یک روز زن و شوهری در حیاط مشغول توپ بازی بودند که زن
ضربه ای محکم به توپ زد و توپ مستقیم رفت به سمت شیشه های
خونه همسایه که در اون نزدیکی بود و ...شتَََرق !
شیشه شکست...
مرد عصبانی نگاهی به زن کرد و گفت : ببین چکارکردی؟ حالا باید
هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم...
دو تایی راه افتادند طرف خونه، به نظر نمی رسید که کسی توی
خونه باشه...
یک کم بیرون خونه رو ورانداز کردند و بعد مرد در زد و صدایی
گفت : بیاین تو !
اول زن و بعد شوهرش وارد شدند و مردی رو دیدند که با شورت
روی زمین نشسته !!!
شوهر توضیح داد که همسر من اشتباهاً توپ رو به این سمت انداخت.
ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم ...
مرد لخت سری تکون داد و گفت عیبی نداره . من غول چراغ جادو
هستیم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم
خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم !
من میتونم ۳ تا آرزو رو بجای این لطف شما بر آورده کنم !!!
پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم !
اول به شوهر گفت که آرزو کنه...
مرد کمی فکر کرد و گفت : من میخوام تا پایان عمر ماهی ۲ ملیون
دلار حقوق بگیرم...
غول گفت : برای محبتی که در حق من کردی کمه . تو از الان تا آخر
عمرت یک کار شاد و با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفترها با
حقوق حداقل ماهی ۲ ملیون دلار خواهی داشت...
بعد به زن گفت : تو چی میخوای؟!
زن با هیجان گفت : میخوام در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه
برای خودم داشته باشم.
غول گفت : این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه . از الآن
در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین
امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت...
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت حالا نوبت منه !!!
و رو به مرد گفت : من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر
تو بگذرونم...!!!
زن و شوهر به هم نگاه کردند و بعد زن زیر چشمی نگاهی به هیکل
سوخته و ورزیده غول کرد وخوشحال شد اما با بی تفاوتی به شوهرش
گفت : من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو
به من خوش میگذره ...
مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره با
اینکه قلباً راضی نبود ، گفت : عزیزم من به تو اطمینان دارم و بعد
آرومتر گفت : فقط نذار خیلی بهش خوش بگذره!
بالاخره زن و غول به طبقه بالا رفتند ...
بعد از ۳ ساعت فعالیت سنگین و مداوم و در حالیکه هر دو خسته بودند
غول از زن پرسید :
از خودت و شوهرت بگو ...
زن گفت : شوهرم مدیرتجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک
فروشگاه بزرگ هستم !
غول پرسید : درس هم خوندین ؟!
زن با افتخار گفت : بله . هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم !
غول دوباره پرسید : چند سالتونه ؟!
زن گفت : هردوی ما ۳۵ساله هستیم...
غول با تعجب گفت : هر دوتون ۳۵ساله اید، مستر دارین و اونوقت باور
میکنین که غول چراغ جادو وجود داره ؟!!
متاسفم براتون ...!!!
برچسبها: داستان, طنز
