هوای تو
به نام آنکه ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند
تاريخ : چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم؟
 

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟

 

تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم
 

بیمـــــاری  من  عامل  بیگانـــه  ندارد

عشق تو به هم ریخته ، اعصاب و روانم

 

آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

 

لب بسته ام از هرچه سؤال است و جواب است

می ترسم  اگـــر  بـــــاز  شود  قفــل دهانـــم -

 

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!

 

می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم * 


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

 

 

بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،

به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

 

 

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛

 

 

بـــه تبسم ، بـــــه تکلف ، به دل آرایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

 

 

بــــه همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

 

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است،

 

 

در من انگار کسی در پی انکار من است ،

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،

 

 

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش

میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش

 

 

یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

 

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است ...

 

 

آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست ؛

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

 

 

اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛

پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟

 

 

حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

 

 

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،

آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود ...

 

 

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،

و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛

 

 

آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی ...

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

در من دوباره زنده شده یـاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی

 

گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من

یعنی زیــــــــــاد یعنی همسنگ عالمی

 

دریا کجا و بـــــــاغ کجا؟ سهم من کجا؟

من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی

 

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری کــه رستمی

 

مثل اساس فلسفه و فقــه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان مسلمی

 

هم چون جمال پــرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان فراهمی

 

حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت

کمتر نبود از برهــــــــــــــــوت از جهنمی -

 

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لب گزه 

قصری پر از فــرشته و دیوار محکمی؟

 

باید مجال داد به خواهش به وسوسه

باید درود گفت بــــه شیطان به آدمی!


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

غزلی تازه نوشتم غزلی تازه برات

تا بخوانی و بگویی: به فدای غزلات

 

غزلی مثل تو شیرین غزلی مثل تو شاد

مثل چشمای قشنگت تو شب رقص نگات

 

غزلی سبزو صمیمی غزلی نرم و لطیف

مثل ابریشم دستات مثل آهنگ صدات

 

غزلی مثل غزل های جوانی خودم

با همان وزن ملیح فعلاتن فعلات

 

گفتم و از لب این پنجره دادم به نسیم

و پراکنده شدن توی هوا این کلمات:

 

"دوستت دارم" و "من عاشقتم" "قلب منی"

"بی تو می میرم" و "دلبندم" و "جانم به فدات"

 

واژها مثل پرنده پر زدن تا بشینن

نرم و آهسته کنار یکی از پنجره هات

 

واژه ها منتظرن پنجره رو باز کنی

تا بریزن تو اتاقت بریزن رو دست و پات...

 


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : شنبه سوم تیر ۱۳۹۶ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

مثل یک ابر رها پاره ای از ماه بــــه دوش

آمدی باز هم ای سایه به خوابم خاموش

 

 

چند سالی - دو سه سالی - خبری از تو نبود

ای معمای شگفت ، ای شبــــح وهـــم آلـــــود

 

 

ای تــو آن آینه کز دست خدا افتاده

شب ز تکثیر تو در هول و ولا افتاده

 

 

شبـــــح سرزده از چاک گریبان شبم

داغ گل کرده به پیشانی شبهای تبم

 

 

درد طاقت کش افتاده بـــه جان بدنــــم

شبح هر شب این روح پریشان که منم

 

 

تو چه می خواهی از این مرد چه می خواهی ها؟

چــه تــــو را می رسد از این همه خود خواهی ها

 

 

سر من گـــرم خودش بود تو نگذاشتیَش

تو به این هروله ی هر شبه وا داشتیَش

 

 

سرم از وسوسه خالی ، دلم از حوصله پر

اینک امــا سرم از درد دلــــم از گله پـــــر

 

 

رفته بودی! دو سه سالی خبری از تو نبود

آسمان را و زمین را اثـــری از تـــــو نبــــود

 

 

ناگهـــــان ســـرزده بــــــاز آمدی از روزن شب

خوش به حال من و این شعشعه روشن شب

 

 

خوش به حالم !؟ نه بدا بد به چنین احوالی

که تو شب سر زده باز آیی و من در حالی:

 

 

کـــــه تـــــــو را بــــرده ام از یاد ببینــــم ناگاه -

با همان جلوه ، همان سایه ، همان چشم سیاه

 

 

به من از فاصله یک قدمــی زل زده ای

بین خواب من و بیداری من ، پل زده ای

 

 

آمدی باز به خوابــــم که در آری پدرم

زندگی هر چه نیاورده ، بیاری به سرم

 

 

دست بردار از ایــن شاعــــر بیچــــاره ، برو

نه فقط امشب و فردا شب و ... ، یکباره برو

 

 

من بمیرم برو ، امــــا نروی برگردی

نروی باز پشیمان بشوی برگردی

 

 

گرچه آنقدر به من سر زده ای پیشترک

کــــه به دیدار تو معتادم از این بیشترک

 

 

ولی ای دوست برو جان من این بار برو

نروی باز نیایـــــــی نروی باز...بیـــــــــا !

 


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : پنجشنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ

بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ

 

 تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام

که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ

 

نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت

کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟

 

 شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم

چگونه می روم امروز با خداحافظ؟

 

 اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت

درست در وسط ماجرا خداحافظ -

 

و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت

خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ -

 

چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی

خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟

 

نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای

از او فقط سری از هم سوا خداحافظ

 

در این زمان که پر است از هوای عشق ، سرم

چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟

 

به جز سلام نمی گویم و نمی دانم

تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : چهارشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

با توام امشب و می ترسم از آن سان بی تو

که پس از این شب و شب های فراوان بی تو
 

 

آه اگر این شب دلچسب به پایان برسد

چه کنم با تب فردای هراسان بی تو
 

 

خوش به حال من خوشبخت سرافشان با تو

بد به حال من بدبخت پریشان بی تو
 

 

با توام امشب و می خوانم از اندوه اتاق

بهت فردا شبِ  این کلبه ی حیران بی تو
 

 

تو نباشی و نریزی و نپاشی در آن

به چه کار آیدم این خانه ویران بی تو
 

 

به تماشای عبور چه کسی باز شود

چشم این پنجره ی رو به خیابان بی تو؟
 

 

چشم این پنجره ی خیس تماشا دارد

صبح از آینه گردانی باران بی تو
 

 

اتفاقی که قراراست بیفتد این ست

دل ویران و سر بی سر و سامان بی تو
 

 

چشمم از گریه چه سیلی که نینداخت به راه

به کجا می رود این رود شتابان بی تو؟

 


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

كاش امشب همه ي پنجره ها وا باشد

تا گل روي تو از پنجره پيدا باشد

 

اي خوش آن چشم نظر كرده كه در آينه اش

شب چراغاني چشمان تو بر پا باشد

 

گر چه با اشك قشنگند ولي گريه نكن

دل چشمان تو بايد دل دريا باشد

 

نه به خالت كه به لبخند تو مي بخشم من

شرط اگر باز سمرقند و بخارا باشد

 

به تو داديم و نبردي به كسي بايد داد

دل آدم كه نبايد تك و تنها باشد!

 

سخت مي خواهمت اما نه به هر قيمت نه

حرمت عاشق صادق به همين ها باشد

 

در نمي آورد از پرده عصمت ما را

در تو حتي اگر افسون زليخا باشد


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

تاريخ : پنجشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی

 

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را
 

و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت

به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را
 

یقین دارم که چشمانت ، ز هرم واژه ها می سوخت

اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را
 

و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم

دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را
 

و یا بی پرده و روشن ، برایت شرح می دادم

فقط یک خط از آغاز کتاب اضطرابم را
 

که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد

که من هم ، چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را

 

خدا را کدخدا ای والي آبادی بالا

بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را
 

بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش

نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را
 

بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را

ببیند غیرتِ طوفان تبار عشق نابم را
 

بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان

بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون رکابم را
 

بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست

بگو این کله خر می بندد از نو راه آبم را!
 

خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر تو مي دانی

همین حالا- همین امروز- می خواهم جوابم را

 


برچسب‌ها: بهروز یاسمی

پیج رنک

دانلود آهنگ