زندگی ! "نامرد "بر وفق مرادم نیستی
دوستت دارم ولی هرگز به یادم نیستی
روز و شب هرچند برکام رقیبان ِمنی
رونق ِبازار بیش از حد کسادم نیستی
می کُشی آخر مرا یک روز می دانم تو هم !
قابل هم صحبتی یا اعتمادم نیستی
در کنار من در این چله نشینی هیچ گاه !
گرچه دل را جز به تو هرگز ندادم , نیستی
مثل برصیصای زاهد بودم و با یک نگاه
تو بجز فصل شروع ارتدادم نیستی
برندار آخر کلاهم را اگر چه لحظه ای
فکر این بازیچه ی بر سر گشادم نیستی
از سر خود وامکن امشب مرا گرچه دمی
فکر عمر رفته بر باد زیادم نیستی
اعتقاد راسخم را میبری زیر سوال
دوستت دارم ولیکن تو به یادم نیستی
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
بیش از این تاب و توانم به تو نزدیک شدم
اشتباهی به گمانم به تو نزدیک شدم
باخت دادم دل ِ خود را به یقین بی آنکه
دستت از قبل بخوانم به تو نزدیک شدم
نور چشمی ست هرآنکس که تو را دارد و من
غافل از نام و نشانم به تو نزدیک شدم
هوست عطر بهار است و شفابخش , ببخش !
من که درگیر خزانم به تو نزدیک شدم
چشمه ی خضری و پیرم به امید اینکه
می کند عشق جوانم به تو نزدیک شدم
چشمم افتاد به چشمت به هواخواهی که
میدهد درد امانم به تو نزدیک شدم
دست رد می زنی و من به بهای اینکه
درکنار تو بمانم به تو نزدیک شدم
آخر شعر به دیوانگی ام دلخوش باش
من که رسوای جهانم به تو .... نزدیک شدم
سید مهدی نژاد هاشمی
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
نباشی کوچه ی دلتنگی ات آذین نمی خواهد
پس از ایمان به فصل سرد , فروردین نمی خواهد
ندیده خیری از دست تو هر کس دل به تو داده
دعایت پیش کش , این قوم ما نفرین نمی خواهد
بخز در لاکت ای عاشق که این همکاسه ی اسفند
میان برف و بوران چشم ِ سر سنگین نمی خواهد
دل خوش داشتن دیگر نمی خواهد غزل گفتن
فقط این شعر را با خود بخوان , تحسین نمی خواهد
خودم کردم که لعنت بر خودم باد و دل ِتنگم
که زخم عشق هرکس می خورد تسکین نمی خواهد
به یکباره بزن حرف دلت را و تمامش کن
که دست رد زدن بر سینه ام تمرین نمی خواهد
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
نیستی و در نبودت غم مرا در هم شکست
زندگی با پشت خم کم کم مرا در هم شکست
با امید فتح قلبت آمدم نزدیک تر
این دژ بسیار مستحکم مرا در هم شکست
ابروانت فاتحانه در نبردِ چشم , چشم
وقت بالا بردن پرچم مرا در هم شکست
قلب بی وجدان و نبض بیقرارم , عاقبت
هر چه کوشیدم نشد آدم مرا در هم شکست
زندگی آشفته بازاری شد و بی اختیار
دست در دست غمت با هم مرا در هم شکست
نیستی تا جای خالی خودت را پر کنی
سایه ی سنگین تو هر دم مرا در هم شکست
خواستم مانند ارگی سخت باشم رفتی و ...
زلزله آمد و مثل بم مرا در هم شکست
معجزه می خواستم اما حواست نیست که
پشت هم این زخم بی مرهم مرا در هم شکست
زندگی بی عشق تنها قاب خالی بود که
هرچه را از چشم تو دیدم مرا در هم شکست
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
دل به هم دادن ما فلسفه اش دریا بود
گرچه این مشق فقط باب دل ِ صحرا بود
من و تو سنگ ِ صبور ِ کس و ناکس شده ایم
خود برای دل ِدیوانه ی خود بس شده ایم
آنقدر با دل ِ بیچاره ی خود ساخته ایم
که به کلی همه ی قافیه را باخته ایم
زندگی بازی ِتلخی ست که می خشکاند
هرگُلی را که در این مزرعه می رویاند
کاشکی معجزه ی عشق به باران برسد!
زندگی نیست !اگر عشق به پایان برسد
من و تو ماه و پلنگیم جدا افتادیم
دل بهم داده کجا تا به کجا افتادیم !
دست بردار برو دوروبرم پرسه مزن
کنج چشمان تر و دربه درم پرسه مزن
نقش من نقش پلنگ است تو بی خواب مباش
بوسه بر برکه مزن عاشق ِ بی تاب مباش
صبرم از کاسه ی بی حوصله سر رفت که رفت
از قفس مرغ دل پرزده در رفت که رفت
پدرم را به خداوند درآورده غمت
نفسم تنگ شده از دم بی بازدمت
چه بلاها که نیاورده خیالت به سرم
چند وقتیست که از حال خودم بی خبرم
چند وقتی ست که پیشانی من تب دارد
آسمان جای شب و روز فقط شب دارد
بال و پر دادمت افسوس خودم جا ماندم
پشت این فاجعه ی دلهره، تنها ماندم
هرقدر دور شدی آب تر از پیش شدم
ذره ذره یخ ِ بی تاب تر از پیش شدم
دست بردار از این کشتن ِ مردم، عاشق !
آتش انداخته ای خرمن ِ گندم ، عاشق
گونه ات سیب تر از سیب شده می خندی !
تا نظر می کنمت پنجره را می بندی
گیس بر باد مده شعله کشان می سوزد
هرکسی پاش بیفتد به میان می سوزد
باید امشب من از این کوچه به باران بزنم
راه افتاده به عشقت به خیابان بزنم
به همان ثانیه ی دیدن روی تو قسم
باید امشب من از این کوچه به دریا برسم
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
چه باید گفت با آنکه خیال باطلی دارد
مگر عاشق شدن جز غصه و غم حاصلی دارد؟
همین امروز فکری کن به حال این دل ِتنگم
که فردا عاشق دیوانه عقل زایلی دارد
امان از من امان از تو امان از درد بی درمان
که هرکس دیده ات , دست و دل ِ مستأصلی دارد
میان موج موهایت دل دریا زدن بامن
دلی که شک ندارد دور دستت ساحلی دارد
نمی آید بکار آخر اگر دست و دلم امروز
گره بگشای از کار هرآنکس مشکلی دارد
مگیر از چشمهایش آسمان ارغوانی را
هرآنکس در گرو چشم انتظار تو دلی دارد
نفس تنگ است و مرغ جان هوای پرزدن کرده ست
امان از هرکه در سینه دل ناغافلی دارد
بخوان از چشم های این پلنگ پیر دنیای -
- من دیوانه ی تو باتو فرق کاملی دارد
تو خواهی رفت اما مردمان شهر می گویند
که این نعش زمین افتاده بی شک قاتلی دارد
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
چرخ درچرخ بزن چرخ , قشنگ است اینجا
دامنت معجزه یِ گردش رنگ است اینجا
دل ببر از دل من فاجعه را عشق بخوان
که به ناز نفست قافیه تنگ است اینجا
دل به دریا بزن و چنگ بزن بر دل من
مطرب تاب و تبت گوش به زنگ است اینجا
صلح باید بشود آخر این قصه اگر
بین عقل من و احساس تو جنگ است اینجا
دور کن این همه مشتاق تماشایت را
بس که نادر شده ای شهر فرنگ است اینجا
منزوی روی تو را دیدو مرا برد از یاد
گفت آشوب دل ماه و پلنگ است اینجا
من که در ساحلت افتادم و دم هم نزدم
من که دل دادنم از جنس نهنگ است اینجا
یا به من فرصت فریاد بده یا انکار
وقت تنگ است چه حاجت به درنگ است اینجا
دل به تو دادن من ,ساده , غلط بود نبود
پاسخ آینه سرسختی سنگ است اینجا ؟
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
چند وقتی است به چشمان ِ تو معتاد شدم
عاشق تفرقه اندازیِ اضداد شدم
وقت دلتنگی خود جای تمسک به غزل
هی خراب دل ِدیوانه و آباد شدم
مثل سرباز بدون ِ کس و کاری درجنگ
تشنه ی جان به لب تیزی فولاد شدم
آفت ِجان منی دل به تو دادن غلط است
گرچه شیرینی و ناخواسته فرهاد شدم
اخم کردی که گرفتار کمانت بشوم
صاف تیرت به هدف خورد وَ صیاد شدم
بس که معتاد نگاهت شده ام کنج قفس
مانده ام حس کنم از فکر تو آزاد شدم
دوستت دارم اگر نیمه شب بارانی
سربه تو برده ترین شیوه ی فریاد شدم
جمع اضداد تو بودی که به یک دیدن تو
آنکه با زندگی و مرگ درافتاد شدم
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
عشق تو آخر مرا در ناتوانی می کشد
مثل پیری خسته ، در اوج جوانی می کشد
بی تو سربازی زمینگیرم ، ولی احساس تو
با کبوتر ها دلم را آسمانی می کشد
یک گلوله ، راه گم کرده ، مرا بی دردسر
می رسد از راه و روزی ، ناگهانی می کشد
دوستت دارم ، ولی آشفته بازار جنون
عاقبت این عشق را از بد گمانی می کشد
بی خیال تو به هر سو میروم ، آخر مرا
فکر اینکه روز وشب با دیگرانی می کشد
سر به بالین از پر قو می گذاری نیمه شب
غم ، مرا ، بی آنکه تو چیزی بدانی ، می کشد
طرح لیلی می چکد از پیچش دیوارها
یک نفر را مثل مجنونِ روانی می کشد!
غربت موی تورا قد می کشد ، روح مرا
گچبری خانه های سازمانی می کشد
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
شبیه پادشاهی مست ِ پیروزی در این میدان
دلت جز بر زمین افتادن ِ سرباز راضی نیست!
من و ما را جدا از هم نکن آشوب می گیرم
خدا از چشم های تفرقه انداز راضی نیست
از این بی آبرویی ها نمی دانم چه می خواهد ؟
اگر شیطان به این حس ِ جهنم ساز راضی نیست
بگیر از تلخی فنجان قهوه ، چشم هایت را
نگاهم جز به فال خواجه ی شیراز راضی نیست
از این نیل نگاهت بگذردیا نگذرد، قلبم
به پیغمبر شدن بی لذت اعجاز راضی نیست
بیا با خود دگرگون کن جهانی را که این دنیا
به این اشعار سرد ِ صد من و یک غاز راضی نیست
پرنده می شوم اما بدون تو دلِ تنگم
به این بام بلند و فرصت پرواز راضی نیست
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
دور از تمام ِ شیطنت ها و حواشی
ای کاش یک لحظه به فکر خود نباشی
آشوب افتاده درون چشم هایت
یکبار دیگر سعی کن از هم نپاشی
ارزش ندارد زندگی وقتی که یک عمر
سرخورده و بیهوده در حال تلاشی
از عابران کوچه ات می ترسم آخر...
شاید که احساس تو بردارد خراشی
پرکن فضای خانه را از عطرِگندم
باید که آبی بر سرو رویت بپاشی
الحمدُلله عاشق چشم تو هستم ....
کارم شده از صبح تا شب بت تراشی
آیینه در آیینه مهتاب نگاهت ....
پاشیده شور زندگی را روی کاشی
درجانماز چشم هایم رخنه کردی ...
من با توهستم تو چه باشی یا نباشی
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد
با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد
گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد
فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد
بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت
دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد
یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده
کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد
فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...
عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد
گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....
پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
درقفس پوسیدم و بال و پری درکار نیست
معجزه می خواستم اما دری در کار نیست
منتظر ماندم که دردم را بگویم باکسی
سالها رد شد ولی نامه بری در کار نیست
حاصل اسکندر از عشق تو مشتی خاک شد
بی تو بی شک زندگی ِ دیگری در کار نیست
دل به فردای تو را دیدن سپردم , عاقبت
عمر رفت و روزهای بهتری درکار نیست
سوختم از بیخ و بن آنقدر که اینروزها
از من ِدیوانه جز خاکستری درکار نیست
گیج و منگم مثل شاهی که پس از کلی نبرد
تا به حال خود بیاید لشکری درکار نیست
اعتماد نابجا کردم که دل دادم به تو
دیر فهمیدم که در تو باوری درکار نیست
از من دیوانه ی دلتنگ با چشمان خود
معجزه می خواهی و پیغمبری درکار نیست
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
بی سبب زخم زبان بر جگرم نگذارید
وقت و بى وقت فقط سر به سرم نگذارید
مثل قابیل نگردید به دور و بر من ...
داغ فرزند به دوش پدرم نگذارید
عرصه ى زندگى ام تنگ شده؛ بدتر از آن ...
لحظه اى نیست که پا روى پرم نگذارید
من که درجاذبه و دافعه تان مى سوزم
هیزم تازه به چشمان ِ ترم نگذارید
مى روم آخر از اینجا، به خداوند قسم ...
این قدر سنگ به راه سفرم نگذارید
کم شده طاقتم از بار ندانم کارى....
کوه را باز به روى کمرم نگذارید
"دوست دارم بروم " جمله ى کوتاهى نیست
کاشکى از دل خود بى خبرم نگذارید
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد
آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد
گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . .
پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد
می خواستم که سجده کنم در برابرش . . .
سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد
می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست
صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد
او بی ملاحظه ، کمرم را خودش شکست . . .
حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد
بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش
قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود
بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود
زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک
انگار پای عقربه زنجیر می شود
اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد
گویی کویر دیده و تبخیر می شود
در لابه لای لرزش حیران سایه ها
بد جور رنج فاصله تفسیر می شود
در گیرو دار کشمکش آب و نان شب
ابراز عشق ، باعث تحقیر می شود
من اشک می شوم و تو هم آه می شوی
با اشک و آه خانه نفس گیر می شود
ای بی خبر- از این شب پر التهاب من
وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود
من می روم و زیر لحد خاک می خورم
بی شک برای بوسه کمی دیر می شود
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
بوف کوری به بلندای شبت می چسبد
چای با عطر دل انگیز لبت می چسبد
شاعران کافه کتابی زده اند از چشمت
قهوه با شعر به همراه تبت می چسبد
این همه مست و خراب ِ تو در اوهام بصر
تا ببینند چه ها در طلبت می چسبد
دست بردار از این مملکت دیوانه
بس که جذاب شدی به نسبت می چسبد
قند پهلو تر از آنی که تو را درک کند
خوب و بد بر شکرستان ِ لبت می چسبد
ساحل از جاذبه و دافعه ات می گوید
مثل موجی به غم بی سببت می چسبد
دل به دل راه نده تا بروند از دورت
شعر من چشم به چشم ادبت می چسبد
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت
گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت
وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت
من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه ...
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت
یک آن ، تبر به دست ، دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت
آتش گرفت هیزم چشم ترم ولی
انگار- هیچ- نیت ِ افسونگری نداشت
شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
آدم ولی دوباره دل ِ کافری نداشت
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
هوای تازگی دارد سر و پای غزل با تو
چه حال سرخوشی دارد دلِ شیخ اجل با تو
تفأل می زنم امروز تا حافظ برقصاند
به اعجاز کلامش دامن ِ خیرالعمل با تو
به تو هرکس که دل داده است دیوانه ست ،کل شهر_
_ندارد انتظاری غیر از این عکس العمل با تو
تمام شهر غرق شادی و شور و شعف آخر_
_یقین دارند کوتاه است دستان ِ اجل با تو
شکر ریز است چشمانت ، لب از لبهات بگشایی
مضاعف می شود گیرایی ظرف ِعسل با تو
فراغ خاطراتم باش تسلیم است این کشور
ندارد بنیه ی درگیری و جنگ و جدل با تو
گره خورده تمام کارهایم لحظه ای برگرد
که شاید ناگهان پیدا شود یک راه حل با تو
برچسبها: سید مهدی نژاد هاشمی
