بغلم کن که هوا سرد تر از این نشود
زندگی خوب شود ... باد خبرچین نشود ...
بی هوا بوسه بزن عشق دو چندان بشود
بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود
وقت بوسیدن تو شعر بیاید یا مرگ ؟
مانده ام گیج ، بخواهم که کدامین نشود ؟
چشم و ابروی تو بیت الغزل صورت توست
زلف تو آمده تکرار مضامین نشود
بین مردم همه جا از تو فقط بد گفتم
تا که دنیای حسودم به تو بدبین نشود
روز مرگ از نفست جان و دلم میلرزد
به عزیزان بسپارید که : " تلقین نشود"
دور خود خشت به خشت از تو غزل می چینم
پیش من باش که دیوار غزل چین نشود
برچسبها: محمد میرزازاده آرانی
سرگرم بیت اولم بودم که ناگاه
او آمد و وزن و ردیفم را به هم زد
چیزی نمی فهمیدم از حس درونش
تا اینکه حرف عاشقی را با دلم زد
روزی که آمد ظاهرش مثل غزل بود
شعری نگفته لا بلای دفترش بود
بی تو نفس حتی برای من اضافی است
این واژه ها در جمله های آخرش بود
وقتی کنار زوزه های باد و سرما
آغوش گرمش را به دستانم نشان داد
بین دو راهی مانده بودم که نگاهش
مانند طوفان شاخه هایم را تکان داد
کم کم که خامش می شدم با بیقراری
گویا برای اتفاق آماده بودم
دور از نصیحت با تلنگرهای ذهنم
من در مسیر عاشقی افتاده بودم
تسخیر رودی می شدم که با عبورش
دار و ندارم را فقط از ریشه می کند
بیهوده شیرین می شدم وقتی که فرهاد
کوه غرورم را بدون تیشه می کند
من بی خبر از پرسه هایش می شدم تا
روزی که دست مهر او بر گردنم بود
باور نمی کردم که در پشت نقابش
ذهنش فقط درگیر تنها رفتنم رفت
بعد از هوس بازی میان حجمه هایش
برمن مرتب اتهام ناروا زد
پیغمبر پابند بر احکام دیروز
کافر شد و بر باور ما پشت پا زد
مثل حیاط خلوتی بودم برایش
که ابتدا و انتهایم را قدم زد
غیر از جنون وخستگی و حسرت و درد
گوشه نشینی را برای من رقم زد
وقتی جدا از سرنوشت تلخ و شومم
بدنامیم ورد زبان دیگران است
باید بنوشم غلظت این شوکران را
شاید همین راه نجات شاعران است....
برچسبها: محمد میرزازاده آرانی
مثل گلدانی که می فهمد خزان یعنی که چه
بی تو می دانم که بَم با یک تکان یعنی که چه
آنقدر موج خیالت خوب و رؤیایی شده
که نمی خواهم بدانم بادبان یعنی که چه
حالی ام شد با نگاه زیر چشمی های تو
خنده و گریه بطور همزمان یعنی که چه
با عیاری که تو می سنجی مرا با دیگران
تازه فهمیدم که ترس از امتحان یعنی که چه
بعد از اینکه می نویسم از یقین بهتر تویی
این همه لجبازی و شک و گمان یعنی که چه
گفته بودی که غزلهایم رسولان تو اَند
این همه بد گویی از پیغمبران یعنی که چه؟
کاش قبل از اینکه بگذاری به دوشم کوه غم
از یکی پرسیده بودی "نیمه جان" یعنی که چه!
برچسبها: محمد میرزازاده آرانی
بگذار از چشم تو و دنیا بیفتم
چون اتفاقی ساده ، با فردا بیفتم
سر می کشم آنقدر از چشم تو حسرت
تا در نگاه ناگهانت ، جا بیفتم
از من مخواه این روزهای ناگزیری
پیش تو باشم گوشه ای تنها بیفتم
تو وسوسه انگیز مثل سیب حوا
من تلخ می نوشم که از بالا بیفتم
بگذار تا شیرین ترین من تو باشی
مگذار با این شوکران از پا بیفتم
برچسبها: محمد میرزازاده آرانی