تاريخ : دوشنبه سوم آبان ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
تلفن همراه پيرمردى كه توى اتوبوس كنارم نشسته بود زنگ خورد...
پيرمرد به زحمت تـــلفن را بــا دستــــهاى لـــرزان از جـيـبـش درآورد،
هرچه تلفن را در مقابـل صورتش عقب و جلو كرد نتوانست اسم تماس
گيرنده را بخواند...
رو به من كرد و گفت: ببخشيد... چه نوشته؟
گفتم نوشته... "همه چيزم"
پيرمرد: الو، سلام عزيزم...
يهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و لبخندى زيبا و قديمى
به من گفت: همسرم است!
برچسبها: احساسی
