مجنون گرفته است!
دیوارهای خانه پُر از گوشِ موش هاست
این خانه سال هاست که طاعون گرفته است
بگذار تا درونِ خودم کودتا کنم
حالا که چشم های مرا خون گرفته است.
برچسبها: سید سعید صاحب علم
