هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۹۸ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

دلبر شیرازیم در حافظیه می‌دوید
می‌دوید این سو و آن سو و مرا هم می‌کشید

 

از نفس افتاده بودم، با نفس‌هایش ولی
داشت جان تازه‌ای در قلب خشکم می‌دمید

 

شعرها می‌خواند از بر، شورها می‌شد به پا
شورها می‌ریخت در من، شعرها می‌آفرید

 

بوی نارنج و خم آرنج و زلف پر شکنج
حضرت حافظ هم اینجای غزل، لب می‌گزید

 

از سمن بویان غزل گفتی، دل ما آب شد
یا لسان الغیب! دیدی نوبت ما هم رسید

 

با همین خال سیاه ترک شیرازی من
صد سمرقند و بخارا می‌شد از حافظ خرید

 

حوری باغ ارم شد، لیلی باغ عفیف
دید مجنونم، مرا با گوشه چشمی برگزید

 

پایبوس حضرت شاه چراغم برد و بعد
شد کنار دستغیب از دیدگانم ناپدید

 

آن چنان بر پا شد آشوبی که گویی در دلم
یک نفس، لطفِعلی خان داشت قلیان می‌کشید

 

آمدم بیرون و دیدم شوخِ شیرین کارِ من
شادمان در صحن، دنبال کبوتر می‌دوید

 

سعدیه، خواندم گلستان و نظر کردم به گل
سکه‌ها انداختم در آب حوضش، با امید

 

ناگهان با خنده‌ای قلب مرا از جای کند
با همان سرعت که حوا سیب را از شاخه چید

 

خواستم چیزی بپرسم... تا لبش را غنچه کرد
گفتمش فالوده‌ی شیراز، بانو! می‌خورید؟

 

بعله را آنقدر شیرین گفت تا در آن سکوت
تاپ، تاپِ قلب من را، روح سعدی هم شنید

 

حلقه‌ای دیدیم در غوغای بازار وکیل
برق زد چشمان او و برق از چشمم پرید

 

مثل یوسف رفتم از بازار تا زندان ارگ
داشت عشقش سینه و پیراهنم را می‌درید

 

دست در دست هم، از دروازه قرآن رد شدیم
من به سر، سودای او و او به سر، تور سفید

 

راستی مهریه‌ یادم رفت؛ شد یک شاخه گل،
چارده تا سکه و یک جلد قرآن مجید

 


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

«ربنا آتنا» نگاهش را، که هوایم دوباره بارانی است

السلام علیکْ یا دریا ، که دلم بی قرار و طوفانی است

 

«اِنّ فی خلق» تو خدا هم مست، روحْ حیران، فرشته‌ها هم مست

«اِنّ فی خلق» تو زمین مبهوت، زیر یک آسمان پریشانی است

 

«لا اله»َم ! کجای «الا» یی؟ روح دریا ! کجای دریایی؟

مثل آبی به چشم ماهی‌ها، ای «هوالظاهر»ی که پیدا نیست!

 

«یا سریع الرضا»ی لبخندت، عاشقان را کشیده در بندت

«یا ولیَّ الذینَ» یک دنیا که در اسم تو غرق حیرانی است

 

«و اذا الشّمسْ» پیش تو تاریک، «واذا البحرْ» از تو در جوشش

واذا القلبِ من که می‌پرسند: به کدامین گناه قربانی است؟

 

من که از «اِنّما ولی» مستم، در هوای «هوالعلی…» مستم

از «شراباً طَهورِ» چشمانت، شب میخانه‌ام چراغانی است

 

«اشهد انَّ» هر چه دارم تو، «وقِنا من عذابِ نار»َم تو

آه، «یا ایها العزیز»َم آه، توشه‌ام این غزل که ‌می‌خوانی است

 

«لیْتَ شِعری» که شعر من آیا می‌رسد تا به ساحلت؟ دریا !

- ناله‌های کبوتری زخمی که در این بند تیره زندانی است-


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

تیزی گوشه‌های ابرویت 

پیچ و تاب قشنگ گیسویت 

آن دوتا چشم ماجراجویت

این صدای خوش النگویت 

 آخرش کار می‌دهد دستم

 

ناز لبخندهای شیرینت 

طرح آن دامن پر از چینت

«هـ» دو چشم پلاک ماشینت

شیطنت در تلفظ شینت 

 آخرش کار می‌دهد دستم

 

گیسوانت قشنگی شب توست 

صبح در روشنای غبغب توست

ماه از پیروان مذهب توست

رنگ خالی که گوشه لب توست

 آخرش کار می‌دهد دستم

 

شرم در لرزش صدای تو

برق انگشتر طلای تو

تقّ و تقِّ صدای پای تو

ناز و شیرینی ادای تو

 آخرش کار می‌دهد دستم

 

حال پر رمز و مبهمی داری 

اخم و لبخند درهمی داری

پشت آرامشت غمی داری

اینکه با شعر عالمی داری

 آخرش کار می‌دهد دستم

 

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون 

به زمین و زمان شدم مدیون

کوچه گردم دوباره چون مجنون

دیدی آخر!... نگفتمت خاتون! 

 آخرش کار می‌دهی دستم


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
 

رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن

چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه دار نکن

 

از قدمهای نرم تو بر خاک، تنشان توی قبر می‌لرزد

دست بر سنگها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن

 

عطر تو بوی زندگی دارد خطر جان گرفتگی دارد

مرده‌ها خوابشان زمستانی است، زودتر از خدا، بهار نکن

 

دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده

جان من! جان من به مو بند است قبض روح مرا دوبار نکن

 

عینک دودیت پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست

پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن

 

ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم

روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن

 

به خودش هی امید داده کسی  ، روبروی تو ایستاده کسی

به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن

 

باز کن لب که وقت خیرات است ذکر، شادی روح اموات است

زندگان هم نگاهشان به تو است، شکر و قند احتکار نکن

 

در نگاهت غرور می‌بینم اینقدر بد نباش شیرینم!

سوی فرهاد هم نگاهی کن خسروان را فقط شکار نکن

 

دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما

آه مظلوم دردسر دارد سر این یک قلم قمار نکن

 

روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد

« تا توانی دلی بدست آور» اعتمادی به روزگار نکن

 

شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبر کن با کلنگ را دیدی؟

چشم روشن! دو روز دنیا را پیش چشمم بیا و تار نکن


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : شنبه چهارم آذر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

وقت آن شد که دلم را بِگُذارم بروم

با تو او را تک و تنها بگذارم بروم

 

به کجا می‌شود از معرکه ‌ی عشق گریخت ؟

گیرم امروز از اینجا بگذارم بروم

 

سرنوشت من مجنون هم از اول این بود

سر دیوانه به صحرا بگذارم بروم

 

با عبور قلم و لرزش دستم چه کنم

فرض کن روی دلم پا بگذارم بروم

 

از تمنای لبت با عطشی آمده‌ام

قایقم را لب دریا بگذارم بروم

 

سالها گوشه‌ی چشم تو بلا تکلیفم

یا بفرما نظری یا بگذارم بروم

 

من تو را با خود زیبای تو در آینه‌ات

بهتر آنست که تنها بگذارم بروم

 

همه‌ی سهم من از عشق همین شد که گلی،

گوشه‌ی خاطره‌ات جا بگذارم بروم 


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

حیاط خانه‌ی ما را معطّر می‌کنی یا نه ؟

اتاق کوچک ما را منوّر می‌کنی یا نه ؟

 

بگو ای چشم و ابروی تو مضمون دو بیتی‌ها

به قدر یک غزل با شاعرت سر می‌کنی یا نه ؟

 

شرابی نیست در این خانه اما جرعه شعری هست

دو بیت آتشین دارم، لبی تر می‌کنی یا نه ؟

 

فقط عاشق غزل را در میان اشک می‌گوید

هنوز این صفحه نمناک است، باور می‌کنی یا نه ؟

 

 چنین بی‌دل شدم تا گوشه‌ی ذهن تو بنشینم

هنوز اشعار بیدل را تو از بر می‌کنی یا نه ؟

 

نسیمی می‌وزد آرام و قایق می‌شود قلبم

مرا در موج گیسویت شناور می‌کنی یا نه ؟

 

چه دستی می‌کشی روی سر گل‌ها ! ... بگو آیا

گلی را با دلی عاشق ، برابر می‌کنی یا نه ؟

 

تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمی‌پرسم

کمی با من دلت را مهربان‌تر می‌کنی یا نه ؟


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها

قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را، بزند آتش آهِ عاشق‌ها

 

 اشکشان دانه‌های انگور است، گریه نه، پرده‌هایی از شور است

حلقه‌ی کهکشانی از نور است، گوشه‌ی خانقاه عاشق‌ها

 

«ماه من» در خسوف خود پیچید، از میان دریچه وقتی دید

آسمان آسمان تفاوت داشت، «ماه گردون» و ماه عاشق‌ها

 

«عین، شین، قاف ...» واژه‌هاشان را، این حروف سفید می‌سازند

حرف‌های سیاه پیدا نیست، روی تخته سیاه عاشق‌ها

 

لبِ ذهن مرا قلم می‌دوخت، واژه‌ بر روی کاغذم می‌سوخت

آخر اسم مقاله‌ام این بود: «عاشقی از نگاه عاشق‌ها»

 

دل من باز هم صبوری کن، باز از چشم‌هاش دوری کن

تو به من قول داده بودی که، نکنی اشتباه عاشق‌ها

 

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری

که خودت عاشقی، خبر داری، از دلِ بی‌پناه عاشق‌ها،

 

 بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاق‌های بی‌تاثیر

برسان مرد مهربانی که، بگذرد از گناه عاشق‌ها

 

 برسان مرد مهربانی که، با احادیث حضرت مجنون

مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشق‌ها...


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

 نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی که بر دماوند است

 

دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

 

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

 

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پی یک صید آبرومند است

 

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

 

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است

 

نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق ، با خداوند است

 

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود  گرفت

نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهـوی تهرانـی، می‌شوم صیاد شیرازی

 

فتـح دنیا کار آن چشم است، خون دل‌ها کار آن ابرو

هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی

 

بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد

مـی‌خــورَد  یک  راست  بر  قلبــم  از  نگاهت  تیـــر طنازی

 

وقت رفتــن چهــره‌ی شادت حـالت ناباوری دارد

مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی

 

در صدایت مثنــوی لرزید تا گذشت از روبـــروی مــا

با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی

 

ناخنت را می‌خــوری آرام  پلکهایت می‌خــورد بـــر هـــم

عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که می‌بازی

 

عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین ، فرستادم

مادرم راضــی شد و حالا مانده بابایت شود راضــی

 

در کلاس از وزن می‌پرسی، با صدایت می‌پرم تا ابر

آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی

 

طبع بازیگوش من دارد می‌دود دنبال تو در دشت

مـی‌پَرَم از بیت پایانـــی باز هــم در بیت آغــازی

 

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی ... 


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

این دل خامــوش را آتش فشانــی می‌کند

 

عاشقت نصف جهــان هستند، اما آخرش

لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

 

چای را بی پولکی خوردن صفـا دارد، اگر

حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

 

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند

عفو کن او را اگر گاهــی جوانی می‌کند

 

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست

آنچه با من عطر شالــی ارغوانی می‌کند

 

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این

مهربانــــی مــی‌کند ،  نامهربانـــــی مـی‌کند

 

مــاه من! شعرم زمینی بــود اما آخرش

عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند 


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است

بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟
 

 

عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت

تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟
 

 

بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی

مگر «نود» تو ندیدی عزیز من ، «هَند» است
 

 

همین کـــه می‌زنیَش ، مثل بید می‌لرزم

کلید کُنتور برق است یا که لبخند است؟
 

 

نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است

لبت نشان تجاری شرکت قند است
 

 

بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد

زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
 

 

نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است
 

 

دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و ، «تاریخ» ، از تو شرمنده ست
 

 

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است
 

 

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پــی یک صید آبرومند است
 

 

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟
 

 

نگاه خسته‌ی عاشق ، کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد ،امــا ، همیشه پابند است
 

 

نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است
 

 

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت

نترس، آه کسی نیست، دود اسفند است

 

 


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : پنجشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

جان عاشق یک طرف ، یک موی لیلا یک طرف

کوچه‌ی محبوب یک سو ، کل دنیا یک طرف

 

مثل مجنون تار می‌بیند جهان را ، چشم من

می‌کشی از پنجره ، تا پرده‌ها را یک طرف

 

گردنم کج می‌شود، یک شهر می‌ریزد به هم

تا که می‌ریزد چنین ، آن زلف زیبا یک طرف

 

غرق در تعبیر خواب گیسوی آشفته‌ات

یک طرف صورت‌نگاران، اهل معنا یک طرف

 

در مصافی نابرابر می‌کشد روح مرا

گیسوانت یک طرف، آن خالِ تنها یک طرف

 

هست حق هم با اقلیت اگر زیباتر است

مردمک‌های تو یک سو، اهل تقوا یک طرف

 

با زبان گفتی برو، با چشم‌ها گفتی بیا

می‌رود دل یک طرف در عاشقی، پا یک طرف

 

منزوی گشتم از آن چشم بلاتکلیف تو

یک طرف هم رنگ جنگل، رنگ دریا یک طرف

 

سر به رسوایی کشد وقتی که با هم رو شود

حسن یوسف یک طرف، دست زلیخا یک طرف

 

در قمار عشق ،دائم ، سکه‌ها در چرخشند

یک طرف روی خوشی دارند ، اما ، یک طرف...


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

جان عاشق یک طرف یک موی لیلا یک طرف

کوچه‌ی محبوب یک سو، کل دنیا یک طرف

 

مثل مجنون تار می‌بیند جهان را چشم من

می‌کشی از پنجره تا پرده‌ها را یک طرف

 

گردنم کج می‌شود، یک شهر می‌ریزد به هم

تا که می‌ریزد چنین آن زلف زیبا یک طرف

 

غرق در تعبیر خواب گیسوی آشفته‌ات

یک طرف صورت‌نگاران، اهل معنا یک طرف

 

در مصافی نابرابر می‌کشد روح مرا

گیسوانت یک طرف، آن خالِ تنها یک طرف

 

هست حق هم با اقلیت اگر زیباتر است

مردمک‌های تو یک سو، اهل تقوا یک طرف

 

با زبان گفتی برو، با چشم‌ها گفتی بیا

می‌رود دل یک طرف در عاشقی، پا یک طرف

 

منزوی گشتم از آن چشم بلاتکلیف تو

یک طرف هم رنگ جنگل، رنگ دریا یک طرف

 

سر به رسوایی کشد وقتی که با هم رو شود

حسن یوسف یک طرف، دست زلیخا یک طرف

 

در قمار عشق دائم سکه‌ها در چرخشند

یک طرف روی خوشی دارند اما یک طرف...


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : یکشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

يا مرا دعوت نكن يا سور و سا تي هم بياور

نازنين چايي كه مي ريزي نباتي هم بياور

 

محشري بانو ‘ نيستان لبت را وقف ما كن

روز محشر باقيات الصالحاتي هم بياور

 

مستحقيم ‘ اي هواي باغ گيسويت شرابي

آمدي‘  از باغ انگورت زكاتي هم بياور

 

دختر خاني  ولي خانم ‘ مگر ما دل نداريم 

گاهگاهي كوزه آبي از قناتي هم بياور

 

اينقدر با بچه شهري ها نكن شيرين زباني

يا اقلا " اسم فرهاد دهاتي هم بياور

 

ظهر از مكتب بيا از كوچه ما هم گذر كن

از گلستان ‘ گل براي بي سواتي هم بياور

 

روي نذري ها بكش ‘ با دارچين قلبي شكسته

لطف كن يك بار تا درب حياطي هم بياور

 

پشت سقاخانه ام چشم انتظار استجابت

از زيارت آمدي آب فراتي هم بياور


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : یکشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

مثل باغي سبز در يك روز باراني قشنگي

مثل دريايي ، چه آرام و چه طوفاني قشنگي

 

خنده هاي زيرلب ‘ يا آن نگاه زير چشمي

شايد اصلا" با همين حركات پنهاني قشنگي

 

اين پلنگ بيقرارت را به كرنش مي كشاني

ماه مغرورم ! خودت هم خوب مي داني ، قشنگي

 

تا كه نزديكت مي آيم ، درهمان حال مشوش

كه ميان رفتن و ماندن پريشاني  ‘ قشنگي

 

روسري را طرح لبناني ببندي يا نبندي

زلف بر صورت بيفشاني ‘ نيفشاني قشنگي

 

مي نشيني ، دامن گلدار را مي گستراني

عين جامي نقره روي فرش كرماني ‘ قشنگي

 

نه ... فرشته نيستي ‘ از گرميت مي سوزد آدم

پاره اي از آتشي ‘ با اينكه شيطاني ‘  قشنگي

 

دين من هرچند در دنياي چشمانت فنا شد

لااقل بر زهد بي رنگم  تو پاياني قشنگي

 


برچسب‌ها: قاسم صرافان

تاريخ : سه شنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۴ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

روز اول بی‌ هوا قلب مرا دزدید و رفت

روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت

 

روز سوم ، آخ ، خالی هم کنار لب گذاشت 

دانۀ دیوانگی را در دلم پاشید و رفت

 

روز چارم دانه‌اش گل داد و او با زیرکی

آن غزل را از لبم نه ، از نگاهم چید و رفت

 

با لباس قهوه‌ای آن روز فالم را گرفت

خویش را در چشم‌های بی‌قرارم دید و رفت

 

فیل را هم این بلا از پا می‌اندازد خدا 

هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت

 

او که طرز خنده‌اش خانه خرابم کرده بود

با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت

 

تا بچرخانم دلش را ،  نذرها کردم ولی

جای دل ، از بخت بد ، دلبر خودش چرخید و رفت

 

زیر باران راه رفتن ، گفت می‌چسبد چقدر

با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت

 

استجابت شد ، چه بارانی گرفت آن‌ شب ولی

بی‌ من ، او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت

 

روز آخر بی‌ دعا ، بی‌ ابر هم باران گرفت

دید اشکم را ، نمی‌دانم چرا خندید و رفت


برچسب‌ها: قاسم صرافان

پیج رنک

دانلود آهنگ