کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد
زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!
برچسبها: سیدمهدی موسوی
می روم اما مرا با اشک همراهی مکن
بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن
من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی
کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن
صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور در بزم شبانگاهی مکن
آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم
با من آتش گرفته هر چه می خواهی مکن
پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود این قدر کوتاهی مکن
برچسبها: سیدمهدی موسوی
ﺍﺗّﻔﺎﻕ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ، ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺯﻝ ﺑﻪ «ﭼﺸﻢ» ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ... ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ «ﺳﯿﺎﻩ» ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻮﺽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎﯾﯽ ﻓﮑﺮﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺮﺣﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﺣﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﺳﻨﮕﯿﺶ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!
ﻫﻮﺱ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺍﺯﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪ: ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻏﻢ ﺑﺎﺷﯽ، ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ: ﭼﺎﻫﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!
ﻋﺸﻖ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﯿﺞ ﺍﺳﺖ، ﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﺩ
ﮔﺎﻩ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺧﻂّ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﺍﺯ... ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ! ﻋﻘﻞ ﺷﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥِ ﺧﻮﯾﺶ
ﻣﻦ ﻣﻨﻢ! ﺗﻮ ﺗﻮﯾﯽ! ﺗﻮ، ﻣﻦ، ﻣﻦ، ﺗﻮ... ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!!
ﻣﺜﻞ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺳﻤﺖ ِ ... ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ، ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﺳﻮﯼ ِ ... ﺁﻩ! ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﺳﺖ ﺍﻭّﻝ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺲ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻤﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ...
برچسبها: سیدمهدی موسوی
شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بــر لب!
چگونه چشم ببندم بر این الهه ی عشق؟!
عجب فـرشته بـا مزّه ای ست لامصّب!
جلو نرو کـه به پایان نمی رسد این راه
کدام خاطره مانده ست؟! برنگرد عقب!
چـــقدر قــــرص مسکّن؟! چــقـدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمق ِ... به عمق ِ عمق ِ عصب
کدام آتش عـــاشق بــــه روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خواب های من از تب!
که در میان دلم بچّه موش غمگینی ست
کـه فکر می کند این روزها به تــو اغلـب
که چشم های ِ سیاه ِ قشنگ ِ خیس ِ بد ِ...
کــه عاشقت شده بودم خلاصه ی مطلب!
ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب
غــــزل تمام شده، وقت نحس بیداری ست
تو تازه می رسی از راه خانم ِ... چه عجب!!
برچسبها: سیدمهدی موسوی
سبزه ها را گره زدم به غمت
غمِ از صبر، بیشتر شده ام
سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ
سیزده های در به در شده ام
سفره ای از سکوت می چینم
خسته از انتظار و دوری ها
سالهایی که آتشم زده اند
وسط چهارشنبه سوری ها
بچه بودم... و غیر عید و عشق
بچه ها از جهان چه داشته اند؟!
در گوشم فرشته ها گفتند
لای قرآن "تو" را گذاشته اند!
خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریه ام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهی قرمزی که قلبم بود
مرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغ قرمز ها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزه ای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگر چه زرد شدم
" و ان یکاد "ی که خواندم و خواندی
وسط قصه ی درازی ها!!!
باختم مثل بچه ای مغرور
توی جدی ترین بازی ها!
سبزه ها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره ذره می میرند
همه ی سال های بی تحویل!
برچسبها: سیدمهدی موسوی
معشوق من زيباست مثل عنتري كه...
در مي روم از دست او مثل خري كه...
يك مانتو خفاشي و دو كفش چــــــرمي
يك بيني و يك مشت مو! يك روسري كه...
با چشمهاي جالب انگيز خمارش
و چيزهاي بي حياي ديگري كــه...
نه خانه مان مي آيد و نه جاي ديگر
چه فايده دارد عزيزم دلبري كــــــه...
وقتي كه پولي در بساطم نيست اوّل
لـــه مي كند من را شبيه خاوري كه↓
ترمز بريده باشد امـــــــا بعدش آرام
مي گويدم پيتزا برايم مي خري كه!
هر روز مي آيد كنارم مي نشيند
اوّل سلام و بعد رقص بندري كه↓
بـا بوســـــه هاي آبــدار بعـد يعنـي
مامان خوبم خواسته انگشتري كه...!!
از دست او يك لحظه هم راحت ندارم
از دست او و مــــادر بدترتري! كــــــه...
حالا خودش بس نيست خواهرهاي نازش:
صغري و كلثوم و منيژه و پــــــري كــــــــــه↓
هر روز مي آيند دانشگاه بـــا من
دنبال پيدا كردن آن شوهري كه...
بورس مداد و ريمل و ماتيك و رُژ تا
خود را بيندازند به يك مشتري كه...
مي ترسم از روزي كه فردايي ندارد
روزي كه بنشينم درون محضري كه↓
ما را به عـقـد دائم هم دربـيارد
خوابيدن با تو درون بستري كه...
و بدتر از آن چند ماه بعد يعني
آوردن يك بچّه كاكل زري كه...
ديگر«عروسي » كار ازما بهتران است!
مرد كهن مي خواهد و گاو نري كه...
برچسبها: سیدمهدی موسوی
اجازه هست که اسم ترا صدا بزنم ؟
به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم ؟
اجازه هست که عاشق شوم،که روح مرا
میان دست عرق کرده تو ، تا بزنم ؟
دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم ؟
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
ویا نه! یک تلفن به خود شما بزنم ؟
نشسته ای و لباس عروسیت خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم
برای تو که درآغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟!
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!
برچسبها: سیدمهدی موسوی
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت...
(دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم)
از کتف آشیانهای خود برای تو
باید که چند جفت کبوتر بیاورم
از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور و چینی و مرمر بیاورم
وقتش رسیده این غزل نیمهسوز را
از کورههای خودخوریام در بیاورم
برچسبها: سیدمهدی موسوی
این چار برگ خشک شده مال دفتر است
نه! آخرین قمار من و دست آخر است
من را به چاه درد خود انداخت و گذشت
هر کس که گفت با من خسته برادر است...
گفتید:"بی کسی به خدا سرنوشت توست
تنهاترین پرنده ی عالم کبوتر است"
گفتید:"زندگی کن و خوش باش و دم نزن"
این حرفها برای من از مرگ بدتر است
سرباز برگهای مرا جمع میکند
ما باختیم...نوبت یک مرد دیگر است
برچسبها: سیدمهدی موسوی
از چشمهای من هیجان را گرفته اید
این روزها عجب خودتان را گرفته اید
اردیبهشت نیست که اردی جهنم است
لبهای سرختان کـــــه دهان را گرفته اید
به چرت و پرت و فحش و ... ببخشید مدتی ست
از شعرهام لحن و بیان را گرفته اید
خانم ! جسارت است ببخشید یک سوال
با اخمتان کجای جهـــــــــان را گرفته اید؟
خانم ! شما که درس نخواندید .... پس کجا
کی دکترای زخــــــــــــــم زبان را گرفته اید ؟
خانم ! جواب نامه ندادید بس نبود؟
دیگر چـــــــرا کبوترمان را گرفته اید
خانم ! عجالتا برویم آخــــــــــــــــر غزل
نه اینکه وقت نیست امان را گرفته اید
برچسبها: سیدمهدی موسوی