غیر من با همه بیگانه شدن را هستی ؟
گل سر باز کنم شانه شدن را هستی ؟
عقل و دل دست به دستند به کام من و تو
لایق و فارغ و دیوانه شدن را هستی ؟
ای که این گونه مرا شعر و شرابم کردی
عاقبت ساغر و پیمانه شدن را هستی ؟
دل من روی گسل شهر دلم زلزله خیز
با شب زلزله ویرانه شدن را هستی ؟
من اگر ناز کنم راه مرا می بندی ؟
شانه ای محکم و مردانه شدن را هستی ؟
برچسبها: فرزانه کوتی
چشمان تو را آن روز ای کاش نمی دیدم
آن سیب نگاهت را از شاخه نمی چیدم
یک جمله برای من از سوی تو کافی بود
آن وقت دلم راضی با خاطره بافی بود
چشمم به نگاه تو از فاصله قانع شد
اما به نگاهی هم چشمان تو مانع شد
سردرگم و حیرانم ای خاطره ی حسرت
چون نقطه ی سرگردان در دایره ی حسرت
شرح دل سوزانم در شعر نمی گنجد
ای آتش بی پایان ای دلهره ی ممتد
دستان خیالت را از روی سرم بردار
ای خواهش دیرینه ای آیه ی بی تکرار
قلبت که جدا از من دستم که سوای تو
نفرین به نگاه من لعنت به هوای تو
برچسبها: فرزانه کوتی
