تاريخ : چهارشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۵ | نویسنده : اسماعیل جلیلی
گویند روزی حضرت خیام بساط عیش و مستی گسترده بود و مشغول صفا .
ناگهان بادی آمد و جام می او را انداخت و شکست .
خیام نگاهی به آسمان کرد و گفت:
ابریق مرا شکستی ، ربی
بر من در عیش را ببستی ربی
من می خورم و تو میکنی بد مستی ؟!
خاکم به دهن ، مگر تو مستی ربی ؟!
ناگهان صورتش سیاه شد . باز رو به آسمان کرد و گفت:
ناکرده گنه در این جهان کیست بگو ؟
آن کس که گنه نکرد ، چون زیست بگو ؟
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو ؟!
صورتش دوباره سفید شد .
اینجا بود که از خداوند خواست که او را نزد خودش ببرد و سرش
را بر زمین گذاشت و بمرد !!
برچسبها: داستان
