با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها
ناگهان پر می کشند از گوشه ی دیوارها
با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید
می گریزد از لب و دندان تیز مارها
با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای
برتنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها
می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت
می روم گم می شوم در دامن شنزارها...
آه دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند
دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها
کارو بارشعرش از اندوه من رونق گرفت
سکه ی نامش چه بالا رفت در بازارها
تک تک سلول هایم، هریک از رگ های من
مضطرب بودند در جریان آن دیدارها
می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی
با فسیل استخوان های زنی در غارها
برچسبها: شیرین خسروی
با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها
ناگهان پر می کشند از گوشه ی دیوارها...
با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید
می گریزد از لب و دندان تیز مارها
با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای
بر تنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها
می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت
می روم گم می شوم در دامن شن زارها
آه دیدی! خاطراتم را چطور از ریشه کند
دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها
کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت
سکه ی نام تو بالا رفت در بازارها !
تک تک سلول هایم هر یک از رگ های من
ملتهب بودند در جریان آن دیدار ها...
می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی
با فسیل استخوان های زنی در غارها
برچسبها: شیرین خسروی
همان کسی که شنیده است ناله هایم را
چه می شود که اجابت کند دعایم را؟
چه می شود که دمی در پناه خود گیرد
نگاه خسته ی در بادها رهایم را
دوباره شعله نمی گیری آه می پاشم
اگرچه روی تو خاکستر صدایم را
چنین که می گذری این چنین که می گذری
گمان کنم که نبخشیده ای خطایم را
گمان کنم که همین ابرها نمی خواهند
به گوش تو برسانند گریه هایم را
تو نشنوی غزلم را ، چه ارزشی دارد
اگر تمام جهان بشنود صدایم را
بگو! بگو که بدانم قلمرو تو کجاست
نمی گذارم از این پس به کوچه پایم را
رها کنید و از او بگذرید ای مردم
کسی نخواست بگیرید خون بهایم را
برچسبها: شیرین خسروی
گاهی به ذهنم می رسد این که مبادا
پاشیده باشم دانه ای بر شوره زاری
وقتی نمی دانم کجایی با که هستی
بر شانه های کی سرت را می گذاری!
شمشاد من! روزی اگر باغت تهی شد
از دختران سبزه ی سینه اناری
آن وقت می خواهم گل سرخ تو باشم
یا چشمه ای در باغ و بستان تو جاری
آن وقت می خواهم لبانت را ببوسم
جاری شوم بر پیکرت چون جویباری
برچسبها: شیرین خسروی
آه ای خدا لطف نهانت را عیان کردی
نامهربانم را " تو" با من مهربان کردی
آه ای خدا من هم زلیخای بدی بودم
یک بار دیگر قلب پیرم را جوان کردی
وقتی تمام سارها از باغ کوچیدند
روی یکی از شاخه هایم آشیان کردی
آن وقت از هر برگ من پروانه ای رویید
آن وقت نهری از عسل در من روان کردی
او پلک می زد من به تو ایمان می آوردم
با شیوه ای دیگر وجودت را بیان کردی
حالا رقیبانم که مست از بوسه اش بودند
آن ها که از لب های او سیراب شان کردی
آن ها که مثل سایه ای پشت سرش بودند
دیدند داغی را که درقلبش نهان کردی
دیدند خورشیدی که بر باغی نمی تابید
دلواپس یک برگ بی نام و نشان کردی
ممنون! خداوندا چه دست قدرتی داری!
نامهربانی مثل او را مهربان کردی
برچسبها: شیرین خسروی
باز چون قهوه های قاجاری، تلخ کن از خودت دهانی را
باز چون چای مانده در قوری، سرد کن از خود استکانی را
خسته از پرسه روی اسکله ها، خسته از کافه و خیابانم
تلخ می نوشم و نمی دانم، با چه شیرین کنم دهانی را...
در خیال تو مثل یک فانوس، مست و تبدار و داغ و بیمارم
کو نسیمی خنک که بردارم، از سرم این جنون آنی را؟
استخوان های من عصایم شد دست های من از قلم افتاد
رفتی و با خودت کجا بردی از دلم آنهمه جوانی را؟
آن کسی که مرا پرنده نکرد، به تو بال و پر پریدن داد
به دلم جای تنگ و تاریکی به تو دنیای بیکرانی را
بعد تو شک نکن که می شکنند قفسی را که دوستش دارم
می روی تا به من نشان بدهند عرصه ی تنگ آسمانی را
برچسبها: شیرین خسروی