دل بی بته مبادا که صدایش بزنی
بروی خار شوی سر به هوایش بزنی
دست و پا می زنی ای دل که به سویش بدوی
تا مگرمن شدن از ما و شمایش بزنی
دل بی بته نرو در پی آزار نباش
رام شو پرسه نزن گوش بده هار نباش
پشت پا خورده ی عشقی که چنین خون شده ای
او تو را پس زده یکسر پی تکرار نباش
دل بی بته نگو وقت قماری دگر است
دست او رو شده همبازی یاری دگراست
زنگ تفریحِ دلش بودی وُبس قصه تمام
اسب وحشی تو در بند سواری دگر است
دل بی بته مرا این همه درگیر نکن
پیراندوه شدم بیشترم پیر نکن
گفته بودم که سَرعاشقیم خورده به سنگ
بس کن این غائله را فرصت تقریر مکن
گوربابای تو دل ! من نفسم تنگ شده
جان من خسته از این خودزنی و جنگ شده
سر جدت بنشین یا که نه اصلا بتمرگ
رفتنی رفت .. دلش ؟ سنگترین سنگ شده
برچسبها: بتول مبشری
حالِ تنهاییِ من غمزده و طوفانی ست
به دلم فاخته ای گرم مصیبت خوانی ست
در سرم طایفه ای طبل عزا می کوبند
مجلس سینه زنی در حَرمی پنهانی ست
مِهر پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چارفصلِ دل من در خطر ویرانی ست
مرغ آمین که به آهی لب دیوار نشست
ناله سر داد که تقدیر تو بی سامانی ست
هرکه دستی به دلم زد سر ِبی مهری داشت
پای هر دل زدنم کوبشِ سرگردانی ست
به سَرم هست از این شهر خودی، کُش بروم
که در این ورطه اگر ماند کسی ، قربانی ست
خالکوبی شده رفتن به همه بال و پرم
همچو آن مرغ مهاجر که پَرش زندانی ست
رد شد از خلوت من هر که دلش سنگی بود
سنگ بر شیشه زدن قاعده اش مجانی ست
عشق در باور من آبی آرامش نیست
خط به خط مثنوی درد عجب طولانی ست
وقت باران به همه شهر خبر خواهم برد
مرگ در آینه ها فاجعه ای انسانی ست
کو هوایی که کمی شعر و نفس تازه کنم
تا تَوهم نزنم یوسف من کنعانی ست
سدر وُ کافور دوایی ست بر این خاطر تنگ
مرگ در می زند و سَفسطه نافرمانی ست
برچسبها: بتول مبشری
مجنون بنشین خاطره ها را بنویس
یک سینه پر از بغض صدا را بنویس
بگذار بهانه ها هوایی بشوند
از حادثه ها به شعر راهی بشوند
آن ابن سلام عاشق زار کجاست ؟
مجنون خراب و مست و بیمار کجاست ؟
قیسی که قبیله را رها کرد چه شد
شوریده سر غریبُ شبگرد چه شد
بعد از تو فقط صدای پای لیلی
فریاد خروش ِ های های لیلی
لیلای تو را قبیله از خود راندند
گنجشک تو را کلاغ ها تاراندند
رفتی پی یک کلاه ، سر آوردی
حالا که شکستی ام خبر آوردی
این لیلی دل پریش لیلای تو نیست
چینی شکسته ای ست ، کالای تو نیست
مجنون اگر از قییله ، ردی دیدی
یا ابن سلام را خبر پرسیدی
با او بگو از سراب حال ِ لیلی
از آخر قصه ی محال لیلی
القـــــــــصــه بگو که ما بریدیم زهم
این عشق جنون بود نرسیدیم به هم ...
برچسبها: بتول مبشری
نگذر از من فتنه برپا میشود
عاشقی ، بدنام و رسوا میشود
هفت پشتم رسمشان دلدادگی است
بعد تو ، این رسم ملغی میشود
نگذر از من شیوه ی مهر و وفا
بعد از این انکار و حاشا میشود
ماهی غمگین این رود خیال
حسرتش بعد از تو دریا میشود
نگذر از من ، پیش چشم دیگران
مشت تنهایی من وا میشود
بگذری ، با دیگری دلبر شوی ؟
در تمام شهر غوغا میشود
نگذر از من، بعد تو آغوش من
پیله ای متروک و تنها میشود
نگذر از من دشنه ها آماده اند
خون و خون ریزی مهیا میشود
نگذر از من فتنه برپا میشود
حرمت یک عشق رسوا میشود
برچسبها: بتول مبشری
دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستان ِ بی دل
نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب
دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق ِدیروز
دلم دنیای این روز من و ما را
به لطف غسل تعمید کشیش عشق
از اول مهربان تر شادتر آبادتر
حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد
دلم ....
برچسبها: بتول مبشری
من اگر حوا شوم ، این بار طغیان میکنم
سیب را از شاخه می چینم ولی تقدیم شیطان میکنم
گر بخواهد کس مرا بیرون براند زان بهشت
هر چه را دستم رسد ویران ِ ویران میکنم
دلبری ها میکنم در کار آدم دم به دم
بی گمان اورا به زور ، همدست شیطان میکنم
من که حوایم به راه وسوسه یا سادگی
هرچه باشد کار خود بر خویش آسان میکنم
چون میسر شد به کامم راندن شیطان و مرد
آن بهشت تازه را همچون گلستان میکنم
هرچه را دیدم از آدم من در این خاک بلا
در بهشت دلکشم این بار جبران میکنم
حکم میرانم از ین پس بر زنان ، مهر و وفا
عاشقی را ، همدلی را ، رسم اینان میکنم
حال اگر آدم خیالش بود تا آدم شود
با خدا یک مشورت در کار ایشان میکنم
دست آخر این بهشت ، اما بدون هرکلک
های آدم گوش کن ، من باز (عصیان ) میکنم ......
برچسبها: بتول مبشری
