هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : چهارشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

سِحر وجادو شده ام یا تله پاتی شده ای؟

آمدی مفت به چنگم صلواتی شده ای؟
 

 

جان من قهر نکن باش که با آمدنت

بهتر از هر خبر و شور و نشاطی شده ای
 

 

بین صد خواهش دل ای نفسم دختر شهر

آخرین خواسته ی مرد دهاتی شده ای
 

 

مانتو و روسری وشال و کلاهت ای جان

به چه زیباست عزیزم شکلاتی شده ای
 

 

نبض احساس منی بی تو دلم میگیرد

ای که با کل وجودم قر و قاطی شده ای
 

 

عشق پاکت نفسم حافظ دورانم کرد

خودمانیم عجب شاخه نباتی شده ای...


برچسب‌ها: محمدرضا نظری

تاريخ : سه شنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

آنقَدَر با این غزلهایم هیاهو میکنم

تا بدانی عاشقم!دارم تکاپو میکنم

 

دفترم آماده ای ؟! می بندَمَت امشب به شعر

تا سَحَر با این قوافی بازیِ«زو»میکنم

 

چوبِ جادویِ قلم ، احساس میخواهد نه علم!

عاشقم! حتی بدونِ علم جادو میکنم

 

شعله می پیچد میانِ دفترم با هر غزل

واژه های داغِ خود را ،یک به یک رو میکنم

 

تا نسوزد کاغذ و آتش نگیرد دفترم

واژه ها را اندکی پهلو به پهلو میکنم

 

چشمها را بسته ام! شاید ببینم روی تو

با خدایت حرف دارم! خواهش از او میکنم

 

اولش مُبهم، ولی کم کم سه بُعدی میشوی

رو به رویم می نِشینی ، هر طرف رو میکنم

 

در زمین ، در آسمان ، در کهکشانها میدوی

خیرِ مقدم میدهی ،تا رو به هر سو میکنم

 

آنچنان در واژه ها ، عطر تو می پیچد که من...

دستها را ، واژه ها را...شعر را بو میکنم

 

این که میبارد به دفتر ،فرق دارد!  اشک نیست

دارم اینجا را برایت آب و جارو میکنم

 

ناگهان شاید بیایی! گرد و خاکی میشوی

گریه هم گر میکنم،بانو از اینرو میکنم

 

شور و حالی دارم! انگاری که هفده ساله ام

با جوانان ادعایِ زورِ بازو میکنم

 

نازنین شاید بخندی! ژِست میگیرم هنوز

مثلِ ایامِ جوانی دست در مو میکنم

 

با غروری مینِشینم رو به روی آینه

کَل کَلی با چینهای پشتِ ابرو میکنم

 

رو سفیدم کرده ای! ای عشق چندین ساله ام

صورتم را میتراشم ،برف پارو میکنم!

 

با تمامِ پیریَم ،امشب جوانی میکنم

مینویسم! تحفه ای،تقدیمِ بانو میکنم

 


برچسب‌ها: محمدرضا نظری

تاريخ : چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

سلام ای عشق دیروزی،منم آن رفته از یادی

که روزی چشمهایم را،به دنیایی نمیدادی

 

سلام ای رفته از دستی،که میدانم نمی آیی

و میدانم برای من،امیدی رفته بر بادی

 

به خاطر داریَم آیا ؟! به خاطر دارمت آری!

سلام ای باور پاکی،که از چشمم نیفتادی

 

قلم آبستنِ بغضی،که میپیچد به خود هرشب

و میزاید تو را با درد،شبیهِ حس ِ میلادی

 

اسیر عشق من بودی،زمانی...لحظه ای...روزی

رهایت کردم و گفتم:پرستویم تو آزادی!

 

نوشتی:بی تو میمیرم،خرابت میشوم عمری

کنون فردای دیروز است،ببین حالا چه آبادی!!

 

عروس اطلسی هایم ،اگر رفتی خیالی نیست

اگر دل عقده ها دارد،ندارد هیچ ایرادی

 

غزل نخ میشود هر شب،قلم سوزن که میچرخد

و میدوزد برای من،کت و شلوار دادمادی

 

و در آغوش میگیرم،تو را هر شب،نمیبینی؟!

که با هر واژه ی شعرم،عجینی،مثل همزادی!

 

سکوتم را نکن باور،خودت هم خوب میدانی

که در اشعار من چیزی،شبیهِ داد و فریادی

 

حقیقت زهر تلخی بود،که آگاهانه نوشیدم

از این هم تلخ تر باشی،همان شیرینِ فرهادی

 


برچسب‌ها: محمدرضا نظری

تاريخ : دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

مردم شهر به گوشید...؟

امشب همه ی میکده را سیر بنوشید.

با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید.

دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید.

در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر وزن و مرد بکوشید.

امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...

نخور جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است.

مردم شهر به هوشید...؟

هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.

روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.

نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.

آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:خدا هست.

کودکی رفت کنار تخته...

گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست.

مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟!

چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد:خدا

هست.

قاضی شهر قضاوت سخت است...

نکن حکم به تنبیه و مجازات...به زندان و به شلاق.

کوچه هایی است در این شهر...پر از جرم و کثافت.

پر از مرگ شرافت!پر از غصه و اندوه!پر از درد نداری.پر از نکبت و خواری!

پر از هرزگی و دزدی و معتادی و بدبختی و بیچارگی مردم خوبی که فقط محتاجند.

به پیغمبر و پیر و ملکوت و بت و میخانه و هر چیز که ایمان تو باشد قسم این جرم و جنایت همه از

ریشه ی فقر است.

کافری نیست در این شهر.خدا باور این مردم پاک است...

فقط درد نداری است که از ریشه مسلمانی ما را تبری زد که نگویید و نپرسید...

نگویید که این مردم بیچاره نخندند و نرقصند و نپوشند و ننوشند وبلا نسبت حضار...

نگو...ند که ایمان و مسلمانیشان زیر سوال است!!

غم مردم این کوچه و آن کوچه بدانید و بکوشید که اینگونه نباشد.

بکوشید که ایمان و مسلمانیتان زیر سوال است!

کودکی گریه کند...آه کشد...عرش خدا میلرزد.

دل مردم خون است!حال بابا خوش نیست...

دل بابا خون است...

حال قاضی خوب است...؟!

 

 


برچسب‌ها: محمدرضا نظری

تاريخ : سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته ازدستی،

نمی دانم چه نوشیدم که سیرم کرده ازهستی،

 

خودم مست و ، غزل مست و ، تمام واژه ها مستند

قلم شوریده ای امشب ، عجب اُعجوبه ای هستی!

 

به ساز من که می رقصی ، قیامت می کنی به به ..

چه طوفانی به پا کردی، قلم شاید تو هم مستی؟!؟

 

زمین مست و ، زمان مست و ، مخاطب مست شعرم شد

بنازم دلبریهایت ! قلم،الحق که تردستی.

 

فلانی، فرق بسیار است، میان مستی و مستی،

عزیزم خوب دقت کن!   به هر مستی نگو پستی،

 

تظاهر می کنی اما ، تو هم از دیدِ من مستی،

اگر پاکیزه تر بودی ، به شعرم دل نمی بستی،

 

خودم مست و ، غزل مست و ، تمام واژه ها مستند،

مخاطب معصیت کردی! به مشتی مست پیوستی...

 


برچسب‌ها: محمدرضا نظری

تاريخ : چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

سلام ای عشق دیروزی،منم آن رفته از یادی

که روزی چشمهایم را،به دنیایی نمیدادی

 

سلام ای رفته از دستی،که میدانم نمی آیی

و میدانم برای من،امیدی رفته بر بادی

 

به خاطر داریَم آیا؟!به خاطر دارمت آری!

سلام ای باور پاکی،که از چشمم نیفتادی

 

قلم آبستنِ بغضی،که میپیچد به خود هرشب

و میزاید تو را با درد،شبیهِ حس ِ میلادی

 

اسیر عشق من بودی،زمانی...لحظه ای...روزی

رهایت کردم و گفتم:پرستویم تو آزادی!

 

نوشتی:بی تو میمیرم،خرابت میشوم عمری

کنون فردای دیروز است،ببین حالا چه آبادی!!

 

عروس اطلسی هایم ،اگر رفتی خیالی نیست

اگر دل عقده ها دارد،ندارد هیچ ایرادی

 

غزل نخ میشود هر شب،قلم سوزن که میچرخد

و میدوزد برای من،کت و شلوار دادمادی

 

و در آغوش میگیرم،تو را هر شب،نمی بینی؟!

که با هر واژه ی شعرم،عجینی،مثل همزادی!

 

سکوتم را نکن باور،خودت هم خوب میدانی

که در اشعار من چیزی،شبیهِ داد و فریادی

 

حقیقت زهر تلخی بود،که آگاهانه نوشیدم

از این هم تلخ تر باشی،همان شیرینِ فرهادی

 


برچسب‌ها: محمدرضا نظری

پیج رنک

دانلود آهنگ