هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

دلخوشم  با نظم ِ  گیسویت  ،  پریشانی چرا ؟!

من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!

 

آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت توام

ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟

 

گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری

آه ! ... عادت کرده ای من  را  برنجانی چرا ؟

 

بی  تو  هی  دور  و برم  ساز  مخالف  می زنند

مثل هر روزت ، قناری جان !  نمی خوانی  چرا؟

 

با وجود سرگرانی های مردم می زنی،

بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟

 

جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک

در دل شومینه  میخواهی بسوزانی چرا ؟

 

آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،

مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!

 

در کنار  من  ولـــی  همواره  فکر ِ رفتنی

تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟


برچسب‌ها: امیر توانا

تاريخ : شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

مجنونم  و  خــو  کرده  بـــه  هرگز  نرسیدن

با این همه سخت است دل از چون تو بریدن

 

از تو فقط آزردن و هی کــوزه شکستن

از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن

 

دل  کفتر ماتم زده ای بود که با عشق

کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن

 

چون سرخ ترین سیب در آغــوش درختی ،

سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن

 

آن گونه  دچارت شده یوسُف که خودش هم

افتاده  بـــه عاشـق  شدن   وجامـــه دریدن

 

اعجاز تو مغرورترین  ساحره ها را

وادارنمود است به انگشت گزیدن

 

تا این که  به هر جا ببرد عطر تنت را

واداشته ای  باد صبــــا را بــه وزیدن

 

ای چـــادر گلدار پریشـــان شده  در باد

خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن 


برچسب‌ها: امیر توانا

تاريخ : شنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

رج به رج موی تو را بر دار قالی می کشند

یا که بر بوم از تو تصویری خیالی می کشند
 

گاه با خاک جنوب و آب دریای شمال

بر تنت پیراهنی از نخل و شالی می کشند
 

هر طرف ارباب ها محض تصاحب کردنت

نقشه ای از جنگ های احتمالی می کشند
 

ای بهار رهگذر ! با رفتنت نقاش ها

سرنوشت باغ مان را خشکسالی می کشند
 

بعد از آن دیگر به جای شمعدانی های سرخ

  در کنار پنجره گلدان خالی می کشند 


بال در می آورم تا سر بکوبانم به طاق

هر کجا یک جفت ابروی هلالی می کشند

 


برچسب‌ها: امیر توانا

تاريخ : یکشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

بی تو هر لحظه منتظر شده اند 

چشم هایی که خوارشان کردی

اشک هایی که می فرستادم 

نامه هایی که پاره شان کردی

 

 

خسته از طعنه های عابر ها 

خسته از انتظار پرتردید 

کاش میشد بدون وقفه گریست 

یا بدون دلیل هم خندید 

 

 

بی هراس از کسی کشیده شدم 

به جنونی که عشق آوردست

خنجرت را عمیق تر بِنِشان

مرد کارش کشیدن دردست

 

 

پشت پا بر هر آنچه بوده بزن 

بگذار از تو ضربه ها  بخورم

آنقدر می نشینم اینجا تا 

حرف مردان کوچه را بخورم

 

 

گاه باید که با کمی فریاد

بار سنگین عشق را کم کرد

بی گمان قاصدان بغض من اند

سنگ هایی که پرت خواهم کرد

 

 

آبرویی برای من بگذار 

بغض ناقابل مرا نشکن

شیشه تان را شکسته ام اما 

تو بجایش دل مرا نشکن


برچسب‌ها: امیر توانا

تاريخ : یکشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

من را کشاندی با خودت تا نا کجایت

تا نا کجایی که دویدم پا به پایت

 

لیلا شدی و توی شعرم جا گرفتی

من را بگو بیخود غزل گفتم برایت

 

گفتی کبوتر با کبوتر ٬ باز با باز

گفتی که آخر میکنم روزی رهایت

 

حالا گمانم پیش بینی ها درست است

ابریست با گاهی کمی باران هوایت

 

این صحنه اکران میشود روزی دوباره

روزی دوباره می رود بالا صدایت

 

دیگر برو آن رنگ مویت را عوض کن

رنگی ندارد پیش من دیگر حنایت


برچسب‌ها: امیر توانا

تاريخ : چهارشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود

باده خــوب است بـــه اندازه مهیا بشود

 

داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض

گفته ام تا همـه جــا هلهله برپا بشود

 

شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند

دامنت را بتکان قافیــــه پیدا بشود

 

روسری سر کن و نگذار میان من و باد

سر آشفتگی مـــوی تـــو دعـــوا بشود

 

هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر

راز سکر آور چشمـــان تـــو افشا بشود

 

بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد

قدر یک ثانیه آغوشت اگـــر وا بشود

 

حیف ! یک کـــوه مذابی و کماکان باید

عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود


برچسب‌ها: امیر توانا

تاريخ : دوشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود

باده خوب است به اندازه مهیا بشود

 

داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض

گفته ام تا همه جا هلهله برپا بشود

 

شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند

دامنت را بتکان قافیه پیدا بشود

 

روسری سر کن و نگذار میان من و باد

سر آشفتگی موی تو دعوا بشود

 

هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر

راز سکر آور چشمان تو افشا بشود

 

بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد

قدر یک ثانیه آغوشت اگر وا بشود

 

حیف ! یک کوه مذابی و کماکان باید

عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود


برچسب‌ها: امیر توانا

پیج رنک

دانلود آهنگ