جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد
عدهای را ضریب منفی داد، عدهای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذرهبین باشد
یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوشنشین باشد
یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد
یک نفر فارغ از معادلهها، بیخیال تمام مشغلهها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطهچین باشد
در جواب کسی که میگوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالیست، تا جوابش در آستین باشد
همقطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد
برچسبها: محمدحسين ملكيان
جام ملائک در شب خلقت به هم خورد
ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد
دور خـدا آن شب ملائک حلـــقه بستند
او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد
در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته
دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد
حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر
درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد
همزاد من از انگبین اصفهان و
همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد
وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم
یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد
نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد
نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد
برچسبها: محمدحسين ملكيان
داری عروس می شوی و من هنوز هم...
وامانده در نگفتن و گفتن! هنوز هم...
می ترسم از شنیدن ِ(نه)! ، پس چه بهتر است
حرفی نیاورم به لب اصلا ! هنوز هم...
حس ِ بدی به جمعه ی هر هفته دارم و
ترس ِ به پای سفره نشاندن! هنوز هم...
از اضطراب ِبی تو شدن کم نمی شود
حتی به قدر یک سر ِ سوزن ، هنوز هم...
پای تمام ِ خاطره هایت نشسته ام
با نامه های کهنه ی زونکن! هنوز هم
کارت ِ عروسی ِ تو؟! نه !باور نکردنی ست
حتی صدای ِ (دین دَ دَ دین دَن ( !هنوز هم...
برچسبها: محمدحسين ملكيان
در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد
ترس از رقیب بود … که آخر زیاد شد
این قدرهام نصف جهان جمعیت نداشت
با کوچ او به شهر، مهاجر زیاد شد
یک لحظه باد روسری اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد
هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت
هی کار شاعران معاصر زیاد شد …
از بس که خوب چهره و عالم پسند بود
بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد
گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساک سفر که بست، مسافر زیاد شد
برچسبها: محمدحسين ملكيان
پس خدا دلتنگی اش گل کرد ، آدم آفرید
مثل من بسیار اما مثل تو کم آفرید
دست کم از من هزاران شاعر چشمان تو
دست بالا از تو یک تن در دو عالم آفرید
ریخت در پیمانه ام روز ازل از هرچه داشت
دید مقداری سرش خالیست ، پس غم آفرید
زشت و زیبا ، تلخ و شیرین ، تار و روشن ، خوب و بد
خواست ما سرگرم هم باشیم درهم آفرید
من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا، بازشکر
لااقل ما را برای هم نه با هم آفرید
در هوای عشق من را خلق کرد اما تو را
دید من هم عاشقی را دوست دارم آفرید
برچسبها: محمدحسين ملكيان
قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر
پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر
قهوه قاجاریم هم رنگ چشمانت شدست
می شوم هر آن به نوشیدن مصمم بیشتر
صندلی بگذار و بنشین روبرویم وقت نیست
حرف ها داریم صدها راز مبهم بیشتر
راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت
هر چه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر
ما دو مرغ عشق اما تا همیشه در قفس
ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر
عمق فنجان هر چه کمتر میشود، حس میکنم
عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر
خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی
زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر
حیف باید شاعری خوش نام بود در بهشت
مادرم حوا مقصر بود، آدم بیشتر
سوخت نصف حرف هایم در گلو اما تو را
هر چه میسوزد گلویم، دوستت دارم بیشتر...
برچسبها: محمدحسين ملكيان
دیشب دوباره گریه امان مرا برید
دیشب دوباره عکس تو طعم مرا چشید
دیشب دلم گرفت به یاد تو سوختم
دیشب دوباره ماه صدای مرا شنید
دیشب غم تو باز امان مرا ربود
دیشب میان خلوت من هیچکس نبود
دیشب ستاره را ز دل شب، نسیم ، کند
دیشب نسیم، داغ مرا تازه تر نمود
دیشب هزار خاطره از ذهن من گذشت
دیشب به زور، دست مرا چشم خواب بست
دیشب دوباره زلف تو در مشت باد بود
دیشب به روی قلب من آوار غم نشست
دیشب خدا نبود، گمانم که خواب بود
دیشب تو مال من شدی اما سراب بود
دیشب تمام ثانیه ها بوی مرگ داشت
دیشب سوال بی تو چرا؟ بی جواب بود
دیشب محال بود که بی گریه سر شود
دیشب قرار بود که عکس تو تر شود
دیشب شبی به رنگ شب پیش و پیش تر
دیشب نشد که بی تو شب من سحر شود
دیشب به یاد تو دلم آتش گرفت باز
دیشب تو یا خیال، من و چشم نیمه باز
دیشب کسی به سوی تو گویا اشاره کرد
دیشب مرا هوای تو دیوانه کرد باز
دیشب گذشت، با غمت امشب چه میکنم؟
دیشب و هرشب از تو دلی تازه میکنم
دیشب بهانه بود، من هر شب پرم ز عشق
دیشب ولی ندید کسی من چه میکنم
برچسبها: محمدحسين ملكيان
فدﺍﯼ ﺁﻥ ﮔﻞ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﯼ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﺖ
ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮑﺶ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻧﺖ
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﻮ ﻃﻨﺎﺏ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﺘﯽ، ﺣﺎﻓﻆ
ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﯽ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺯﻧﺨﺪﺍﻧﺖ
ﺍﮔﺮ ﻗﺪﻗﺎﻣﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﻒ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺴﺘﯽ
ﯾﮑﯽ ﺧﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﮑﺒﯿﺮ ﮔﻮﯾﺎﻧﺖ
ﭘﯽ ﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﻮﻟﻮﯼ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻏﺰﺍﻟﯽ ﻫﺎ
ﻣﻼﮎ ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ ﻭ ﻓﯿﻠﺴﻮﻓﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ
ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺳﻌﺪﯼ ﺑﻮﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﻧﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﺻﻒ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻧﺖ
ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﺍﺯ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺷﺎﻋﺮﻫﺎ
ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯼ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﺖ
ﺯﺑﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﺷﻌﺮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺳﺖ، ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﻄﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ: » ﺁﻣﺪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ
ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ « ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺮﯼ
ﺷﺒﯿﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺖ
برچسبها: محمدحسين ملكيان
جام ملائک در شب خلقت به هم خورد
ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد
دور خـدا آن شب ملائک حلـــقه بستند
او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد
در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته
دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد
حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر
درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد
همزاد من از انگبین اصفهان و
همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد
وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم
یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد
نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد
نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد
برچسبها: محمدحسين ملكيان
شاعر شده ام اوج در اوهام بگیرم
هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم
شاعر شده ام صبرکنم باد بیاید
تا یک غزل از روسری ات وام بگیرم
هی جام پس از جام پس از جام بیاری
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم
آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد
آرام شوی در دلت آرام بگیرم
سهمم اگر افتادن ، از این بام بیفتم
سهمم اگر اوج است ، از این بام بگیرم
سنگی زدم و پنجره ات باز...ببخشید
پیغام فرستادم ، پیغام بگیرم
شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است
شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم
برچسبها: محمدحسين ملكيان
با این همه رقاصه در دربار امشب ، رقص تو باید باب میل شاه باشد
ای دختــر قاجار، من طاقت ندارم ، رقصت بلند و دامنت کوتـاه باشد
خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا ؟ پیچیده عطر گیسویت در قصر، حالا
مثل خوره این ترس افتاده به جانم ، پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد
می چرخی و آئینه های سقف در من، می ایستی، آئینه های سقف در تو
اینکه چه ها آئینــه در آئینـــه دیدم ، بهتــــر فقــط بینی و بین الله باشد
از رقصت احساس شعف دارند آن ها ، دور تو جام می به کف دارند آن ها
سربازها دالان برایت باز کردند ، تا پیش پای تو فقط یک راه باشد
یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول... ، یک چرخ کامل می زنی، سرباز آخر...
انگار پشت نرده ها باشی و این سو ، تصویر تو گاهی نباشد گاه باشد
حالا از این جا مات می بینم تنت را، حالا نمی بینم از این جا دامنت را
حالا تــو با یک مرد گـرم رقص هستی ، از دور پیدا نیست، شاید شاه باشد
برچسبها: محمدحسين ملكيان
پاسی از شب رفت وقتش شد که بی تابت کنم
آمدم ، با شعرهای تازه بدخوابت کنم
چشم در چشمم که باشی کار دستم می دهی
مثل قندی ، دوست دارم در دلم آبت کنم
شاعران از خال هندوی تو خیلی گفته اند
من به فکر سوژه ای هستم ، که نایابت کنم
حرفی از لبخند مرموز مونالیزا نبود
قبل از آن که سینه ی دیوارمان قابت کنم
یک غزل ، یک بیت ، یک مصراع حتی کافی است
در نگاه نسل های بعد ، جذابت کنم
ترسم از آن است با دست خودم آخر تو را
قرن ها مانند یک ضرب المثل ، بابت کنم
بهتر است از خیر شعر و شب نشینی بگذریم
قبل از این ، باید فقط با حیله ای خوابت کنم...
برچسبها: محمدحسين ملكيان
