تاريخ : یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
وبی رحم ترینشان در برف
آنچه برجا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را.
کدام آدم و حوا؟
ما حاصل یک جهش در ژن های آفتاب پرست هستیم!
که این گونه به سرعت رنگ عوض می کنیم ...
شعرم کجا بود دیگر!
واژه ها هم نم می کشند
وقتی هوا چنان از نفس های اطرافیانم سنگین است که خواب و خوراک ندارد کسی در من
تو نیستی...بگـــــو
این بغض بی امان را...
در خالی کدام شـــــانه
پنهان کنم!!
از "تـــو" دلـگیـــر نیستَــــم
از دلــم دلـگیـــرم!
کــــه نبــــودنـت را صبــــورانــــه تحمـــــل میکـنــــد
بـی هیـــچ شکــــوه ای...!!!
تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد،
اما شبها...
وای از شبها...یادت ...عکست...خاطراتت ...
|
برچسبها:
احساسی