بی قرارم ،نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی
می شود ساده بیایی و فقط بگذری و...
زن اسطوره ای ایل و تبارم بشوی
ساده تر ،این که تو از دور به من زل بزنی
(( دارِ)) من را ببری دار و ندارم بشوی
مرگ بر هر چه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو ((شعارم)) بشوی
مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی
من انالحق بزنم، چوبه ی دارم بشوی
عاشقت بودم و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوز ستارم بشوی
آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی
برچسبها: عمران میری
من که می ترسیدم از پاییز، جانم را گرفت
عشقت آمد آفتی شد استخوانم را گرفت
خون دل خوردم، شکستم، بی سر و سامان شدم
گـــــریه کردم ، گریه ها تاب و توانم را گرفت
من کنارت زندگی کردم، کنارت سوختم
عشقبازی با تو از من، این و آنم را گرفت
پر کشیدی رفتی و گم کردمت، گم کردی ام
ابــــــــرهای تیره آمد آســـــمانم را گرفت
آمدم دنبال تو تا آسمان ، اما خدا ...
مثل یک دیوانه از من نردبانم را گرفت
برچسبها: عمران میری
بوی تو در خانه می پیچد که شاعر می شوم
عشق می پوشم برای بوسه حاضر می شوم
روسری تا از سرت سر می خورد شب می شود
آه وقتی شب شود ، آسوده خاطر می شوم
خانم عکاس باشی خانه را تاریک کن
تا شما لب تر کنی من زود ظاهر می شوم
اصلا امشب مثل دریا باش ، دریا که شدی
کشتیِ پهلو گرفته در بنادر می شوم
گرچه من در صنعت کوزه گری نا پخته ام
تو میانش را به من بسپار ، ماهر می شوم
هر نگاه چپ به چشمان تو حکمش با من است
چشمشان را می کشم از کاسه ( نادر ) می شوم
مادرم عمریست می گوید به من مارکوپولو
تو اگر قصد سفر کردی مسافر می شوم
برچسبها: عمران میری
بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی
می شود ساده بیایی و فقط بگذری و ...
زن اسطوره ایِ ایل وتبارم بشوی
ساده تر،این که تو از دور به من زل بزنی
( دار ِ) من را ببری دار و ندارم بشوی
مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو " شعارم " بشوی
مرگ خوب است، به شرطی که تو فرمان بدهی
من ان الحق بزنم ، چوبه ی دارم بشوی
عاشقت بودم و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوزِ سه تارم بشوی
آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی
برچسبها: عمران میری
ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام
نور چشمان تو سوسوی مسیرم شده است
میدوم سوی تو انگار که دیرم شده است
دیر ؛ آنقدر که باید به تو پیوست شوم
گیج و دیوانه و زنجیری و سرمست شوم
تا تن مخملی و گرم تو را تن بزنم
دکمه دکمه تن خود را به تو سوزن بزنم
هی بپیچم که به دور کمرت باد شوم
تو عروسم شوی و یک شبه داماد شوم
آه ای شاخ نبات شب شیرازی من
سوژه ی بکر سرآغاز غزلبازی من
بت نشکستنی عصر ابابیلی من
ای اوستای من ای آیت انجیلی من
بی جهت نیست که تا اوج جنون پر زده ای
دو سه تا پله تو از عشق فرا تر زده ای
با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم
ابروانت پل ماکو و تنت رود ارس
لب ترک خورده اناری ست کمی سرخ و ملس
در پس نقش و نگار تو هنر می بینم
این چه شوری ست که در دور قمر می بینم
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات
رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات
عشق یعنی که تو از دور به من زل بزنی
با تن خسته ی خود روی تنم پل بزنی
عشق یعنی که کمر روی کمر تاب دهی
غنچه ی خشک لبم را تو فقط آب دهی
با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم
بی جهت نیست که از چشم تو بت ساخته ام
فکر خود را به خدا از سرم انداخته ام
سرطان است غزل گر تو بخواهی بروی
گر بخواهی که از این عشق بکاهی بروی
ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام
آن دو چشمی که به من غصه و ماتم دادند
"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"
برچسبها: عمران میری
از ته گیلاس ها تا بوی لیموهای خیس
باز گم کن شانه ام را زیر گیسوهای خیس
از لبانم بوسه ای بردار و بعد ازآن بگیر
زیر دندانت بخیسان مثل آلوهای خیس
دور بازوهای خیسم مثل پیچکها برقص
تا برقصد روی اندامم النگوهای خیس
زیر تنپوش تو میلرزند لیموهای مست
آه لیموها که نه آن جفت ترسوهای خیس
مثل ماهی لیزی و هرگز نمی آیی به دست
تا ابد گر تور بندازند جاشوهای خیس
برچسبها: عمران میری
