دوست دارم که تو را دوست بدارم، به تو چه ؟
بي تو هر ثانيه اي را بشمارم، به تو چه ؟
عشق من ميکشد اين گونه پلنگت باشم
دل به مهتاب تو هر شب بسپارم، به تو چه ؟
مست در آينه پلکي بزن، انگور بريز
من که بي جرعه ي چشم تو خمارم به تو چه ؟
دل من هرچقدر تنگ تو باشد ؛ باشد
به درک اينهمه بي صبر و قرارم، به تو چه ؟
بوسه از سيب لبت قند خيالم شد باز
نيوتن هستم و افتاده فشارم، به تو چه ؟
چه بخواهي چه نخواهي همه ي من شده اي
همه ي زندگي و دار و ندارم، به تو چه ؟
تو که يک بار به من شانه ندادي هرگز
روي ديوار اگر سر بگذارم به تو چه ؟
تو به ديوانگي ام هرچه دلت خواست بخند
من اگر گريه کنم اشک ببارم به تو چه ؟
دلخوش زندگي ات هستي و يارت، خب باش
گيرم اصلاً که کسي جز تو ندارم به تو چه ؟
اصلاً اين گونه دلم خواسته، عيبي دارد؟
لب اگر بر لب عکست بگذارم به تو چه ؟
دير يا زود به عشق تو فرو خواهم ريخت
مي برد باد از اين شهر، غبارم به تو چه ؟
لب فرو بستم و يک عمر نگفتم حرفي
جز همين شعر که بر سنگ مزارم.. به تو چه ؟
برچسبها: شهراد میدری