لبهاى ترت، مثل وضو قبل نماز است
يعنى كه در آغوش، به لبهات نياز است
جايى كه خودش چشمه-شراب ست، مسلمان
پيداست، تيمّم عملى غيرمجاز است
بر عكسِ درِ مسجد و ميخانه، به رويت...
آغوشِ منِ بى سر و پا، يكسره باز است
ده فصلِ رساله شده در باب تو، از بس
موى تو براى فُـقَــها، مسأله ساز است
بايد "بِكِشم" دست به آن؟! يا كه از آن؟! چون
اندام تو گنجينه اى از گوهرِ "ناز" است
القصّه، تو مجموعه اى از قوس و هلالى
طورى كه فقط راهِ دو ابروت، تراز است
خلوت بشود جاده ى چالوس از اين پس
تا منحنىِ خنده ى تو چشم نواز است
برچسبها: حسن رحمانی نکو
لبهاى ترت، مثل وضو قبل نماز است
يعنى كه در آغوش، به لبهات نياز است
جايى كه خودش چشمه-شراب ست، مسلمان
پيداست، تيمّم عملى غيرمجاز است
بر عكسِ درِ مسجد و ميخانه، به رويت...
آغوشِ منِ بى سر و پا، يكسره باز است
ده فصلِ رساله شده در باب تو، از بس
موى تو براى فُـقَــها، مسأله ساز است
بايد "بِكِشم" دست به آن؟! يا كه از آن؟! چون
اندام تو گنجينه اى از گوهرِ "ناز" است
القصّه، تو مجموعه اى از قوس و هلالى
طورى كه فقط راهِ دو ابروت، تراز است
خلوت بشود جاده ى چالوس از اين پس
تا منحنىِ خنده ى تو چشم نواز است
برچسبها: حسن رحمانی نکو
آمدى تا دَك كنم آن دخترِ مغرور را
كِى تحمل كرده بلبل، وزوزِ زنبور را؟
ياد چشمان شرابىِ تو مى افتم عزيز
تا كه مى بينم به شاخه، خوشه ى انگور را
هرچه فرمان ميدهد چشمت اطاعت ميكنم
مثل سربازى كه اجرا ميكند دستور را
چشم مى بندم به تو، وقتى كه لب وا ميكنى
ميكند شيرين لبانت، چشمه هاى شور را
از صراط المستقيمِ موى مشكىِ تو شد
آن همه لعنت كه كردم دختران بور را
آه اگر مبعوث ميشد از زنان پيغمبرى
يك نگاه تو شفا ميداد چشم كور را
برچسبها: حسن رحمانی نکو
لب هاى تو، شيرين ترين طعمِ هلو هاست
گرماى «لب» هاي تو در جانِ «لَبو» هاست
هرجا نشستم، صحبت از زيبائيت بود
لب هاى سرخت، نٓقلِ داغِ گفتگو هاست
گرماى آغوشِ من و برف تن تو
اين رابطه، محكم تر از پيوند قو هاست
تقويم، يك شب را رغائب گفته، امّا
هر شب كه باشى، نام آن شب، آرزو هاست
زنبور اگر گُم كرده كندوى عسل را
زير سرِ طوفان زردِ رنگ مو هاست
مى دوختم، هر دم، نگاهم را به چشمت
فهميده ام، اين بهترين نوع رفو هاست
باعث شده، حرف دلِ خود را نگويم
بُغضى كه دائم بر سرِ راه گلو هاست
يك شب مي آيد كه، لبانت را ببوسم
اين ماجرا، وِردِ زبانِ پيشگو هاست
برچسبها: حسن رحمانی نکو
دکمه ی پیرهنش، مانده نخش در برود
اگر این مرتبه با دکمه ی خود ور برود
کاش که باز شود زودتر این قفل یقه
قبل از آن ثانیه که، حوصله ام سر برود
سینه اش معدن گنج است، اگر کشف شود
ترسم این ست که امنیت کشور برود
روسری بسته و ده سال جوان خواهم شد
اگر آن پارچه ده سانت عقب تر برود
شده ام محو لب و خنده او، میترسم
همه ی دلخوشی ام لحظه ی دیگر برود
لحظه ی رفتن او، دکمه ی اول وا شد
ای خدا کاش که تا دکمه ی آخر برود
برچسبها: حسن رحمانی نکو
سایه ای که قرص روی تو به ماه انداخته
در میان شهر ، آشوبی به راه انداخته
چندم ماه است؟ بانو ، رو بپوشان ، چهره ات
مردم یک شهر را در اشتباه انداخته
من تو را گم کرده ام ، اما بدان ، تقدیر من
سوزنی را برده در انبار کاه انداخته
بین خورشید و زمین ماندی ، زمین خوردم ، مرا
سایه ی دشمن به این روز سیاه انداخته
دور کردن ها خیانت نیست گاهی ، ... این چنین...
فرض کن یوسف زلیخا را به چاه انداخته
برچسبها: حسن رحمانی نکو
از آن شبی که دست بردم بر سرِ مویت
جا مانده در آغوش من ، یک تارِ گیسویت
از بودنت ، تنها فقط یک یادگاری ماند
زخمی که بر پشتم زده چنگِ النگویت
پیراهنم را در نبود تو نمی شویم
بر من تداعی می کند آن لحظه را بویت
زُل می زنم ، از آبروی خود نمی ترسم
وقتی که مدِّ آبرو ، گردیده ابرویت
واجب شده بر من نماز یأس ، وقتی که
می بینم اینجا سایه ای افتاده بر رویت
برچسبها: حسن رحمانی نکو