تاريخ : شنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۰ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
گرچه میدانم دلم از عشق، ناخشنود نیست
عشق، جز درد ِعمیق و زخم ِبیبهبود نیست
عشق؛ دنیایی که هرکس آمد و گفتش درود
دیگرش -جز مرگ- هرگز فرصت ِبدرود نیست
شادمانی را گرفت از من، بجایش شعر داد
شعر، آری شعر، سودایی که هیچش سود نیست
شعر میگویم مگر یادم بماند زندهام
رود هم روزی اگر از پا نِشیند، رود نیست
ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:
«نوشداروی توام» با طعنه گفتم: «زود نیست؟!»
دیر شد، در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرد
دیر شد، این مرد، آن مردی که سابق بود، نیست...
برچسبها: سجاد رشیدی پور
