خاتون ِ بهشت ِ ابری! دلتنگ ِ شمالت هستم
بی تاب ِ تو و دریا و باران ِ زلالت هستم
ای برگ ِ مژه رو کرده! چون جنگل ِ لیمو کرده
ببری به کمین خو کرده، با چشم ِ غزالت هستم
با ناز و ادا کبکینه، تا چشمه خرامان سینه
می آیی و من نوشینه، لبریز ِ سفالت هستم
پُر کرده قدح از باده، دل برده و خیلی ساده
می خندی و من افتاده، در گونه ی ِ چالت هستم
بادی که می آید سویت، تا برگ ِ گُل ِ شب بویت
مِه میشوم و بر مویت، چون شالی ِ شالت هستم
قالیچه ی ِ ایوان از تو، چای از تو و قلیان از تو
وا کردن ِ دیوان از تو، نجواگر ِ فالت هستم:
ای شیوه و نازت شیرین! ای چشم و دو ابرو مشکین!
ای قد ِ تو خوش، لب نوشین! محو ِ خط و خالت هستم*
به به! به مبارک بادم، غم آمده و من شادم
از هر دو جهان آزادم، در بند ِ ملالت هستم**
بیداری و خوابت دیدن، تا باغ ِ تو پا ورچیدن
دلخوش به همین دزدیدن، از بوسه ی ِ کالت هستم
مجنون به تو لیلا یا نه، آیا برسد آیا نه؟
من با تو شود "ما" یا نه؟ در جنگ و جدالت هستم
در میزنی انگاری تو، به به! "چه عجب" داری تو
خوشبختی ِ دیداری تو... رویای ِ محالت هستم
آرامم و پُرتشویشم، تنها به تو می اندیشم
وقتی که نباشی پیشم، راضی به خیالت هستم
برچسبها: شهراد میدری
