هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

 

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

 

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

 

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

 

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

 

قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش

هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

 

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

 

مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

 

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

 

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

 

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

 

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

 

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی

 

چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

 

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

 بازی منتهی العافیه را می بازم


برچسب‌ها: علیرضا آذر

تاريخ : شنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد

آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

 

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود

در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

 

هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

 

یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست

دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست

 

ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو

دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو

 

بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست

آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست

 

پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود

تنها خطر ممکن اطراف سماور بود

 

از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن

یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن

 

یک هستی سردستی در بود و عدم بودم

گور پدر دنیا مشغول خودم بودم

 

هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت

هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت

 

صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم

حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم

 

آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود

پشت در آرامش طوفان شدیدی بود

 

آن خاطره های خشک در متن عطش مانده

آن نیمه ی پر رنگم در کودکیش مانده

 

اما من امروزی کابوس پر از خواب است

تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است

 

نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را

با جهد چه جادویی بستند دهانم را

 

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت

وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت

 

اندازه اندوهم اندازه دفتر نیست

شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست

 

یک چشم پر از اشک و چشم دگرم خون است

وضعیت امروزم آینده ی مجنون است

 

سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن

ای بغض پر از عصیان این بار صبوری کن

 

من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست

عادت به خودم دارم افسردگی م عادی ست

 

پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست

تقویم به دست خویش بند کفنش را بست

 

او مرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد

حوای هزاران سیب قصد منِ آدم کرد

 

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد

آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

 

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود

در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

 

تنها سر من بین این ولوله پایین است

با من همه غمگینند تا طالع من این است

 

در پیچ و خم گله یک بار تو را دبدم

بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم

 

محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم

چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم

 

این خاصیت عشق است باید بلدت باشم

سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

 

هر چند که بی لنگر هر چند که بی فانوس

حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس

 

کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت

بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت

 

از قافله جا ماندم تا هم قدمت باشم

تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم

 

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد

سهم کم من از سیب نان شب مردم شد

 

ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی

بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی

 

حالا پدرم غمگین مادر که خود آزار است

تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است

 

هر شعر که چاقیدم از وزن خودم کم شد

از خانه به ویرانه تکرارسلوکم شد

 

زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد

از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد

 

هرچیز بجز اسمت از حافظه ام تف شد

تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد

 

 

گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد

خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد

 

گیجی نخ دوم بستر به زبان آمد

هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد

 

گیجی نخ سوم دل شور برش می داشت

کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد

 

گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد

روحی که کنارم بود هذیان مصور شد

 

در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد

اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد

 

ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است

دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد

 

سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت

روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد

 

فرقی که نخواهد کرد در مردن من ، تنها 

 با آن گره ابرو مردن علنی تر شد

 

 

یک گام دگر مانده در معرض تابوتم

کبریت بکش بانو من بشکه باروتم

 

هر کس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

 

چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود

ای اطلس خواب آلود این پرده دوم بود

 

هر چند تو تا بودی خون ریختنی تر بود

از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود

 

هر چند تو تا بودی هر روز جهنم بود

این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود

 

هر چند تو تا بودی ساعت خفگان بود و

هی رد به زبان بود و دستم به دهان بود و

 

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد

روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد

 

هر چند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت

خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت

 

ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان

ای سقف مخدرها جادوی روانگردان

 

ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش

آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش

 

ای گاف گناه ، ای عشق ، بانوی بنی عصیان

ای گندم قبل از کِشت ای کودکی شیطان

 

ای دردسر کشتار ای حادثه ی ممتد

ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد

 

ای پیچ و خم مأیوس دالان دو سر بسته

بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته

 

ای آیه ی تنهایی ای سوره مأیوسم

هر قدر خدا باشی من دست نمی بوسم

 

ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش

این دم دم آخر را اینبار به حرفم باش

 

دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست

این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست

 

دندان به جگربگذار ته مانده ی من مانده

از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده

 

ای مادر دلتنگم دلبازترین تابوت

دروازه ی از ناسوت تا شعشه ی لاهوت

 

بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت

آن خانم اقیانوس کابوس به جان انداخت

 

ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت

آبستن از طغیان الوند و دماوندت

 

جانم به دست توست آماده اعجازم

باید من و شعرم را در آب بیاندازم

 

دردی که به دوشم ماند از کوه سبک تر نیست

این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست

 

دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم

هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم


برچسب‌ها: علیرضا آذر

تاريخ : شنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸــﻢ ﻫﻤﻪ ﺑـــﺎﺯ ﻣـــﺮﺍ ﻣﯽ ﻧـﮕــﺮﯼ

ﺍﯼ ﮐــﻪ ﺍﺯ ﺣــﺎﻝ ﺩﻝ ﺳــﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﻯ

 

ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﺳــﺮ ﺭﺍﻩ ﺗــﻮ ﺑــــﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺳﻼﻡ

ﻭ ﺗـــﻮ ، ﺑﯽ ﻋــﺎﻃﻔﻪ ﺑـﺎﻧــﻮ، ﺯ ﺑـﺮﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﯼ

 

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﮔــﺮﻣﺘﺮﯾﻦ ﻓﺼﻞ ﺧــﺪﺍ ﻣﯽ ﺁﯾــــﻢ

ﮐــﺎﺵ ﻣﯽ ﺷــﺪ ﮐــﻪ ﻣـﺮﺍ ﺗﺎ ﻟﺐ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ

 

ﮔــﺮﭼــﻪ ﺑﺮ ﺻﻔﺤﻪ ی ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺩﻝ ﺳﻨﮕﯽ ﺗـﻮ

ﻧـــﺎﻟــﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻣــﺎ ، ﻫﯿﭻ ﻧـﮑـــﺮﺩﻩ ﺍﺛــﺮﯼ

 

ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻏـــﺮﻕ ﺩﺭﺍﻓﮑﺎﺭﺧــﻮﺩﺕ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ

ﺑـــﻪ ﻫــﻮﺍﺧـــﻮﺍﻩ ﻗــﺪﯾﻤﯿﺖ ﻧــﺪﺍﺭﯼ ﻧـﻈــﺮﯼ

 

ﻫﻤﻪ ی ﺷﻬﺮ ﺯﺗﺸﻮﯾﺶ ﺩﻟـــﻢ ﺁﮔـــﺎﻫﻨﺪ

ﺗـــﻮ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐـــﻪ ﻫﻨﻮﺯﺳﺖ ﺯﻣــﻦ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ

 

ﻭﻟﯽ ﺍﯾﺪﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻗﺸﻨﮕﺖ ﺳﻮﮔﻨﺪ

ﺑـﻌـــﺪ ﺗـــﻮ ﺩﻝ ﻧﺴﭙﺎﺭﻡ ﺑـــﻪ ﻧـﮕــﺎﻩ ﺩﮔـــﺮﯼ


برچسب‌ها: علیرضا آذر

تاريخ : پنجشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

 

ليلي بنشين خاطره ها را رو کن

 لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

 

 

ليلي تو بگو ، حرف بزن نوبت توست

 بعد از من و جان کندن من نوبت توست

 

 

ليلي مگذار از دم خود دود شوم

 ليلي مپسند اين همه نابود شوم

 

 

ليلي بنشين سينه و سر آوردم

 مجنونم و ، خوناب جگر آوردم

 

 

مجنونم و خون در دهنم ميرقصد

 دستار جنون در دل من ميرقصد

 

 

مجنون توهستم که فقط گوش کني

 بگذاريم و باز فراموش کني

 

 

 

ديوانه تر از من چه کسي هست ؟ کجاست؟

 يک عاشق اينگونه ازاين دست کجاست ؟

 

 

تا اخم کني دست به خنجر بزند

 پلکي بزني به سيم آخر بزند

 

 

تا بغض کني درهم و بيچاره شود

 تا آه کشي ، بند دلش پاره شود

 

 

اي شعله به تن خواهر نمرود بگو

 ديوانه تر از من چه کسي بود بگو

 

 

آتش بزن ، اين قافيه ها سوختني ست

 اين شعرِپراز داغ تو، آتش زدنيست

 

 

ابياتِ رواني شده را دوربريز

 اين دردِ جهاني شده را دور بريز

 

 

 

من را بگذار، عشق زمين گير کند

 اين زخم سراسيمه ، مرا پير کند

 

 

اين پچ پچه ها چيست رهايم بکنيد

 مردم ، خبري نيست رهايم بکنيد

 

 

من را بگذاريد که پامال شود

 بازيچه ي اطفال کهن سال شود

 

 

من را بگذاريد به پايان برسد

 شايد لت وپارم به عشقم برسد

 

 

من را بگذاريد بميرد ، به درک

 اصلاً برود طاعون بگيرد به درک

 

 

من شاهد نابودي دنياي منم

 بايد بروم دست به کاري بزنم

 

 

حرفت همه جا هست چه بايد بکنم

 با اين همه بن بست چه بايد بکنم

 

 

ليلي تو نديدي که چه با من کردند

 مردم چه بلاها به سرم آوردند

 

 

من عشق شدم مرا نمي فهميدند

 دوستانِ خودم ، مرا نمي فهميدند

 

 

اين دغدغه را تاب نمي آوردند

 گاهي همگي مسخره ام ميکردند

 

 

بعد از تو به دنياي دلم خنديدند

 مردم به سراپاي دلم خنديدند

 

 

در وادیِ من ، چشم چراني کردند

 در صحنِ حرم ، تکه پراني کردند

 

 

در خانه ي من عشق خدايي ميکرد

 بانوي هنر ، هنر نماي ميکرد

 

 

من زيستنم قصه ي مردم شده است

 يک تو، وسط زندگيم گم شده است

 

 

اوضاع ، خراب است ، مراعات کنيد

 ته مانده ي آب است مراعات کنيد

 

 

از خاطره ها شکرگزارم برويد

 مال خودتان ، دار و ندارم ،برويد

 

 

ليلي تو نديدي که چه با من کردند

 مردم چه بلاها به سرم آوردند

 

 

من ، از به جهان آمدنم ، دلگيرم

 آماده کنيد جوخه را ، ميميرم

 

 

در آيينه يک مرد ، شکسته ست هنوز

 مرداست که از پاننشسته ست هنوز

 

 

يک مرد که از چشم تو افتاد ، شکست

 مرد است ، ولي خانه ات آباد ، شکست

 

 

در جاده ي خود يک سگ پاسوخته بود

 لب بر لب و، دندان به زبان دوخته بود

 

 

بر مسند آوار، اگر جغد منم

 بايد که در اين فاجعه پرپر بزنم

 

 

اما اگراين جغد به جایی برسد

 ديوانه اگر به کدخدايي برسد

 

 

ته مانده ي يک مرد اگر برگردد

 صادق ، آن مجنون ولگرد اگر برگردد

 

 

معشوق ، اگر زهر مهيا بکند

 داوود نباشد که دري وا بکند

 

 

اين خاطره ي پير به هم ميريزد

 آرامش تصوير بهم ميريزد

 

 

اي روح ، مرا تا به کجا ميبريم

 ديوانه ي اين سراب خاکستريم

 

 

ميسوزم و ميميرم و جان ميگيرم

 با اين همه ، هربار زبان ميگيرم

 

 

در خانه ي من پنجره ها ميميرند

 برزيرو بم باغ ، قلم ميگيرند

 

 

اين پنجره تصوير خيالي دارد

 در خانه ي من ، مرگ ،توالي دارد

 

 

در خانه ي من سقف فرو ريختنيست

 آغاز نکن اين الک آويختنيست

 

 

 

بعد از تو جهانِ دگري ساخته ام

 آتش به دهانِ  خانه انداخته ام

 

 

بعد از تو، خدا خانه نشينم نکند؟!

 دستان دعا بدتراز اينم نکند ؟

 

 

من پاي بدي هاي خودم ميمانم

 من پاي بدي هاي تو هم ميميانم

 

 

ليلي تو نديدي که چه با من کردند

 مردم چه بلاها به سرم آوردند

 

 

آواره ي آن چشم سياهت شده ام

 بيچاره ي آن طرز نگاهت شده ام

 

 

هر بار  مرا مي نگري ، ميميرم

 از خاطره ی ما مي گذري ، ميميرم

 

 

سوسو بزني ، شهر چراغان شده است

 چرخي بزني آيينه بندان شده است

 

 

لب باز کني آتشي افروخته اي

 حرفي بزني دهکده را سوخته اي

 

 

بد نيست شبي سر به جنونم بزني

 گاهي سرکي به آسمونم بزني

 

 

من را به گناه بي گناهي کشتي

 بانوی شکار ، اشتباهي کشتي
 

 

بانوي شکار، دست کم ميگيري

 من جان دهم ، آهسته توهم ميميري

 

 

از مرگ تو جزدرد مگر ميماند

 جز واژه ي برگرد مگر ميماند

 

 

اين همه ، کم لطفي دنياست عزيز

 اين شهر مرا با تو نمي خواست عزيز

 

 

ديوانه ام ، از دست خودم سير شدم

 با هر کس هم نام تو درگير شدم

 

 

اي لعن به جهانِ تا ابد غم بودن

 اي مرگ بر اين ساعتِ بي هم بودن

 

 

يادش همه جا هستخودش نوش شما

 اي ننگ بر او مرگ بر آغوش شما

 

 

شمشير بر آن دست که بر گردنش است

 لعنت به تني که در کنار تنش است

 

 

دست از شب و روز گريه بردار گلم

 با پاي خودم ميروم اينبار گلم...

 


برچسب‌ها: علیرضا آذر

تاريخ : دوشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 

خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گيرد

دنيا اگر بد بود و بد تا کرد

يک مردِ عاشق ، خوب ميميرد !

 

از بس بدی ديدم به خود گفتم

بايد کمی بد را بلد باشم ...

من شيرِ پاک از مادرم خوردم

دنيا مجابم کرد بد باشم !

 

 

دنيا مجابم کرد بد باشم !

من بهترين گاوِ زمين بودم !

الان اگر مخلوقِ ملعونم

محبوبِ رب العالمين بودم ..

 

 

سگ مستِ دندان تيز ِچشمانش

از لانه بيرون زد ، شکارم کرد

گرگی ، نخواهد کرد با آهو

کاری که زن با روزگارم کرد !..

 

 

هرکار می کردم سرانجامش

من وصله‌ی ناجورتر بودم

يک لکه‌ ی ننگ دائمی اما

فرزندِ عشقِ بی پدر بودم..

 

 

دريای آدم زير سر داری

دنيای تنها را نمي بينی

بر عرشه ،با امواج ، سرگرمی

پارو زدن‌‌ها را نميبينی

 

اي استوايی زن ، تنت آتش

سرمای دنيا را نميفهمی

برف از نگاهت پولکی خيس است

درماندگی ها را نميفهمی

 

 

درماندگی يعنی تو اينجايی

من هم همينجايم ولی دورم

تو اختيار زندگی داری

من زندگی را سخت مجبورم

 

 

درماندگی يعنی که فهميدم

وقتی کنارم روسری داری

يک تار مو از گيسوانت را

در رخت خواب ديگری داری ...

 

 

آخر چرا با عشق سر کردی ؟

محدوده را محدودتر کردی

 

از جانِ لاجانت چه می خواهی ؟

از خط پايانت چه می خواهی ؟

 

اين درد انسان بودنت بس نيست ؟

سر در گريبان بودنت بس نيست ؟

 

از عشق و دريايش چه خواهی داشت

اين آب تنها کوسه ماهی داشت ...

 

گيرم تورا بر تن سری باشد

يا عرضه‌ ی نان آوری باشد

 

گيرم تورا بر سر کلاهی هست

اين ناله را سودای آهی هست

 

تا چرخ سرگردان بچرخانی

با قدِ خم دکان بچرخانی ...

 

پيری ، اگر روی جوان داری

زخمی عميق و ناگهان داری

 

نانت نبود ، بامت نبود ای مرد ؟

با زخم  ناسورت چه خواهی کرد ؟

 

پيرم ، دلم همسنِ رويم نيست

يک عمر در فرسودگی ، کم نيست !

 

تندی نکن اي عشق کافر کيش

خيزابِ غم ، گردابه‌ی تشويش

 

من آيه‌های دفترت بودم

عمري ، خدا پيغمبرت بودم

 

حالا مرا ناچيز ميبينی ؟

ديوانگان را ريز ميبينی ؟

 

عشق آن اگر باشد که می گويند

دل‌هاي صاف و ساده می خواهد

عشق آن اگر باشد که من ديدم

انسان فوق العاده می خواهد !

 

 

سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد کودکی ، پيری

هروقت زانو را بغل کردی

يعنی تو هم با عشق درگيری

 

 

حوّای من ، آدم شدم وقتی

باغ تنت را بر زمين ديدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم

هی سيب سيب از پيکرت چيدم

 

 

سرما اگر سخت است ، قلبی را

آتش بزن ، درگير داغش باش

ول کن جهان را ! قهوه‌ات يخ کرد ..

سرگرم نان و قلب و آتش باش !

 

 

اين مُرده‌ای را که پی اش بودی

شايد همين دور و ورت باشد

اين تکه قلب شعله برگردن

شايد علی ِ آذرت باشد

 

 

او رفت و با خود برد شهرم را

تهران پس از او توده‌ای خالی ست

آن شهر روياهای دور از دست

حالا فقط يک مشت بقالی ست !

 

 

او رفت و با خود برد يادم را

من مانده‌ام با بی کسی هايم

خوب دستِ کم گلدان عطری هست

قربان دست اطلسی هايم

 

 

او رفت و با خود برد خوابم را

دنيا پس از او قرص و بيداری ست

دکتر بفهمد يا نفهمد باز

عشق ، التهاب خويش آزاری ست..

 

 

جدی بگيريد آسمانم را

من ابتدای کند بارانم

لنگر بياندازيد کشتی ها

آرامشی ، ماقبل طوفانم

 

 

من ماجرای برف و بارانم

شايد که پايی را بلغزانم

 

آبی مپنداريد جانم را

جدی بگيريد آسمانم را

 

آتش به کول از کوره مي‌آيم

باور کنيد آتشفشانم را ..

 

می خواستم از عاشقی ، چيزی

با دست خود بستند دهانم را

 

من مرد شب‌هايت نخواهم شد

از بسترت کم کن جهانم را

 

رفتم بنوشم اشکِ خود را باز

مردم شکستند استکانم را

 

 

 

 

تا دفترم از اشک ميميرد

کبرای من تصميم ميگيرد

 

تصميم ميگيرد که برخيزد

پائين و بالا را به هم ريزد

 

دارا بيافتد پای سارا ها

سارا به هم ريزد الفبا را

 

سين را ، الف را ، را و سارا را !

درهم بپيچانند دارا را !

 

دارا نداری را نميفهمد

ساعت شماری را نميفهمد

 

دارا نميفهمد که نان از عشق

سارا نميفهمد ، امان از عشق

 

ساراي سالِ اولی ، مرد است

دستانِ زبر و تاولی ، مرد است

 

اين پارچه ، سارا مالِ يک زن نيست

سارا که مالِ مرد بودن نيست

 

شال سپيدِ روی دوشت کو ؟

گيلاس‌های پشتِ گوشت کو ؟

 

با چشم و ابرويت چها کردی ؟

با خرمن مويت چها کردی ؟

 

دارا چه شد ،سارايمان گم شد ؟

سارا و سيبش حرف مردم شد ؟

 

تنها سپاس از عشق خودکار است

دنيا به شاعرها بدهکار است ...

 

دستان عشق از مثنوی کوتاه

چيزی نمی خواهد ، پلنگ از ماه

 

با جبر اگر در مثنوی باشی

لطفي ندارد مولوی باشی !

 

استادِ مولانا که خورشيد است

هفت آسمان را هيچ می ديدست

 

ما هم دهان را هيچ می گيريم

زخم زبان را هيچ می گيريم

 

دارم جهان را دور مي‌ريزم

من قوم و خويش شمس تبريزم

 

نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟

ول کن جهان را ! قهوه‌ات يخ کرد ..


برچسب‌ها: علیرضا آذر

تاريخ : دوشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
تاريخ : دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

بـــه  خودم  آمدم  انگار  تویـــی  در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه‌ی تب‌دار تو پیوند منم

آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم

با توام ای شعر ...

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد

من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیـــر بی‌رحم ترین زاویـه‌ی ساطورم

با توام ای شعر ، به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گــوش کن

ریشه به خونابه و خـــون می‌رسد

میوه که شد بمبِ جنون می‌رسد

محضِ خودت بمب منم،دورتر

می‌ترکـــم چند قدم  دورتـــر

حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته

خون و عطش را به هم آمیخته

دست خراب است،چرا سَر کنم

آس نشانـــم بده  بـــــاور کنــــم

دست کسی نیست زمین گیری‌ام

عاشقِ  این  آدمِ  زنجیــــری‌ام

شعله بکِش بر شبِ تکراری‌ام

مُرده‌ی این گونــه خود آزاری‌ام

خانه خرابیِ من از دست توست

آخــرِ هر راه به بن بستِ توست

از همــه‌ی کودکیَم درد ماند

نیم وجب بچه‌ی ولگرد ماند

من که منم جای کسی نیستم

میــــوه‌ی طوبای کسی نیستم

گیــجِ تماشای کسی نیستم

مزه‌ی لب‌های کسی نیستم

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام

 

 


برچسب‌ها: علیرضا آذر

پیج رنک

دانلود آهنگ