می شود معجزه با چشم تو آغاز شود
در دل کافر من پنجره ای باز شود
می شود باز بیایی و دچارم بکنی
زخمی حادثه ی عشق و شکارم بکنی
می شود حادثه ات حال مرا خوب کند
تلخی شعر مرا تلخی مطلوب کند
می شود باز تو بانوی غزل ساز شوی
در سکوت قلمم زمزمه پرداز شوی
همه جا صحبت افسانه ی لیلا بشود
چهره ی ماه تو در قافیه پیدا بشود
بگذاری نفسم با نفست گرم شود
سختی عاطفه ام با قلمت نرم شود
که بدون نفست هر غزلم تاریک است
کوچه پس کوچه این قافیه ها باریک است
تو بیایی غزلم را به تو تقدیم کنم
از تو در خاطره ها زمزمه ترسیم کنم
می شود شانه ات آرام به دادم برسد
مثل آرامش حوّا که به آدم برسد
حلقه ی دست تو در گردن من تنگ شود
رنگم از لمس نفس های تو پر رنگ شود
تو بیایی همه ی حادثه ها بی خطرند
به خدا از دل ما ثانیه ها بی خبرند..
تو بیا قصّه ی ما قصّه ی جاوید شود
قصّه ی آنکه دلش را به تو بخشید شود
مشکلی نیست بگویند همه، کافر شد..
شاعری عاشق و دل بسته ی یک شاعر شد..
برچسبها: علی نیاکوئی لنگرودی