باز کن در را دوچشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک آب آورده ام
آنقَدَر داغم که آتش نیست....نورم را ببین!
شعله را پایین بکش من آفتاب آورده ام
میزهایت را به چای تیره نازیبا نکن
خمره ای آبستنِ سرخیٌ ناب آورده ام
پلکها را میپراند، چشمها را می بَرد
داروی بیداری و جادوی خواب آورده ام
سوره هایم جامها وآیه هایم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم کتاب آورده ام
قهوه چی!دیوانه میگویی به من اما مگر ـ
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام
بد حسابی کرده ام ،دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم حرف حساب آورده ام
من سرم داغ است و مستی در دلم قُل میزند
جام آتش روی قلیان شراب آورده ام
باز کن...من خنده های مشتریهای تو را
پشت در با گریه ساعتهاست تاب آورده ام...
برچسبها: مهدی فرجی
رها کن که در چنگ طوفان بمیرم
به این حال و روز پریشان بمیرم
نه میخواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بمیرم
گلِ چیدهام قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بمیرم
اگر ایستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بمیرم
نه... بگذار دست تو باشد تمامش
بسوزان بسوزم، بمیران بمیرم
شب سوز پاییز، سرمای آذر
ولم کردهای زیر باران بمیرم؟
تو وقتی نباشی چه بهتر که یکشب
بیفتم کنار خیابان...
برچسبها: مهدی فرجی
قد میکشم که باد شوی، پرپرم کنی
بو بو و برگ برگ فراون ترم کنی
سوسو زدی و من به هوای تو آمدم
پس حقّم این نبود که خاکسترم کنی
خوش میگذشت شاخه ؛ رسیدم ، که رد شدی
تا یک دهن بچینیام و نوبرم کنی
از اوج سبزهای بلند آمدم که تو
با زرد های ریخته هم بسترم کنی
تن داده ام که رقص سر انگشت های تو
بندم کند، عروسک بازیگرم کنی
تکرار کردم آنچه تو میخواستی و ... آه
غافل شدم از این که کس دیگرم کنی
من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی
من یک دروغ محضم اگر باورم کنی
چیزی نمانده از منِ آن روزهای من
گل داده ام که باد شوی، پرپرم کنی
برچسبها: مهدی فرجی
نــم باران نشسته روی شعـــرم ، دفترم یعنی
نمی بینم تورا ، ابری ست در چشم ترم یعنی
سرم داغ است ، یک کوره تب ام ، انگار خورشیدم
فقط یک ریــز می گـــــردد جهــــان دور سرم یعنـــی
تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم
تمام هستیم نابـــود شد ، بال و پــــرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم ، کافرم یعنی؟؟؟
تن تـــو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه می ماند بجا ، خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم ، شعر گفتم ، شاملو خواندم
اگـــر منظورت اینها بود ... خوبـــم ... بهتـــرم یعنی...
برچسبها: مهدی فرجی
ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی
این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی
شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی
رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی
با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی
هر زن به چشمم خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی
بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی
برچسبها: مهدی فرجی
آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد
با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد
با من شکوهی داشتی، با او نخواهی داشت
قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد
افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند
گمنامیِ بدبختی ام افسانه خواهد شد
پنهان شدی تا مثل «از ما بهتران»... آری_
کِرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد
هرشب که می پیچد به اندام تو همخوابت
از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد
برچسبها: مهدی فرجی
حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهمم از شادی تویی با اخم حالم را نگیر
راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن
جادههای پیچ در پیچ شمالم را نگیر
کیستی؟ پاسخ نمیخواهم بگویی هیچوقت
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر
من نشانی دارم از داغ تو روی سینهام
خواستی دورم کن از پیشت، مدالم را نگیر
خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفتهام
با همین بازیچهها سر کن، غزالم را نگیر
زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از اینها خوب باش از من مجالم را نگیر
خسته از یکرنگیم میخواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم، اعتدالم را نگیر
برچسبها: مهدی فرجی
دنبال من میگردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم...داغ دوری! پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما "سرد" گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد!
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
برچسبها: مهدی فرجی
تمام عطرگلهای بهارم
لطيفِ دامن تو سبزه زارم
نپرس از من تو را اندازه ی کی...
تو را اندازه ی تو دوست دارم
برچسبها: مهدی فرجی
باز کن در را دوچشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک ، آب آورده ام
آنقَدَر داغم که آتش نيست....نورم را ببين!
شعله را پايين بکش من آفتاب آورده ام
ميزهايت را به چای تيره نازيبا نکن
خمره ای آبستنِ سرخيٌ ناب آورده ام
پلکها را میپراند، چشمها را می بَرد
داروی بيداری و جادوی خواب آورده ام
سوره هايم جامها وآيه هايم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم ، کتاب آورده ام
قهوه چی! ديوانه ميگويی به من ، اما مگر ـ
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام
بد حسابی کرده ام ،دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم حرف حساب آورده ام
من سرم داغ است و مستی در دلم قُل ميزند
جام آتش روی قليان شراب آورده ام
باز کن...من خنده های مشتريهای تو را
پشت در ، با گريه ، ساعتهاست تاب آورده ام...
برچسبها: مهدی فرجی
وحشی نبودم تا تو رامم کرده باشی
آهو نه..تا پابند دامم کرده باشی
من پخته بودم ، پخته بودم ، پخته بودم...
جز اينکه با يک عشوه خامم کرده باشی
من فکر اينجا را نمی کردم که روزی
توغرق نان و مست نامم کرده باشی
مديون قدری آب و مشتی دانه يکروز
مثل کبوترهای بامم کرده باشی
يادم نمی آيد جوابم داده باشی
يادم نمی آيد سلامم کرده باشی
با تو همين اندازه شيرين بود اگر بود ــ
زهری که با حرفی به کامم کرده باشی
ميسوزم و دود مرا می بلعی...آنوقت
له ميکنی وقتی تمامم کرده باشی
حالا چطوری من حلالت کرده باشم
وقتی تو اينطوری حرامم کرده باشی
برچسبها: مهدی فرجی
تو آمدی وبه هم ريختی قرار مرا
خزان خزان کردی مبتلا بهار مرا
پس از دميدن تو يک به يک غزلهايت
به دست خويش گرفتند اختيارمرا
به سرزمين تو تبعيديِ هميشه شدم
و خاطرات تو پر کرد روزگار مرا
به بادهای فراموشی زمان دادی
همه قبيلهء من، ايل من،تبار مرا
به ظرف ميوه اگر سيب نارس تو رسيد
خراب کرد زمان ، سيب آبدار مرا
وصيتم همهء اين نوشته هاست عزيز
نگه بدار ورقهای يادگار مرا
برچسبها: مهدی فرجی
تو را صبحی مه آلود از دل يک خواب آوردم
تنت را ريختم در شيشهءمهتاب،آوردم
خريدم از پری ها جفت مرواريد چشمت را
و از اعماق درياهای بی پاياب آوردم
خود من يافتم در قصه ها تخم نگاهت را
تو رامن کاشتم...من سايه بودم...آب آوردم
بپرس اين دستهای هرزهءآمادهءچيدن
کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم
بريز از خويش،زنبيل مرا از خواستن پرکن
برای شاخه هايت يک زمستان خواب آوردم
برچسبها: مهدی فرجی
چشمم وزيد آبی پيراهن تو را
حوض در آستانه ی سر رفتن تو را
سلولهای پوست من نقشه می کشند:
از شاخه های باکره گی چيدن تو را
به ثروت شيوخ عرب ميتوان فروخت
دربدترين لباس جهان مانکن تو را
شوقم زبانه می کشد وباز می کند
شش دکمهء مزاحم پيراهن تو را...
انگشت من که آب لطيف نوازش است
بگذار رودخانه شود گردن تو را ـ
تا ماهيان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امواج پر تلاطم بوسيدن تو را
حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفيد تن تو را
با ذره ذرهء بدنم درک می کنم
معنای پرحرارت زن بودن تو را
شب ای شب قشنگ هماغوشی ام ٫خدا
از روی خانه ام نکشد دامن تو را
برچسبها: مهدی فرجی
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم
دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم
عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن
فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه برویم گشوده است
من راضیم که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز
دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم
برچسبها: مهدی فرجی
بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتی که شاعر حرف دارد آخر دنیاست
شاعر بدون شعر یعنی لال! یعنی گنگ!
در چشم های گنگ اما حرف دل پیداست!
با شعر، حقِ انتخاب کمتری داری
آدم که شاعر می شود تنهاست یا ... تنهاست!
هر کس که شعری گفت بی تردید مجنون است
هر دختری را دوست می دارد بدان لیلا ست
پروانه ها دور سرش یکریز می چرخند
از چشم آدم ها خُل است، از دید من شیداست
در وسعتش هر سینه داغ کوچکی دارد
دریا بدون ماهی قرمز چه بی معناست!
دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بی شعر، دنیا آرمانشهر فَلاطون هاست
من بی تو چون دنیای بی شاعر خطرناکم
من بی تو واویلاست دنیا بی تو واویلاست!
تو نیستی و آه پس این پیشگویی ها
بی خود نمی گفتند: فردا آخر دنیاست!
تو نیستی و پیش من فرقی نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست
یلدای آدم ها همیشه اول دی نیست
هر کس شبی بی یار بنشیند شبش یلداست
برچسبها: مهدی فرجی
شاعر آواره از این خانه نباید بشود
دل خوشِ دامن بیگانه نباید بشود
باد می آید و من دست و دلم می لرزد
زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود
لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی
آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟
شبِ پیمانه همه راستی ام اما زن
خام یک گریه ی مستانه نباید بشود
زن بلا نیست ولی حامله ی طوفان است
حامل صاعقه، بی شانه نباید بشود
من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم
هر چه کرم است که پروانه نباید بشود
من خودم سمت قفس می روم و می دانم
مرغ خامِ طمع دانه نباید بشود
بوف کورم بروم خانه ام و خوش باشم
عشق، کاخی ست که ویرانه نباید بشود
برچسبها: مهدی فرجی
هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا مي توانی دردلت باشد
يک عمر در گفتن دويدی ٬ کوله بارت کو؟
اين سهمِ خيلی کم نبايد حاصلت باشد
حالا که اينقدر از تلاطم خسته ای ، برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!
تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد
احساس غربت میکنی وقتی که شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد
اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یا خنده ای ٬ حرفی ... که شاید قابلت باشد
از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات (یا عاقلت) باشد
¤
امروز و فردا می کنی؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد
بر شانه هایت باز دنبال چه می گردی؟
انگیزه ی پرواز باید در دلت باشد
برچسبها: مهدی فرجی
با این همه میدان و خیابان چه بگویم
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟
حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیـــاره ی عریان چـــه بگویم؟
از این یقـــه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟
از بُغـضِ فراموشــیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟
با دختــرکِ فال فــروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟
زن با غـمِ شش عائله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟
با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین
با لذت ایـــن شرشر باران چـــه بگویم؟
دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعــر
با خشمِ دو مأمورِ مسلمان چه بگویم؟
تا خرخره شهــری به لجــن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!
برچسبها: مهدی فرجی
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی
بله! یک روز تو هم حال مرا میفهمی
چونکه در آینه حیران شده باشی جایی
بیگناهیست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتیکه پریشان شده باشی جایی
ماهِ من! طایفهی روزهبگیران چهکنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی
صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتیکه تو عریان شده باشی جایی
من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
برچسبها: مهدی فرجی
مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد
مانند من، مانند من چشمی به در دارد
در سربزیری حاجتی دارد که میخواهد
روی زمین تا تکّه نانی دید بردارد
اشکیست اشک او که میگویند یاقوت است
آهیست آه او که میگویند اثر دارد
من اشکهایی داشتم، تنها خودم دیدم
شاید فقط آیینه از دردم خبر دارد
من بغضهایی را فرو بردم که ترسیدم
از رازهای سربه مُهری پرده بردارد
یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را
انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد
انگار کن آتشفشانی در سرم دارم
روزی مرا بیدار کن اما خطر دارد
دلشوره ای دارم، گمانم ماهیِ سرخی
در عمق دریایی به قلّابی نظر دارد ...
برچسبها: مهدی فرجی
زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمراً سَر نخواهد کرد
مبادا بشنود یک تار مویش زلّه ام کرده
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد
خرابم کرد چشم گربه ای وحشی و می دانم
عرقهای سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد
نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشقم
که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد
جنون شعر من را نسلهای بعد می فهمند
که فرزند تو جز من جُزوه ای از بر نخواهد کرد
برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم
دلیل شورِ «مهدی» در غزل... باور نخواهد کرد
بگویی، میروم زخمم زدی امّا نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت امّا شَر نخواهد کرد.
برچسبها: مهدی فرجی
حیف است حیف دست تو و دست های من
باید قبول کـــرد کــــــه رفتـــی... خـدای من
رفتم که پشت خاطره هایم کفن شوم
تا سایه ای چـــه دور بماند به جای من
یادش به خیر! پشت مرا ناگهان شکست
آن دوستی کـه خواست بمیرد یرای من
حالا شب عروسیتان مست میکنم
تا بهتتان بگیرد از خنده هــــای من
آقا مبارک است، چــه داماد خوشگلـی !
خانم مبارک است ، به طعنه ؟ نه وای من ـ
این خانه از همیشه خراب است تا هنوز
این سرنوشت بـــــود نوشتند پـای من؟
سیگار را دوباره سروتــــه ، دوباره... اَه
تلخش رسید تا طعم ِ چشمهای من
از کوچه های کاشان تا پشت باغ فین
یک مرد دفن شد کــم کــم انتهای من
برچسبها: مهدی فرجی
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی
برچسبها: مهدی فرجی
به پيچ و تاب تنت ميشود سفر نكنم
به آن برآمدگي ها نگاه اگر نكنم
هميشه پيرهن تنگ ، وعده جنگ است
مگر به چنگ تو ديوانه ام خطر نكنم
مرا بريز به پيمانه ، عهد مي بندم
كه تا تمام ننوشيده اي اثر نكنم
به بوسه اي عطشم را بكش كه مي خواهم
مرا مجاب كني لب به آب تر نكنم
اگر نسيم شوم نرم نرم مي آيم
چنان كه پنجره و پرده را خبر نكنم
تو شب بخير بگو و بخواب ، مي ميرم
شبي كنار تو بيدار اگر سحر نكنم
برچسبها: مهدی فرجی
مي خواستم كه خواب و خيال خودم شوي
رؤيا شوي ، اميد محال خودم شوي
لرزيد دست هايم و سرگيجه ام گرفت
آوردمت ، دليل زوال خودم شوي
هم در دلم شناور هم بر تنم روان
ماهي و ماه حوض زلال خودم شوي
هر روز بيشتر به تو نزديك مي شوم
چيزي نمانده است كه مال خودم شوي
حالا تو چشمهاي مني ، ابر شو ، ببار
تا قطره قطره ، گريه به حال خودم شوي
عاشق نمي شوي ، سر اين شرط بسته ام
نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوي
برچسبها: مهدی فرجی
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
میل میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
برچسبها: مهدی فرجی
