دو چشم میشی تو گرچه رام و آرامند
اگر اراده کنی شیر و شاه در دامند
تویی که میگذری این کجاوه یا خورشید؟
که مرد و زن همه از صبح زود بر بامند
بهار آمده و گونه های صورتی ات
شکوفه بار تر از کشتزار بادامند
کشیده ام به ده انگشت در حریم تو مرز
مدافعان حرم آبروی اسلامند
برای حفظ تو جنگیده اند با دنیا
دو دست من که دو سرباز بی سرانجامند
بیا و چشم تمتع به غنچه ها وا کن
به شوق توست اگر در لباس احرامند
میان موی تو انگشت های مضطربم
به جست و جوی مزار شهید گمنامند
برچسبها: علیرضا بدیع
رفته ای چندی است تا خالی شوی از ما و من ها
خوش ندارم ناخوش احوالت کنم ، با این سخن ها
گریه کردم بی تو روی شانه های جالباسی
عطرتلخت مانده روی تک تک این پیرهن ها
بعد تو ، باد است حرف عالم و آدم ، به گوشم
پندهای پیر مردان... شایعات پیرزن ها...
رفته بودی ، مثل اشک ، از چشمها افتاده بودم
با تو ، اما باز افتاده ست اسمم ، در دهن ها
کیستی ای عشق ؟ وقتی نیستی در سوگ و سورم
چیست فرق پیرهن های عروسی ، با کفن ها؟
حوض بی ماهی ، حیاط برگریزان، چای بد طعم
باز با گلپونه ها « من مانده ام تنهای تنها »
برچسبها: علیرضا بدیع
اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت
نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت
دمی به ناز ، حجاب از رخت کنار زدی
"پرنده پر زد" و "آهو رمید" و "ماه گرفت"
به روی گردنت افتاد تاری از گیسو
تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت
دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است
اگرچه آینه را می توان به "آه" گرفت
تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم
اگر که دست تو در دست او پناه گرفت...!
برچسبها: علیرضا بدیع
اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت
نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت
دمی به ناز ، حجاب از رخت کنار زدی
پرنده پر زد و آهو رمید و ماه گرفت
به روی گردنت افتاد تاری از گیسو
تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت
دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است
مگر که آینه را می توان به آه گرفت
تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم
اگر که دست تو در دست او پناه گرفت
برچسبها: علیرضا بدیع
مزین می کند وقتی که با قالیچه ایوان را
فراهم می کنم من هم بساط چای و قندان را
برایم شعر می ریزد و بیتی چای می خواند
لب اش با قند می بخشد به من طعمی دو چندان را
دو چشمش سنگ نیشابور را در یاد می آرد
تراش قامتش اسلیمی قالی کاشان را
از او یک کام می گیری و « قل ... قل ... » سرخ می گردد
ببین این شهوت افتاده بر شریان قلیان را
چه جادویی ست در اندام موزونش نمی دانم
هوایی کرده لب هایش همین قلیان بی جان را
نگاهم می کند یعنی که شعرت از دهن افتاد
چه می شد جای شیرینی تعارف کرده بود آن را ؟
و نم نم ... فرصتی شد تا پناه آرد به آغوشم
چه بعد از ظهر زیبایی فقط کم داشت باران را
برچسبها: علیرضا بدیع
مگر که خون من است این که می شود نوشَت
که پیک اولش این گونه برده از هوشت
کلیددار تویی ای نگاهبان بهشت
بگیر دست مرا و ببر به آغوشت
کشیده ای به ظرافت کمان ابرو را
به قصد جان من و خلق تا بناگوشت
سیاه بخت تر از موی سربه زیر تو شد
هر آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت
شهید اول این بوسه ها منم ... برخیز !
نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت ...
برچسبها: علیرضا بدیع
به بوسه یکسره کن کار دشمنانم را
که دشمنان به لب آورده اند جانم را
به شکوه تا سخنی گفته ام، چنان اطفال
به بوسه ای شکرین بسته ای دهانم را
به گل نشسته دلم، موج باش و کاری کن
نسیم باش و برافراز بادبانم را
پرنده ی قفسم: خو گرفته و خوش خوان
کنار قلب تو می سازم آشیانم را
مرا کنار تو غم نیست این که دولت فقر
به خون دیگری آغشته است نانم را
به کوه هر چه که دادم، دوباره باز آورد
بگو کجا ببرم درد جاودانم را؟
به هر کجا بروم، آسمان همین رنگ است
تو چشم وا کن و آبی کن آسمانم را
برچسبها: علیرضا بدیع
خون ریخته هر چند که دائم دنیا
هرچند که خو کرده دل من به جفا
دائم دل من نمی شود از تو جدا
دنیا به جفا از تو جدا کرد مرا
برچسبها: علیرضا بدیع
آغوش تو چقدر می آید به قامتم
در آن ، به قدر پیرهن خویش راحتم
می پوشمت که سخت برازنده ی منی
امشب به شب نشینی خورشید دعوتم
خوشوقتی صدای تو از دیدن من است
من هم از آشنایی تان با سعادتم!
با خود ، تو را به اوج _ به معراج_ می برم
امشب اگر به خاک بریزد خجالتم
بازار شام کن شبمان را به موی خود
بگذار دیدنی بشود با تو ، خلوتم
بر شانه ام گذار سرانگشت برف را
کوهم ولی تمام شده استقامتم
من سیرتم همان که تو می خواستی شده
لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!
جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم
این است از تمامی دنیا غنیمتم
با من بمان که نوبت پیروزی من است
چیزی نمانده است به پایان فرصتم
برچسبها: علیرضا بدیع
قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق!
یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق
ترسم که در سماع شوم از دعای دست
آن جا که قبله گاه تو باشی، امام: عشق!
با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان
آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق
از رکعت نخست در افتاده ام به شک
در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق
سی پاره ی حضور مرا چله بست شو
قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق!
برچسبها: علیرضا بدیع
درین محاکمه تفهیم اتهامم کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم،
تو با سیاست ابروی خویش ، رامم کن
به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن
برچسبها: علیرضا بدیع
زین سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور
چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟
اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟
دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور
به دست آور دل آن شاه ترسو را به ترفندی
به لبخندی سر این شیخ ترسو را به سنگ آور
به استقبال شعر تازه ام بند قبا بگشا
مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور
فراموشی در این شیشه ست، خاموشی در آن شیشه
شرابت هوشیارم می کند قدری شرنگ آور...
برچسبها: علیرضا بدیع
اگرچه هیچ گلی چون تن تو خوش بو نیست
همیشه نافه گشایی به نفع آهو نیست!
دلیل این همه سرگشتگی به گردن توست
اگر توجّه زنبورها به کندو نیست
حضور توست که دلخواه کرده شعرم را
و گرنه آینه در ذات خود پریرو نیست
بخواه راحت دنیا و آخرت از من!
که گفته است دل من چراغ جادو نیست؟
میان عاشق و عاشق نما تفاوت هاست
یکی از آن همه چشمش به پیچش مو نیست
به مهر می کشی و زنده می کنی با قهر
شهید را که نیازی به نوشدارو نیست
-
پریچه ای که درین شعر ذکر خیرش رفت
پر است از تب رفتن ولی پرستو نیست
برچسبها: علیرضا بدیع
ای حاصل جمع پری و کژدم و ماهی!
یک نیمه طرب زایی و یک نیمه تباهی!
گیسوی تو تعبیر هزاران شب بغداد...
چون خواب شب بازپسین، نامتناهی!
گیسوی بلافاصله از کفر و یقینت،
هم فرش شیاطین شده هم عرش الهی!
در سایه ی هر پلک تو جمع اند خدایان
نزدیک ترین راه رسیدن به سیاهی!
دل سنگی ، از آن دست که کشکول دراویش
دل خواهی ،از آن روی که آیینه ی شاهی
آبان مجسّم شده! سرخ است دلم باز..
این سیب می افتد.. چه بخواهی.. چه نخواهی..
برچسبها: علیرضا بدیع
کاش چون حضرت انگور ببینم خود را
که سرِ دارم و از دور ببینم خود را
جان انگور به جز جام نمی انجامد
در من آن هست که منصور ببینم خود را
مردمان خون مرا هرچه که در شیشه کنند
بیشتر نور علی نور ببینم خود را
سرِ از سینه جدا مانده بگیرم بر کف
در شهیدان نشابور ببینم خود را
نیست شیرین تر از آن خواب که بعد از عمری
صبح برخیزم و در گور ببینم خود را
تو شفاعت کن و بگذار که در رستاخیز
با سر زلف تو محشور ببینم خود را
خرقه ی تنگ جهان در نظر من پشم است!
کاش در پنبه و کافور ببینم خود را...
برچسبها: علیرضا بدیع
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ، ما بین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود..
برچسبها: علیرضا بدیع
در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست
این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر ، رو به راه نیست
راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست
دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیست
شطرنج مسخره ست زمانی که شاه نیست
زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجرهها هست و گاه نیست
افسرده میشوی اگر ای دوست حس کنی
جز میلههای سرد قفس تکیه گاه نیست
در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست
فردا که گسترند ترازوی داد را،
آنجا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست،
سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست
برچسبها: علیرضا بدیع
و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر کر و کورها جوابم کرد
و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابسته ی نقابم کرد
مرا به جنگلی از وهم و نور و رؤیا برد
میان کلبه ، کمی ورد خواند و خوابم کرد
و عشق هیأت دوشیزه ای اصیل گرفت
سپس به لهجه ی فیروزه ای خطابم کرد
کنار شهوت شومینه سفره ای گسترد
نشست پیشم و شرمنده ی شرابم کرد
دو تکه یخ ته هر استکان می انداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد
گرفت دست مرا در سماع بی خویشی
و چند سال گرفتار پیچ و تابم کرد
و عشق دختری از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسه ای خرابم کرد
برچسبها: علیرضا بدیع
ای بکر ترین برکه! هلا سوره ی صافی!
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی!
مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم
بد نام که هستیم به اندازه ی کافی!
تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر! شکرپاش لبت کرده تلافی!
با یافتن چشم تو آرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی..
چندی ست که سردم شده دور از دم گرمت..
بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی...
برچسبها: علیرضا بدیع
به بوسه یکسره کن کار دشمنانم را
که دشمنان به لب آورده اند جانم را
به شکوه تا سخنی گفته ام، چنان اطفال
به بوسه ای شکرین بسته ای دهانم را
به گل نشسته دلم، موج باش و کاری کن
نسیم باش و برافراز بادبانم را
پرنده ی قفسم: خو گرفته و خوش خوان
کنار قلب تو می سازم آشیانم را
مرا کنار تو غم نیست این که دولت فقر
به خون دیگری آغشته است نانم را
به کوه هر چه که دادم، دوباره باز آورد
بگو کجا ببرم درد جاودانم را؟
به هر کجا بروم، آسمان همین رنگ است
تو چشم وا کن و آبی کن آسمانم را
برچسبها: علیرضا بدیع
به روز واقعه بردار ابروانت را
برای دلبری آماده کن کمانت را
نگاه من پی معماری نوین تنت
به کشف آمده تاریخ باستانت را
رسیده تا کمرت گیسوان و می ترسم
میان خرمن مو گم کنم میانت را
ندیده وصل طلب کردم! این زمان چه کنم؟
علی الخصوص که دیدم تن جوانت را
من از دهان تو در حیرتم که از تنگی
خدا چگونه میانش دمیده جانت را؟!
به یمن چشم تو شاعر شدن که آسان است
منم پیامبری راستین، زمانت را
دو آیه آینه بر من بخوان! که تذکره ها
رسانده اند به جبریل دودمانت را
گرفته ام به غزل پیشی از چکاوک ها
تو نیز در عوضش غنچه کن دهانت را!
برچسبها: علیرضا بدیع
نامت همین که سبز شود بر زبان من
طعم تمشک تازه بگیرد دهان من
من برکه ای زلالم و لب های کوچکت
افتاده اند مثل دو ماهی به جان من
تا بگذرد در آینه سرو روان تو
گل می کند هرآینه طبع روان من
گیسو مگو که جاده ی ابریشم است این
آنک رسد شکن به شکن کاروان من
دامان توست بازدم باغ های چای
پیراهنت تنفس خرماپزان من
در سینه، جای دل، حجرالاسودی توراست
ای چشم هات آینه ی باستان من
هر یک به شکلی از تو مرا دور می کنند
نفرین به دوستان تو و دشمنان من
هر وعده، پشت پنجره.. اندوه ناشتا
چون قرص ماه حل شده در استکان من
باید خروسخوان به تماشا سفر کنیم
آماده باش وقت سحر مادیان من...
برچسبها: علیرضا بدیع
مزین می کند وقتی که با قالیچه ، ایوان را
فراهم می کنم من هم بساط چای و قندان را
برایم شعر می ریزد و بیتی چای می خواند
لبش با قند می بخشد به من طعمی دو چندان را
دو چشمش سنگ نیشابور را در یاد می آرد
تراش قامتش اسلیمی قالی کاشان را
از او یک کام می گیری و « قل ... قل ... » سرخ می گردد
ببین این شهوت افتاده بر شریان قلیان را
چه جادویی ست در اندام موزونش نمی دانم
هوایی کرده لب هایش همین قلیان بی جان را
نگاهم می کند یعنی که شعرت از دهن افتاد
چه می شد جای شیرینی تعارف کرده بود آن را ؟
و نم نم ... فرصتی شد تا پناه آرد به آغوشم
چه بعد از ظهر زیبایی ... فقط کم داشت باران را ...
برچسبها: علیرضا بدیع
جز من نکرده هیچ کسی ادعای تو
هر کس مجاز نیست شود مبتلای تو
آنقدر نازک است صدایت ، گمان کنم
از گل سرشته است خداوند نای تو
یک حس من از خدای اضافی گرفته ام
تا با دو چشم خویش ببینم صدای تو
جسم مرا بگیر و در خود مچاله کن
خواهد چکید از بدنم چشم های تو
چشمک به او زدند تمام ستاره ها
ـ مهتاب ـ محض اینکه در آورد ادای تو
البته بنده منکر مهتاب نیستم
با اینهمه نمی رسد او هم به پای تو
!
!
!
!
!
این رد کفش نیست ، نشان تعجب است
روییده وقت رفتنت از رد پای تو
برچسبها: علیرضا بدیع
به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی
حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی
میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود
چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی
مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟
که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی
تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا
به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی
تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او
رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی
اسیرت کرده بودم فکر می کردم که عشق است این!
قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی
تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی
خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی
برچسبها: علیرضا بدیع
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیــــز چشم تـو با ذره بین به من
ای قبله گـــاه نـــــاز ! نمـــــازت دراز باد !
سجاده ات شدم که بسایی جبین به من
بـــــر سینه ام گذار سرت را کــــه حس کنم
نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا می دهد نشـــان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگیـــن بــــه من
محدوده ی قلمرو من چیـــــن زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده ست این به من
جغـــرافیــــای کوچک من بازوان تــــوست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ...
برچسبها: علیرضا بدیع
دیری است دلم در گرو ناز پری هاست
روشن شده چشمم که نظرباز پری هاست
دیوانه ام و با پریانم سر و سری ست
لب تر کنم این جا پُر آواز پری هاست
لب تر کنم این خانه پریخانه ی محض است
دفترچه ی شعرم پَر پرواز پری هاست
جنّات نعیم است، گریبان کلیم است
پردیس مگر در یقه ی باز پری هاست
ای دختر شاه پریان! خانه ات آباد!
زیبایی تو خانه برانداز پری هاست
هر بافه ی مویت شجره نامه ی جنّی ست
چشمان تو دنیای خبرساز پری هاست
من راز نگهدارترین دیو جهانم
آغوش تو صندوق چه ی راز پری هاست
برچسبها: علیرضا بدیع
تو ماهی و من، ماهیِ این برکه ی کاشی...
اندوهِ بزرگی ست، زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور،
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار؛
فیروزه و یاقوت* به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی...
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی... چه نباشی...
برچسبها: علیرضا بدیع
جبرییلم پر زد از بامم به بام دیگری
یار غارم رفته در بیت الحرام دیگری
بر سر گلدسته اش تورات می خوانند! آه!
مسجدی دارم به نام خود ، به کام دیگری
دست هایت مرتع انگورهای نوبر است
چون حلال من نشد باشد حرام دیگری
شعرهایم را به گوشت خوانده، خامت کرده است
دانه ای دارم که افشاندم به دام دیگری
دوستان شمشیر را چندی است از رو بسته اند
همچنان من در سجود ناتمام دیگری
دشمنان اما نقاب از شرم بر رو بسته اند
خسته ام از ابن ملجم ، کو قطام دیگری؟
وعده ی دیدار ما: روز جزا، روی صراط
پس پرستاری کن از خود تا سلام دیگری
برچسبها: علیرضا بدیع
طرح نوی از عشق در انداخته بودم
آن شب که تو را در خطر انداخته بودم
در شیشه ی سرگیجه، گل انداخته بودی
در آتش سیمرغ پر انداخته بودم
بر تخت تو از گوشه ی تاجت به سر انگشت
سرسلسله ی زلف برانداخته بودم
سنجاق سرت وا شد و برخاستم، انگار
در لشگر دشمن نظر انداخته بودم
آن گاه که با شوکت خود پای نهادی
من از سر میدان سپر انداخته بودم
شرمنده ام از گفته ی خود، در قدم تو
جای سپر از شوق سر انداخته بودم
ای کوه من ای قله ی بشکوه که خود را
در دامنه ات از کمر انداخته بودم
تن خسته و مغرورم ازین فتح که گویی
با نصف جهان پنجه در انداخته بودم
برچسبها: علیرضا بدیع
باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام
شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام
طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!
در شب یلدا ، مسیر ماه را گم کرده ام
در میان مردمان دنبال آدم گشته ام
در میان کوه سوزن ، کاه را گم کرده ام
زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست
در صف مشتی پیاده ، شاه را گم کرده ام
خواستم با عقل ، راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام
زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…
برچسبها: علیرضا بدیع
سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی
دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی
از دل من تا لب تو راه چندانی نبود
من که شعر تازه می گفتم، تو از بر داشتی
قلب من چون سکه های از رواج افتاده بود
آنچه در پیراهن من بود، باور داشتی
شر عشقت را من از شور پدر پرورده ام
قصد خون خلق را از شیر مادر داشتی
دشتی از آهو درین چشمت به قشلاق آمده
جنگلی از ببر در آن چشم دیگر داشتی
پشت پلکم زنده رودی از نفس افتاده بود
روی لب هایت گلاب ناب قمصر داشتی
خاطراتم را چه خواهی کرد؟ گیرم باد برد
بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی
برچسبها: علیرضا بدیع
بیار سرمه و بر چشم های ماه بکش
دمی در آینه خود را ببین و آه بکش
بعید نیست به سوی تو قبله برگردد
تمام مجتهدان را به اشتباه بکش
همین که زنگ زدم /باز کن/ دو دستت را
مرا ازین همه باران به سرپناه بکش
به صرف بوسه ی لب سوز میهمانت را
کنار پنجره تا میز صبحگاه بکش
که شعر سر کنم: "...ای زندگی منم که هنوز..."
که پیپ چاق کنم... بی اراده آه بکش!
پر است خانه ات از صبح و رنگ و طرّاحی
مرا سپید صدا کن ولی سیاه بکش
پر است سینه ام از شعرهای ناگفته
به من نگاه کن و مرد پا به ماه بکش
تو را چنان غزلی تازه بر لب آوردم
مرا مجسّمه ای کن به کارگاه بکش
گل مرا بتراش و دل مرا بخراش
سپس به مسلخ دردآور گناه بکش
درین مجسّمه از روح خویش جاری کن
بگیر دست مرا و به چارراه بکش
برچسبها: علیرضا بدیع
آغوش تو ، چقدر می آید به قامتم
در آن به قدر پیرهن خویش ، راحتم
می پوشمت ، که سخت برازنده ی منی
امشب به شب نشینی خورشید دعوتم
با خود تو را به اوج _ به معراج _ می برم
امشب اگر به خاک بریزد خجالتم
ده رند خبره اند ، سرانگشت های تو
یورش می آورند شبانه ، به غارتم
این ده شریک قافله ، این ده رفیق دزد
تا آمدم به خویش، ندادند مهلتم
بازار شام کن ، شب مان را به موی خود
بگذار تا شلوغ شود با تو خلوتم
بر شانه ام گدازه ای از بوسه ها گذار
قافم ، ولی تمام شده استقامتم
بگذار، تا دخیل ببندم به دامنت
حالا ، که در حریم تو، گرم زیارتم
من ، سیرتم همان که تو می خواستی شده
لب تر کنی ، عوض شود این بار صورتم !
جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم
این است ، از تمامی دنیا غنیمتم
با من بمان که نوبت پیروزی من است
چیزی نمانده است به پایان فرصتم
برچسبها: علیرضا بدیع
شبی با بید می رقصم ، شبی با باد می جنگم
که چون شببو به وقت صبح ، من بسیار دلتنگم
مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد
و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم
شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگم
به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم
“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
برچسبها: علیرضا بدیع
مباش در پي كتمان ... كه اين گناه تو نيست
كه عشق مي رسد از راه و دل بخواه تو نيست
به فكر مسند محكم تري از اينها باش
كه عقل مصلحت انديش ، تكيه گاه تو نيست
مباد گوش به اندرز عقل بسپاري
فنا طبيعت عشق است و اشتباه تو نيست
سياه بخت تر از موي سر به زير تو باد
هر آن كه كشته ي ابروي سر به راه تو نيست
سياه لشكر مويت شكست خورده مباد
نشان همدلي انگار در سپاه تو نيست
هزار صحبت ناگفته در نگاه من است
ولي دريغ كه اين شوق در نگاه تو نيست
برچسبها: علیرضا بدیع
ميان شعرهايم واژه خورشيد كم دارم
و شايد علتش اين است ، اينجا ، ديد كم دارم
برايت قصه اي مي گويم از ليلا ، ولي افسوس
در اين جنگل فقط از نسل مجنون ، بيد كم دارم
نخي برداشتم تا گردن آويزي به هم بافم
ولي افسوس خواهم خورد ، مرواريد ، كم دارم
صراط مستقيم گيسوانت را به من بنما
كه من در عشق حتي مرجع تقليد ، كم دارم
مخواه امسال مثل پيشترها ، شادمان باشم
كه من امسال در تقويم هجري ، عيد كم دارم
برچسبها: علیرضا بدیع
