برایت اتّفاق افتاده جسمت درون چاه بابِل مانده باشد؟
دلت یک دفعه پروازش بگیرد؛ ولی پای تو در گِل مانده باشد؟
ببینی ازخودِ دیروزی ات هم هزاران سال نوری دور ماندی
میان آنچه بودی، آنچه هستی، جهانی حدّفاصل مانده باشد؟
شده آیا رفیق کهنه ات را ببینی بعدِ یک مدّت جدایی
تو از دیوانگی هایت بگویی؛ ولی او پاک، عاقل مانده باشد؟
تصوّر کن کسی یک عمر گشته، که شاید لحظه ای آسوده باشد
ولی از آن همه سگ دو زدن ها، فقط درد مفاصل مانده باشد
شده هرگز کسی تا دسته خنجر، درون سینه ات جا کرده باشد
اگرچه او تو را بدجور کشته، دل تو پیش قاتل مانده باشد؟
چه دشوار است باور کردن این که رؤیاهای تو بر باد رفته
به جای نوش دارو توی جامت، کمی زهر هلاهل مانده باشد
شبیه نو عروس تیره بختی که مرد دیگری را دوست دارد
ولی حالا برایش یک دل خون و کابوسی پر از "کِل" مانده باشد
چه سودی برده ام از روز تازه؟ فقط آمد مرا کم کرد از من
شبیه جمع و تفریقی شدم که از آن یک صفر حاصل مانده باشد...
برچسبها: سونیا نوری
عشق چیزی غیرِ یک پیغمبر کذّاب نیست
مهربانی هست اما آنقدَرها باب نیست
بسترِ زاینده رودم خالی و خشک و خراب
تا بخواهی تشنه ام اما دریغا آب نیست
مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشورۀ قلّاب نیست
یا کشاورزی که بعد از مدتی خون جگر
حاصلش غیر از عتاب و تندی ارباب نیست
قسمتش در جیبِ یک کیف قدیمی مردن است
کهنه عکسی که برایش سهمی از یک قاب نیست
عرصه را باید برای دیگران خالی کنم
چوب هست و گوی هست و قدرت پرتاب نیست
تا سرم از وحشت و کابوس بیداری پُر است
هیچ چیزی بهتر از یک مشت قرص خواب نیست
با خودم گفتم که شاید با غزل بهتر شدم
شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست...
برچسبها: سونیا نوری
شقـــایق تا تـــو را دیده، چــه! کرده غنچــــه لب ها را
چه حرصی می خورم می بینم این فرصت طلب ها را!
شنیـــدم آسمـــــــــان گفتـه شبیه توست خــــورشیـــــدش
نمی بـــایست داد اصــلا جـــــــواب بــــــــی ادب ها را
تو از یک مـــاه کـــــامل هم بـــرایم مـــــاه تـــر هستی
چـــه فخــــری می فروشم مـــــن تمــام نیمه شب ها را
شفــــا بخش است چشمــــانت، لبـــت درمانگری حـاذق
ببیـــن بستنــــد دکتــــــرهای بیـــچاره مطـــــب ها را!
شِکرپـــاشی نکن با خنـــــده های گـــــاه و بی گـــــاهت
شکستــی ارج و قـــرب این عســل ها را، رطب ها را
امیــــد دل، قــرار جــــان، بقـــای عمـــر، نــــور چشم
درو کــــردی بـــــه تنهـــایی تمــــام ایـــن لقـــب ها را
برچسبها: سونیا نوری
لرز لرزان می شوند از دیدنت دیوارها
بعد از آن تلّی به جا می ماند از آوارها
حرف رسمِ قرصِ ماهِ صورتت تا می شود
اشتباهی می روند از هولشان پرگارها
از تو می گفتند حتّی – طبقِ تحقیقات من–
مردمان ابتدایی هم درون غارها؛
از همان دوران به امید غذایی ناب تر
لقمه ای پایین نرفت از حلق آدم خوارها!
گوشه ای کز کرده اند و لب به دندان می گزند
چشم تو افزوده بر جمعیّت بیکارها
علت نا امنی خاورمیانه چشم توست
این نگاه سرکشت، این جفتِ آتشبارها
نقض قانون اساسی می کنی با هر قدم
زیر پایت له شده مجموعۀ هنجارها
من حسودی می کنم لطفاً به خواب کس نرو
چشمتان درویش باشد "خواهشاً" بیدارها
تا نبینم در کنارت می نشیند هرکسی
نیمکت دیگر نسازید اصلاً ای نجّارها...
برچسبها: سونیا نوری