با چشمک ناز همسری می میرم
با شیوه ی خوب دلبری می میرم
از روی علاقه ی شدید قلبی …
با رنگ قشنگ روسری می میرم
هر لحظه به شیوه ی تازه تری …
یک روز به سبک دیگری می میرم
تا خسته و آزرده نگردی بانو …
با طرح قشنگ و بهتری می میرم
هرلحظه بگو که در چه حالی،قطعا
از دوری و از بی خبری می میرم
کافیست بفهمم که نمی مانی تو
وقتی که از آسمانم بپری می میرم
سجاد صادقی
برچسبها: اشعار متفرقه
دوباره مثل همیشه
مداد و کاغذی آوردم و
به خود گفتم :
که خاطرات دلم را تمام بنویسم
- به پاس حرمت عمری که همچو باد گذشت -
همیشه گفتم و
گفتم
ولی بقیه ی عمر
فقط
فقط
به تراشیدن مداد گذشت !
برچسبها: محمدرضا روزبه
من معترفم ، چشم تو زیباست عزیز
اضلاًبه گمانم خود دریاست عزیز
اما سر سوزن به دلت عاطفه نیست
آری به خدا آخر دنیاست عزیز
برچسبها: محمد فرخ طلب فومنی
شوق من چندین برابر میشود با دیدنت
وای من دیوانه ام دیوانه ی خندیدنت
تو گلی گل،گل به معنایی پر از احساس ناب
می شوم دیوانه تر هر لحظه از بوییدنت
یا که نه تو سیب سرخی بر فراز یک درخت
دست من دور است حتی از خیال چیدنت
آه اصلا بیخیالش،با خیالت هم خوشم
سایه ای کافیست بانو از همه تابیدنت
دلخوشی یعنی همین که هستی و می بینمت
دلخوشی یعنی که گاهی دزدکی پاییدنت
من کویر خشکم و تو ابری از بغض منی
بشکن این بغضی که دارم با کمی باریدنت
هرچقدر از تو بگویم…باز هم لختی بخند
آه من دیوانه ام دیوانه ی خندیدنت
محمد صفری
برچسبها: اشعار متفرقه
بردار دیگر از سرت آن شال رنگی را
از روی چشمت عینک اصل فرنگی را
آماده ی یک جنگ دیگر شو غزال من
از تن بکن پیراهن تنگ پلنگی را
من تشنه فتح توام پس بیش از این نگذار
در انتظار شهر خود این اسب جنگی را
با من بگو شیرینی این خنده ها از چیست!!؟؟
یا از کجا آورده ای این شوخ و شنگی را
از خواب دهها ساله ای با بوسه های خود
بیدار کن! جانی بده این مرد سنگی را
دور تنم میپیچی و هر بار می میرم
من دوست دارم پیچش این مار زنگی را
**
دنیا نمی خواهد همیشه مال هم باشیم
طاقت بیاور دشمنی و چشم تنگی را
علی باقری
برچسبها: اشعار متفرقه
بس شنيدم داستان بي کسي
بس شنيدم قصه دلواپسي
قصه عشق از زبان هرکسي
گفته اند از ني حکايت ها بسي
حال بشنو از من اين افسانه را
داستان اين دل ديوانه را
چشمهايش بويي از نيرنگ داشت
دل دريغا سينه اي از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گويي از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من، عاشقم من قصد هيچ انکار نيست
ليک با عاشق نشستن عار نيست
کار او آتش زدن، من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خريدن ناز، او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شديم
آتشي بوديم و خاکستر شديم
از غم اين عشق مردن باک نيست
خون دل هر لحظه خوردن باک نيست
آه، مي ترسم شبي رسوا شوم
بدتر از رسوايي ام تنها شوم
واي از اين صيد و آه از آن کمند
پيش رويم خنده پشتم پوزخند
بر چنين نا مهرباني دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنيد پند
خانه اي ويران تر از ويرانه ام
من حقيقت نيستم افسانه ام
گرچه سوزد پر ولي پروانه ام
فاش مي گويم که من ديوانه ام
تا به کي آخر چنين ديوانگي
پيله گي بهتر از اين پروانگي
گفتمش آرام جاني؟
گفت: نه
گفتمش شيرين زباني؟
گفت: نه
گفتمش نامهرباني؟
گفت: نه
مي شود يک شب بماني؟
گفت: نه
دل شبي دور از خيالش سر نکرد
گفتمش، افسوس او باور نکرد
خود نمي دانم خدايا چيستم
يک نفر با من بگويد کيستم
بس کشيدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگيرد دامنش
با تمام بي کسي ها ساختم
واي بر من ساده بودم باختم
دل سپردن دست او ديوانگيست
آه غير از من کسي ديوانه نيست
گريه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بيمار من است
فکر مي کردم که او يار من است
نه فقط در فکر آزار من است
نيتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغي فاحش است
يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت
بغض تلخي در گلويم کرد و رفت
مذهب او هرچه بادا باد بود
خوش به حالش، اينقدر آزاد بود
بي نياز از مستي مي، شاد بود
چشمهايش مست مادر زاد بود
يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت
من جوان بودم که پيرم کرد و رفت
حمیدرضا رجایی
برچسبها: اشعار متفرقه
